تقریبا تمام روز به تو فکر کردم. تا حدی که از خودم پرسیدم نکند عاشقت باشم؟ فکر نمی‌کنم. چون فقط دلم برای جنبه‌های دوستانه‌ی رابطه‌یمان تنگ شده. با این حال دلم تنگ شده. آخرین باری که با هم از ته دل گپ زدیم جمعه شب بود. من با گریه گفتم پارمیدا گفته جرات نه گفتن را از تو گرفته بودم. بغلم گرفتی و گفتی هیچوقت خودم را روی تو تحمیل نکردم. حرفت را باور نکردم. دیروز که زنگ زدم باز گریه‌ام گرفت. رفتم در کمد تاریک مامان و بابا که بخوابم. نفسم گرفت از ترس اینکه این آخر مسیر باشد برای من و تو. هنوز خیلی دوستت دارم. هنوز بهترین دوست منی. هنوز دلم بیشتر از همه تو را میخواهد. اما این دوری به نفع هردویمان است. دلم تنگ است اما آرام. وقتی کنار تو استم دلم تنگ نیست اما اضطراب دارم. دلتنگی را به اضطراب ترجیح میدهم. میگفتند تو مرا بیشتر از مقداری که من دوستت دارم، دوست داری. یعنی امروز دل تو هم برای من تنگ شده؟ گفته بودی my body aches when i'm not with you. احتمالا دیگر اینطور نیست. نمیدانم دلتنگم استی یا خوشحالی که نیستم. نمی‌دانم از خودت میپرسی که «یعنی این دختر حالا دارد چیکار میکند؟» هنوز هم اگر قرار باشد در جزیره‌یی گیر افتاده باشم میخواهم تو با من باشی و یک عالمه شراب. تا آخر دنیا با مستی و خوشی زندگی می‌کنیم. چرا با حرفهای احمقانه‌ات همه چیز را خراب کردی؟

این غم بی‌حیا مرا باز رها نمی‌کند

از من و ناله‌های من هیچ حیا نمی‌کند 

رفته و میرود هنوز هر کی به هر کجا بُود

تکیه به زندگی مکن عمر وفا نمی کند

چقدر زندگیم آشفته شده. چقدر از اینهمه دراما نفرت دارم. چقدر از اینکه افسار زندگیم از دستم رفته نفرت دارم.