به خودم اجازه میدهم به اندازه طول نوشتن این مطلب به تو فکر کنم. از روز جمعه به این طرف کوشش کرده‌ام هر بار به ذهنم آمدی خودم را مشغول چیزی کنم. اینطور نیست که بشینم و ساعت‌ها به تو فکر کنم. اما وقتی فرهاد دریا میخواند «ای دوست هر دم یادم میایی» به یاد تو میافتم. وقتی رادیو آهنگ آفریقا از toto را پخش میکند یاد شبی می‌افتم که تا ساعت ۲ روی گزارش آزمایشگاه کار می‌کردیم و من از خواب داشتم غش میکردم. ان شب یکسال قبل از شروع رومانس بود. برای ما همیشه دوستی مهمتر از عشق بود. حالا هم خوشبختانه مکانیزم دفاعی ذهنم کاملا از خیر رومانس گذشته. فقط دلم برای این تنگ میشود که برایت بگویم دیروز دیدارم با Yale چطور بود و مصاحبه‌ شهروندی‌ام چطور گذشت. امروز که خبر از هم جدا شدن گروه Daft Punk را شنیدم فقط میخواستم بهت زنگ بزنم و چند دقیقه با هم حسرت بخوریم که دیگر قرار نیست آهنگهای ناب آنها را بشنویم. تو مرا با Daft Punk اشنا کردی. من انگشت به دهان مانده بودم که چطور میشود اینهمه احساس را با موسیقی کامپیوتری القا کرد؟ چطور دوتا ربات میتوانند اینهمه لبریز از احساس باشند؟ 

سبیل بانه جوانی با غم‌هایش... دیروز این مصرع از آهنگ فرشته جان هم مرا به یاد تو انداخت. میدانم که دلم برای دوستم بیشتر از همه چیز تنگ است، اما هنوز هر چیز رمانتیکی مرا یاد تو میاندازد. تمام بوسه‌های فیلم‌ها، تمام قلب‌های سرخ، تمام هدیه‌های ولنتاین مرا یاد تو میاندازند. کایل از من پرسیده بود که آیا پشیمانم از اینکه چند ماه گذشته را با هم بودیم؟ نمیدانستم. هنوز هم نمیدانم. ولی فکر میکنم اگر این رومانس کوتاه باعث شود دوستم را از دست بدهم قطعا پشیمان خواهم شد. اگر دیگر هیچوقت نتوانم بهت زنگ بزنم پشیمان خواهم شد. البته که قرار نیست اینطور شود. من همین حالا هم آماده‌ام که برگردم و بهترین دوستت باشم. اما عقل حکم میکند که حداقل یک هفته را از هم دور باشیم. 

ایستون میگفت چرا حالا از هم جدا شدین و چرا تا بوستون رفتن با هم نماندین؟ چون جدا شدن بعد از ۱۰ ماه سختتر از جدا شدن بعد از ۶ ماه است. 

معلوم است که حالم خوب نیست. دوستهایمان میگویند حال تو بدتر از من است. امیدوارم زودتر بهتر شوی. نمیتوانم برگردم به آپارتمان خودم چون به جز آن دو روزی که شک داشتی کرونا داری یا نه، هیچوقت بیشتر از ۲۴ ساعت در آپارتمانم بدون تو نبوده‌ام. ایستون میگوید اگر چیدمان وسایل آپارتمانم را عوض کنم تحملش آسانتر میشود. با این حال ترجیح میدهم چند روزی پیش مامان و بابا باشم. 

میدانی جرمی، سن و سال هر دوی ما از خواندن کتابهای جان گرین گذشته، اما یادم است یکبار گفته بود ما نمی‌توانیم انتخاب کنیم که رنج نکشیم؛ فقط میتوانیم انتخاب کنیم که از دست کی رنج بکشیم. تو انتخاب ایده‌آلی برای عشق اول بودن بودی. ولی حالا که تمام شده بیا هر چه زودتر این مزخرفات را جمع کنیم. برویم طبیعت گردی. با هم برای امتحانها درس بخوانیم. سریال ‌mr.robot را تمام کنیم. فیلم‌های ارباب حلقه‌ها را ببینیم. در مورد Daft Punk حرف بزنیم. برگردیم به دوست بودن. 


درس سخت اینروزها، قبول کردن خسارت‌هایی که به آدم وارد میشود ولی تقصیر هیچکس نیست، است. ایستون نمیخواهد با من حرف بزند چون من او را یاد اپلکیشن‌های رد شده‌ی دکترایش میاندازم. تقصیر اوست؟ نه. من هم جای او بودم همین حس را داشتم. تقصیر من است؟ نه. ارمیا نمیخواهد با من باشد چون من مثل او مومن نیستم. تقصیر من است؟ نه. تقصیر او است؟ یک کمی. چون او از اول خبر داشت مومن نیستم. با این حال، این خانواده‌اش است که نمیتواند با من کنار بیاید پس تقصیر او نیست. همچنان، اینقدر بابتش معذرت خواسته و بابتش اذیت شده که نمیشه گفت تقصیر اوست. دنیا گاهی گاو است. زندگی گاهی گاو است. یک چیزهای مهمی را از دست میدهی بدون اینکه کاری از دستت ساخته باشد. بدون اینکه تقصیری داشته باشی. 


یادم رفته بود من چقدر در ناراحت بودن مقاومم.