اگر این شرایط یک تست می‌بود من قطعا سعی می‌کردم A بگیرم. A گرفتن به این معنا می‌بود که از GRE عقب نمی‌ماندم، از کار عقب نمی‌ماندم، به کسی که نباید زنگ نمی‌زدم، مهمانداری می‌کردم، مواظب مامان می‌بودم، از دوست‌ها تشکر می‌کردم، مواظب بچه‌ها می‌بودم، به پسرا و مادر در افغانستان زنگ می‌زدم، مواظب خودم می‌بودم. اما در دنیای واقعی نمیشود این توقعات خداگونه را برآورده کرد حتی اگر نامم الهه باشد؛ خودم الهه باشم. در این تست A نگرفتم. نمی‌گیرم.

بچه‌ها همه خوبند. گاهی سیتا را از پای تلویزیون بلند می‌کنم و کتاب دستش می‌دهم. پی‌دی را که در کنترل احساسات جوره ندارد بغل می‌کنم. وقت و ناوقت به همه آب و میوه می‌برم. به مامان که گریه می‌کند دستمال نرم می‌دهم. بعد از هر وعده به کمک بچه‌ها آشپزخانه را سریع پاک می‌کنم. فرشید هنوز جوابم را نمی‌دهد اما هر روز حالش را می‌پرسم. وقتی می‌بینم حال مامان کمی بهتر است سعی می‌کنم بخندانمش. مامان را هیچوقت تنها نمی‌گذارم. وقتی سرش را روی زانویم می‌گذارد و گریه می‌کند سعی می‌کنم خودم را نکُشم.

در طول روز انگار نفسم را حبس کرده‌ام. انگار تمام روز زیر آبم. روزها را برای مامان است و شب‌ها برای من. شب‌ها مامان که میخوابد از خانه می‌زنم بیرون. جاده‌ها را با گریه رانندگی می‌کنم و وقتی آرام شدم زنگ می‌زنم به مادر. قطع می‌کنم و غصه‌های مادر را خفه کف آسفالت اشک می‌ریزم. نمی‌توانم فاجعه را حس نکنم و از درد به خودم می‌پیچم. خانه که میآیم تمام وجودم پر از استیصال است. حس می‌کنم از درد ممکن است بمیرم و فقط می‌خواهم به یک نفر زنگ بزنم. یک نفری که وقتی این روزهای مرا از سر میگذراند من کنارش بودم. میخواهم بیاید و مرا به زور بخواباند. بغلم کند و کاری کند این تیرگی کمی کمرنگ شود. با این حال می‌دانم که نباید. با این حال میدانم که دوام میاورم. با بدبختی میخوابم. وقتی بیدار میشوم صبح شده و من باید دختر خوبی باشم.