تو یک کمد پر از کفش داری

روی تختم افتاده بودم و فقط گوش می‌دادم. جمله‌ای که آن روزها در ذهنم مدام چرخ می‌زد این بود: «زمانه زمانه‌ای بود که ساعت‌های مُچی در کف استخر‌ها غرق می‌شدند.» یعنی اینکه آدم‌ها اینقدر آسوده خاطر بودند که مهم نبود ساعت چند است. کاری پشت دل‌شان نبود. می‌رفتند شنا، هر وقت گرسنه می‌شدند غذا می‌خوردند، هر وقت خواب‌آلود بودند می‌خوابیدند. زندگی بی‌ساعت خوشایند‌ترین نوع زندگی‌ست. % تصمیم گرفته‌ام بایستم. نه اینکه کلیشه‌ای باشم، ولی واقعا، به کجا چنین شتابان؟‌ هنوز کلی کار نکرده دارم اینجا. چرا باید بروم؟ چرا باید قبل از تمام شدن کارم بروم؟ به کجا بروم؟ تصمیم گرفته‌ام در ۲۱ سالگی از دانشگاه فارغ شوم. این تصمیم درستی است که طبق برنامه‌هایی که داشتم نیست. تصمیم درستی‌ست که خوشحالم می‌کند و کمی عصبانی‌ام. % زندگی بی‌ساعت. نور آفتاب کج و با زوایه‌ی مقعر؟ نه مقعر و محدب برای لنز بود. متساوی الاضلاع؟ نه. این برای ضلع بود. obtuse... steep... زاویه‌‌ی حاد؟ حاد... زاویه‌ی حاد کمتر از ۹۰ درجه‌ نیست؟ است؟ نیست؟% زندگی بی‌ساعت. نور آفتاب با زاویه‌ای حاد روی تختم می‌تابید. لعنتی. % زندگی بی‌ساعت. آفتاب نزدیک به افق بود و نورش روی تختم می‌تابید. در رصد‌خانه‌ها پنجره‌ها همیشه پرده‌ی تاریک و ضخیمی دارد که نمی‌گذارد یک قطره نور افتاب به داخل اتاق بیاید. پرده‌ها که بسته باشند  نمیشود فهمید چه زمانی از روز است. در شب، نمیشود فهمید چشم‌هایت بسته‌اند یا باز. تو اتاقت را تاریک دوست داشتی. در دو سال اقامتت در آن اتاق هیچوقت پنجره‌ی اتاقت را باز نکرده بودی. تا من آمدم. عاشق اتاق‌های رصدخانه می‌شدی اگر بودی. ٪  تصمیم گرفته‌ام بایستم. تصمیم گرفته‌ام ندوم. تصمیم گرفته‌ام ۵ سال برای لیسانس بخوانم. یک لیست ساخته‌ام از کارهایی که با این یک‌سال وقت اضافی باید انجام بدم. من وقتی فارغ شدم چقدر قرار است درآمد داشته باشم؟ حتما آنقدری است که برای من کافی باشد. مگر من قرار است چقدر خرج داشته باشم؟ کرایه‌ی آپارتمان، آب و برق، غذا، موتر، لباس. نصف درآمدی که بابا دارد را داشته باشم برایم بیشتر از کافی است. واقعا شاید پول نباید فکتور... لعنتی. ٪ (factor... معیار؟ معیار!)  ٪ واقعا پول نباید معیاری برای انتخاب رشته باشد. میخواهم این را برایت بگویم. میخواهم بگویم روزی که در گوشه‌ی صنف نشسته بودی و من رو به تو، برعکس روی چوکی نشسته بودم و به پیانو نواختنت نگاه می‌کردم، خیلی شوکه شدم وقتی یکدفعه‌ای Turkish march را نواختی. میخواهم بگویم خیلی دوست دارم وقتی بهت کمک می‌کنم آهنگ بنویسی، خیلی. میخواهم بگویم خیلی آهنگ‌هایت جالب می‌شوند وقتی وسط کلمات تماما رمانتیک حرفی از روز و شب مریخ می‌آید. میخواهم بگویم شعری که نوشتی را خیلی دوست داشتم. خیلی مزه داد که مثال شجاعت در شعرت "حیات در مرز کهکشان‌ها" بود. مردم می‌دانند دوست منی. می‌خواهم به کایل بگویم بهت زنگ بزند و بگوید تو در مهندسی می‌میری احمق! موسیقی بخوان. به جهنم که کار گیرت نیامد. آنقدری گیرت میاید که خرج آپارتمان، آب و برق، غذا موتر، لبا...٪ یادم می‌اید که من و تو فرق می‌کنیم. یادم می‌آید که تو تمام پولی که من برای کرایه‌ی اپارتمان حساب می‌کنم را میتوانی بدهی که یک جفت کفش بخری. یک جفت کفش زشتی که بهشان نگاه می‌کنی و میگی «کاش می‌شد با این کفشا ازدواج کرد». ٪ بهش می‌گم «شرمنده‌ی تو و او هستم که اینقدر روی مقاله‌ام زحمت می‌کشید» میگه «we are your cheerleaders». از این حرفش لذت می‌برم. یادت است؟ گفتی وقتی با یعقوب رفته بودی بیرون یک پیرمرد در گوش یعقوب گفته بود « امشب بازیگر اصلی شما هستین. ما فقط تماشاچی هستیم.» و تو، تو... تو لبریز از عشق با این جمله پرواز کرده بودی. یعقوب هم که رفت. ٪ بهش زنگ می‌زنم. مثل همیشه با بغض حرف می‌زند. کلافه می‌شوم از اینقدر غصه‌ای که دارد. میگه «منتظر بودم زنگ بزنی. زنگ نزدی. قریب مرده بودم. خون سرفه می‌کردم. کنج خانه افتاده بودم و می‌گفتم کاش الهه زنگ بزند. رفتم داکتر. نمی‌فهمیدند بخاطر چی است. گفتند توبرکلوز نیست. قبرغه‌ام چرک کرده یا همچین چیزی.»  وحشت می‌کنم. میگم «دواهایت را منظم بخور. یادت نرود. اگر درست نخوری شاید تاثیر نکند و خدای نکرده خوب نشوی.» میگه «خوردم. خلاص شدن. دو نسخه دوا گرفتم و هردویش خلاص شدن. خوب شدم.» میخواهم تف بیاندازم به صورت خودم برای اینکه اینقدر از حال و روزش بی‌خبرم. ٪ من آدم reserved, private... reserved... خوددار؟ نه... شخصی... رازدار... نه نه نه... reserved, private... لعنتی به من کتاب فارسی بفرستید. اووووف. ٪ من دوست ندارم در مورد زندگی شخصی‌ام با مردم حرف بزنم. اما وقتی صدای پر بغضش در گوشم زنگ می‌زند دوست دارم به رفقایی که فکر می‌کنند همه چیز در مورد من می‌دانند بگویم 

