برخلاف دو هفته گذشته که ساعت ۱۰ میخوابیدم، دیشب تا دوازده و نیم خوابم نبرد. مغزم با سرعت کار میکرد و بعد از هر سناریو به من میگفت ایستون تو را نمیخواهد، برای ارمیا اهمیت نداری، تنها استی، کرستینا هم ولت میکند. با مشقت خوابم برد و یک ساعت بعد با کابوس بیدار شدم. یادم آمد آن شبی که کابوس دیده بودم و بیدارم کرده بود. گفته «you're ok.» و من گفته بودم «yes. because you're here.» بهش پیام دادم که بهم زنگ بزند. اگر حرف میزدیم مغزم از گفتن این مزخرفات دست میکشید. اگر حرف میزدیم I would be ok. میدانستم بیدار است. جوابم را نداد. جواب منی که ساعت ۵ صبح زنگش را جواب داده بودم را نداد. تمام روز مغزم فریاد میکشید. وقتی در رستورانت کنار دریاچه غذا خوردیم مغزم فریاد میکشید. وقتی در کوچه‌ها قدم میزدم مغزم فریاد میکشید. ایستون نمیخواهد با من حرف بزند چون من هاروارد قبول شده‌ام و او نشده. ارمیا فقط وقتی با من حرف میزند که ازش سوالی پرسیده باشم. من برای این دوتا پسر هر کاری میکردم/میکنم. بعد از سالها آشنایی واقعا واقعا به جایی رسیده بودیم که من فکر میکردم قرار است تا همیشه رویشان حساب کنم. خسته‌ام از دعوت کردن ایستون به جمع و نه شنیدن. خسته‌ام از حال ارمیا را هر روز پرسیدن. ناامیدم کرده‌اند. ارمیا چطور میتواند حال مرا نپرسد؟ مگر فقط او است که کسی را از دست داده؟ ایستون چطور میتواند پشت مرا اینطور خالی کند؟ مگر من چه اشتباهی کرده‌ام؟ چطور دوتا از بهترین دوستهایم یکباره میتوانند اینطور تنهایم بگذارند؟ بدون اغراق درد نداشتن این دو دوست بیشتر از درد از دست دادن معشوق است. بدون اغراق دلم برای ایستون بیشتر از ارمیا تنگ شده.

من واقعا واقعا فکر میکردم قرار است تا همیشه دوست باشیم. واقعا فکر میکردم دوستان دانشگاهم قرار است دوستهای همیشگیم باشند. چرا الهه اینقدر ساده میتواند جاگزین شود؟ چرا الهه را اینقدر ساده میشود دور انداخت؟ 

- عنوان از سهراب سیرت