هربار که می‌بینمش ذره ذره حس می‌کنم موضوع برای او جدی‌تر از چیزی است که فکر می‌کردم. دیشب می‌گفت «نمی‌دانم تابستان سال بعد تو کجایی. من کجایم. حتی معلوم نیست که سال بعد هر دو در یک ایالت باشیم. معلوم نیست که در یک کشور باشیم. نمی‌دانم چیکار قرار است بکنیم. اما من دنبال رابطه‌های تفریحی و موقتی نیستم.i am in it for the long run» تمام بدنم از حرفهایش بی‌حس میشود. من به تابستان سال بعد فکر نمی‌کنم. در برنامه‌های آینده‌ی من هیچکسی جز خودم نیست. بعد از تولد ۱۶ سالگی پی‌دی، وقتی از رستورانت برمیگشتیم پی‌دی بهم گفته بود «فکر می‌کنم از بین ما تو از همه coolتر میشی. در مراسم‌های خانوادگی ما درگیر بچه‌ها هستیم و تو با موتر مرسدس و عینک‌های گران میآیی. بچه‌های ما دور و برت جمع میشوند. تو را بیشتر از همه دوست دارند. با اینکه تو نصف بقیه محبت خرجشان نمی‌کنی. دوستت دارند چون خیلی cool هستی و برایشان هدیه می‌خری. احتمالا مغز آنها را هم با ترجمه‌ی آهنگ‌های پشتو و فارسی میخوری. بهشان موضوعات علمی ِ مهم را تشریح می‌کنی.» قضیه این نیست که من هیچوقت فکر نمی‌کردم درگیر رمانس شوم، قضیه این است که هیـــــچـــــکس فکر نمی‌کرد من درگیر رمانس شوم. 

ایستون برایم خوشحال است اما نسبت به قضیه خوش‌بین نیست. ایستون و کرستینا تنها کسایی هستند که از این موضوع باخبرند. کرستینا از خوشحالی در پوست خود نمی‌گنجد. ایستون اما می‌پرسد «خب، شما دوتا با هم دوست‌های مشترک زیاد دارین. وقتی از هم جدا شدین و اینقدر از هم نفرت پیدا کردین که نمی‌توانستید با هم در یک اتاق باشید ما چیکار باید بکنیم؟» و خب من می‌دانم چرا فکر می‌کند من و ارمیا برای هم مناسب نیستیم. در ذهن ایستون من احتمالا قرار بوده اگر با کسی باشم طرف حتما باید یکی دیوانه‌تر از خودم در عرصه‌ی علم می‌بوده. چه می‌دانم. یکی که رزومه‌ی طولانی‌تری از من داشته باشد. ایستون میگه «نباید برای خوشحالی یا برای هیچ چیز دیگری وابسته‌ی ارمیا باشی. نباید اگر روزی رسید که دیگر نبود، یادت رفته باشد که زندگی بدون او چطور بود.» من خودم تمام اینها را میدانم. میگم «به چیزهایی که میگی فکر کرده‌ام. اما قرار نیست ازش نفرت داشته باشم. برایم غذا می‌پزد ایستون. وقتی من آشپزخانه را مرتب می‌کنم او اتاق را مرتب می‌کند. وقتی من نجوم می‌خوانم او برنامه نویسی یاد میگیرد. قرار نیست من بخاطرش از کارم عقب بمانم. من عاشقش نیستم. اما احتمال اینکه عاشقش شوم هست. احتمال اینکه ازش نفرت پیدا کنم کم است.» ایستون منطق ِناطق است! دلیل اینکه اینقدر با او احساس نزدیکی میکنم همین است. حرفهایی که زد را دوست داشتم. اما با این حال دلیلی برای عوض کردن چیزی با ارمیا نمی‌بینم. بعد شنیدن حرفهایم میگه «برای غذا درست کردن وابسته‌ی او نباش.» لعنتی!‌ ارمیا برایم غذا می‌پزد. حرکتی شیرین‌تر و رمانتیک‌تر از اینکه پسری برای دختری که خوش دارد غذا بپزد نمیشناسم. در طول هفته‌ی گذشته بیشتر از تمام مدتی که تنها بوده‌ام غذای خوب خورده‌ام. ایستون در این مورد افراط میکند. ایرادی در اینکه ارمیا برایم غذا بپزد نمی‌بینم. 

+ به ایستون میگویم نظرش برایم مهم است چون بهترین دوستم است. در آن لحظه ارمیا و حرفهایی که میخواست بزند کامل از یادش میرود. مثل وقتی تیم فوتبال محبوب کسی گُل میزند با جیغ و هیجان و سر و صدا میگه «I AM YOUR BEST FRIEND! YES!» :)