هیچ‌چیزی عوض نشده. دانشگاه میرم. برنامه می‌ریزم. امروز حتی رفتم دیدن آلدو. اما کنار رودخانه که نشسته بودم دوست داشتم نمی‌بود و من کارخانگی ِکلاسیک را نمی‌داشتم. صدایش از دیروز در ذهنم است. به عکسش نگاه می‌کنم. چشم‌هایش گود افتاده‌اند. لب‌هایش سیاه شده‌اند. چشم‌هایش بسته‌است. من حس می‌کنم مرده. انگار که عکس مرده‌اش را برای من فرستاده‌اند. حالم بد میشود. با خودم برنامه می‌ریزم که بهش زنگ بزنم. به حرفش گوش کنم. بهش حرفهای جان و کیوان را منتقل کنم. میخواهم پیشش باشم. می‌ترسم کافی نباشم. هر وقت یادم می‌آید که گفت من به کسایی گفتم که ازشان توقع داشتم، استرس می‌گیرم. کاش میشد بزرگ شوم. بتواند رویم حساب کند. کاش میشد کافی باشم. نباید از دستم برود. می‌ترسم. می‌ترسم. نکند دیروز من تنها کسی بودم که بهش زنگ می‌زد؟ نکند هیچکسی حواسش بهش نباشد؟ غم یک ملت روی دوش اوست و غم او روی دوش من.

حتی نوشتن هم اذیتم می‌کند. نوشتن هم به اندازه‌ی حرف زدن اذیتم می‌کند. نور اذیتم می‌کند. درس اذیتم می‌کند. صدا اذیتم می‌کند. حرف زدن و نوشتن خیلی اذیتم می‌کند.