oh you have no idea. %

و در آخر، بلی، I rave in my restlessness. 

  • //][//-/
  • پنجشنبه ۱۷ ژانویه ۱۹

مثل وقتی که حرف مهمی داشته باشد کامل به طرف من می‌چرخد. میگه «پدر و مادرت هم در همان جایی که تو بزرگ شدی بزرگ شدند؟» از این سوال شخصی‌ش خنده‌ام می‌گیرد. کوتاه و با خنده می‌گم «نه». اینکه من اینقدر خوددار و او اینقدر راحت است دیگر معذب‌کننده نیست، فقط خنده‌دار است. هنوز منتظر است بیشتر توضیح بدم. میگم «مادرم در شهری که من بزرگ شدم بزرگ نشده. پدرم در داخل افغانستان مسافرت زیاد کرده.» میگه «پدر و مادرت آدم‌های موفقی هستند. من دیده‌ام آدم‌هایی را که در پاریس، اروپا یا خلاصه یک جای دیگه درس می‌خوانند و بعد میروند کشور خودشان و کم کم اینجا می‌رسند. ولی پدر و مادر تو در همان افغانستان به دنیا آمدند، ازدواج کردند، بچه‌دار شدند.» بیشتر توضیح میده. میگه «حتی اینجا هم، کسی که بخواهد به موفقیتی چیزی برسد از شهر خودش به شهر دیگری مسافرت می‌کند که روی پای خودش بایستد. فقط وقتی به شهر خودش برمیگردد که شکست خورده باشد! یعنی کم‌ پیش می‌آید آدم در همانجایی که هست موفق شود.» اصلا نمی‌فهمم چی میگه. میگم « نمی‌دانم. به هر حال پدر من یک مدتی مجبور شد از کشور فرار کند. ولی وقتی برگشت دانشگاهش که نصفه مانده بود را تمام کرد. یعنی برگشت تا موفق باشد.» میگه «تو به دنیا آمده بودی وقتی فارغ شد؟» میگم «صنف چهار بودم.» بر میگرده سمت لپتاپش. دو دقیقه بعد میگه «در مقاله‌ات در مورد پدرت نوشتم.» با دست‌هایم سرم را محکم می‌گیرم که جیغ نزنم. میگم 

