تمام لحظه‌ها یادم نیست. یادم است که با خنده بغلش کردم و بوی بلوزش خاطره‌ای را به یادم آورد. نفسم گرفت. بلوزش را دور انداخت. بغلم کرد. آرام نشدم. یادم است از درد نبودنش نمی‌توانستم بایستم و از شدت درد به بالشت چنگ می‌زدم. یادم است که از غمم و اینکه کاری از دستش برنمیامد بیچاره بود. یادم است که بغلم کرد و بلندتر از من گریه کرد. یادم است به ساعت نگاه کردم و دیدم چهار صبح است. یادم است پشت تلفن با هق‌هق با فرشید حرف می‌زدم و ارمیا بغلم گرفته بود. یادم است صدای فرشید خسته بود. گریه‌های فرشید تمام شده بود. صبح که بیدار شدم ناخن‌هایم درد می‌کردند. چشم‌هایم میسوختند. ذهنم خالی بود. غمگین بودم. آرام بودم. بعد از سه ماه بلاخره برایش عزاداری کرده بودم. تمام شده بود. مرده بود.