همدیگر را درست نمیشناختیم. از تمام اعضای گروه او را کمتر می‌دیدم. یکبار بخاطر اینکه به ایستون بفهمانم که چقدر ما از هم دوریم بهش گفته بودم من ارمیا را بیشتر از تو میشناسم و ایستون به عمق فاجعه پی برد. ایستون همیشه دنبال رشد است و من اولین بار است که کسی را می‌بینم که در این عرصه اینقدر به من شبیه است. کافی است متوجه‌ی یک نکته‌ی منفی در شخصیتش شود. نکته‌ی منفی را در همان لحظه می‌کشد. آدم دیگری میشود. در بالکن ایستاده بودیم. گفت «متوجه شدم که امشب چقدر متفاوت رفتار کردی. you are a different woman» من کودکانه بخاطر این موفقیت کوچک به خودم افتخار کردم. به من گفت قوی‌ترین آدمی استم که میشناسد. این گپش کمی از سرخوردگیم را کم کرد. گفت « چرا حس می‌کنم با عذر در مورد رفتارت حرف می‌زنی؟ تو همه چیز را همانطوری انجام دادی که باید. هیچ چیزی کم نگذاشتی.» سرخوردگیم کمتر شد. بار سنگین روی شانه‌هایم ولم نمی‌کند. حتی جرات رو به رو شدن با غمی که در زندگیم افتاده را ندارم. اگر با احساساتم مقابل شوم له میشوم و الان من وقت ِله شدن ندارم. مامان حالش خوب نیست. اوضاع ایده‌آل نیست. امروز لیست دانشگاه‌هایی را که برای دکترا مناسب استند می‌نوشتم. دلم یکسره پشت واندربلت، شیکاگو، کلمبیا، کورنل،‌ ام آی تی و امثالهم میره. احتمال اینکه در هیچکدام این دانشگاه‌ها قبول نشوم است. اما ایستون میگه احتمال اینکه قبول شوم هم است و این هیجانیم می‌کند. به هر حال، باید آمادگی رد شدن از تمام دانشگاه‌های خوب را داشته باشم. حواس خودم را با همین ماجراها پرت می‌کنم. سر مامان در بغلم بود. با گریه گفت «هیچ عادت نمی‌کنم. هر بار که یادم میایه قلبم میریزه.» من؟ چی دروغ بگویم، من دارم کم کم عادت می‌کنم. در برابر گریه‌های مامان مقاوم‌ترم. با این‌ حال... هر بار ذره ذره با اشک‌هایش می‌میرم و از اینکه کاری از دستم ساخته نیست سرخورده میشوم. کاش دنیا کمی با مامان مهربانتر بود. یکبار اِم گفته بود تصمیم دارد حتما در زندگی به جایی برسد چون زندگی مادرش نباید تا آخر اینطور بماند. برنامه این است که اِم به جایی برسد و مادرش بعد از عمری بلاخره روزهای خوشی را تجربه کند. مامان من؟ روزی که جلو پیراهنش از اشک تر شده بود به من گفت «خدا را چه دیدی شاید دکترا را هم در تگزاس گرفتی.» من اگر در دانشگاه های رویاهایم قبول شوم هم مامان از دوریم دریا دریا اشک می‌ریزد. من به آریزونا که ۱۴ ساعت از اینجا فاصله دارد اپلای نمی‌کنم چون به نظرم زیادی به اینجا نزدیک است. مامان قرار نیست هیچ روز خوشی را تجربه کند. چطور سرخورده نباشم؟ 

های دریا، دریا!

دامن مادریت را چه فتاد

که ز آغوش تو آرام آرام

دخترانت همه آواره شدند

ماهیانت به سفر های جدایی رفتند...

-قهار عاصی