پدربزرگم به مامان گفته از "الهه تشکر کن. خیلی بخاطر این پسر اذیت شد." در مورد تغییر ۱۸۰ درجه‌ای او حرف می‌زد که منم متوجه شده بودم اما به اندازه‌ی پدربزرگ شگفت‌زده بودم. درست است که من هر روز بهش زنگ زده بودم و وقتی گفته بود "آدم گاهی خودش را در تاریکی گم می‌کند. نیاز دارد کسی دستش را بگیرد و به روشنی، به خودش برش گرداند. همین آدم برای من در کل این شهر پیدا نشد. کسی خودم را به من برنگرداند."  من بهش گفتم "من برت می‌گردانم. من دستت را می‌گیرم."، اما وقتی روز بعد گفت "الهه حس می‌کنم اتفاقات خوبی قرار است برای من بیفتد" به اندازه‌ی تمام آدمهای دیگر شگفت‌زده شدم، بیشتر از تمام آدمهای دیگر مشکوک. بهش گفتم چطور از دیروز تا حالا به این نتیجه رسیده. حرفش را باور نکردم. گفت "من استعدادش را دارم. سوادش را دارم. پشتکار و قیافه‌اش را دارم. حتما آدم بزرگی می‌شوم. موفق می‌شوم." و من هنوز مشکوکم. 

با این حال، حبابی که درونش زندگی‌ می‌کردم ترکیده. دیگر فکر نمی‌کنم بتوانم از عکس‌ها، فیلم‌ها و داستان‌هایی که اذیتم می‌کردند دوری کنم و فقط "زندگی" کنم. نمی‌شود. نمی‌شود فقط نجوم بخوانم. نمیشود شب راحت خوابم ببرد. نمیشود نگران نباشم. نمیشود دلم از بی‌عدالتی دنیا نگیرد. نمی‌شود از خودم سوال نپرسم. حس می‌کنم ذره ذره آب میشوم و برمی‌گردم به همان آدمی که بودم. همان دختر سردرگم و بی‌حوصله‌ای که هر روز از زندگی‌اش را دنبال جواب‌ها میگشت. سوال جدیدم "خط‌ها" است. خط‌ها را کجا باید کشید؟

پریروز در مورد مشروب نوشیدنش پرسیدم. به آدم‌هایی که می‌نوشند نمی‌توانم اعتماد کنم. از کسایی که می‌نوشند می‌ترسم. اعتیاد است دیگر، مثل تمام اعتیاد‌های دیگر. از عاداتش گفت. اینکه از کجا مشروبش را می‌گیرد، چه نوع مشروبی هستند، با چی مشروب را رقیق می‌کند (که نمی‌کند! چون در سفرش به تاجکستان دخترا به پسرایی که مشروب را با آب‌پرتقال یا نوشابه مخلوط می‌کردند می‌خندیدند!)، چقدر می‌نوشد و ... . نتوانستم بهش بگویم ننوشد. این را همه بهش می‌گویند. گفتم "...وقتی می‌نوشی مواظب باش به پشت نخوابی هیچوقت. هیچوقت اینقدر ننوش که بی‌هوش شوی. هیچوقت بعد از نوشیدن دوا نخور. خیلی از دواها با مشروب سازگار نیستند..." برای من، این بزرگترین ابراز علاقه‌ای است که در طول عمرم به کسی کرده‌ام. که ببینم به خودش ضرر می‌زند. که نخواهم به خودش ضرر بزند. که کاری از دستم برنیاید و حداقل بهش توصیه کنم و مطمئن شوم، کاملا مطمئن شوم، که از این ضررها نمی‌میرد. 

اما خط‌ها را کجا می‌کشند؟ چرا از اینکه گفت هر وقت مست کردم بهش زنگ بزنم ناراحت شدم؟ خط‌ها را کجا می‌کشند؟

پریروز در آیسکریم‌فروشی ِ کاکایِ‌ریش‌دار اتفاقی افتاد. من اشتباه ساده‌ای کردم که مهم نبود. از هر کسی سر می‌زند. اما حس کردم خانم ِکاکای‌ریش‌دار عصبانی شد. و خب طبق یک قانون خودخواهانه، اگر من خودم سر خودم عصبانی نیستم، کسی حق ندارد سر ِمن عصبانی باشد. اگر اشتباهم بزرگ باشد که خودم عصبانی می‌شوم. اگر من عصبانی نیستم تو حق نداری عصبانی باشی. ده دقیقه بعد از اشتباهم کنارم ایستاده بود و کارکردم را تماشا می‌کرد. بی‌خیال بهش کارم را می‌کردم. چیزی گفت. چنان بچگانه بهش گفتم "خب حالا چرا شما سر من عصبانی می‌شی؟" که تا آخر ِ شب با من فقط please و thank you می‌گفت.

بعد از مدت‌ها از مرگ یکی از شخصیت‌های رمانی که می‌خواندم ناراحتم. به شدت ناراحتم. چون حبابم ترکیده. چون مرگ شخصیت‌ها مرا یاد مرگ ِ آدم‌های واقعی زندگیم می‌اندازد. به کریستینا (که کتاب را بهم داده بود و همیشه در موردش حرف می‌زدیم) گفتم: "مرد. تنها شخصیت محبوب من در این داستان مرد." نمی‌دانم جک چطور از این موضوع خبر شد. احتمالا پیش کریستینا بوده و کریستینا بهش گفته. جک فوری بهم پیام داد و در مورد شخصیت شروع کردیم به حرف زدن. ساعت ۱۲ شب، وقتی موضوع از بحث دور شده بود و داشتیم در مورد پروژه‌ی آزمایشگاه فزیک مدرن حرف می‌زدیم، بهش گفتم شب بخیر. بعد گفتم "جک؟" گفت "بلی" گفتم "ناعادلانه و تنها زندگی کرد و ناعادلانه و تنها مُرد" و اینقدر غم در این جمله بود که بچگانه به نظر رسید. خیلی بچگانه به نظر رسید. خیلی. این حس وقتی تشدید شد که جک گفت "می‌دانم. ولی فکر نکنم نویسنده در پایان داستان تجدید نظر کند بعد از اینهمه سال. شب تو هم بخیر. خوابهای خوب ببینی :)" جک هیچوقت، هیچوقت، هیچوقت ایموجی نمی‌فرستد.

خط‌ها را کجا باید کشید؟ بچگی، لحن‌های معصومانه، کی بد است و کی مشکلی ندارد؟ چطور از شرشان خلاص شویم؟