  • //][//-/
  • پنجشنبه ۱۷ ژانویه ۱۹

We carry the fire

"I, His ordained minister, almost rave in my restlessness"

این جمله از کتاب Jane Eyre آتش به جانم انداخته. قشنگ‌ترین قسمت خواندن کتاب دیدن جمله‌هایی‌ست که در هیچ کلکسیون quote او کتاب پیدا نمی‌کنی ولی آتش به جانت می‌زنند. حالم دگرگون شده از خواندن این جمله. I rave in my restlessness! ای خدا!

I rave in my restlessness...

i. rave. in my. restlesssness...

I. RAVE. IN. MY. RESTLESSNESS.

یا خدا... یا خدا... میخوام این جمله را بارها و بارها جیغ بزنم. میخواهم بداند. بدانند. بدانند. بدانند. که i RAVE in my restlessness. دلیلی برای «بی‌قرار» بودن وجود ندارد. نیازی برای انجام دادن «کاری» است که شب‌ها نمی‌گذارد بخوابی و روزها نمی‌گذارد بنشینی. "چه کاری؟" you might ask، باید بگویم که نمیدانم. نمی‌دانم. نمی‌دانم. هر کاری؟ نه! هیچ کاری؟ نه! چه کاری؟ نمی‌دانم. نمی‌دانم. نمی‌دا... اما تو میدانی. تو همیشه میدانی. فقط میترسی. فقط جرأتش را نداری. تو همیشه میدانی و همیشه انکار می‌کنی. همیشه میدانی و همیشه از خودت می‌پرسی "چه کاری؟" و میدانی. تمام مدت می‌دانی. فقط می‌ترسی. برای همین است. برای همین. 

  • //][//-/
  • دوشنبه ۱۴ ژانویه ۱۹

به همو خانه‌های خام عشق پخته داشتیم

خیلی اذیتم کرده. برای همین این روزها ناراحتی‌ش برایم مهم نیست. این فقط نشانه‌ی حماقت خودم است، اما حماقت که ارادی نیست. دیشب بعد از اینکه باز حرف بی‌ربطی زد بهش گفتم «اینقدر ازت بدم میایه... که خیلی زیاد. ازت خیلی زیاد متنفرم.» و آمدم لباس بپوشم که با هم برویم دیدن دوستش. مهم نبود اگر که ناراحت شده. از بس ناراحتم کرده وقتی ناراحتش می‌کنم فقط حس می‌کنم دارم بهش نشان می‌دهم من چه حسی از حرف‌هایش می‌گیرم و این عین عدالت است. وقتی لباس پوشیدم از خودم پرسیدم «اگر بمیرد، اگر همین الان بمیرد، برایم مهم است؟» و نمی‌دانستم. نمی‌دانستم. این یعنی اینکه احتمال اینکه مهم نباشد را می‌دادم. اما او دوستم دارد. خیلی دوستم دارد. قبل از رفتنم به آریزونا دعوا کرده بودیم. اما از قرار شنیداری وقتی او شب به خانه می‌آید و من نیستم انگار که چیزی را گم کرده باشد، تمام شب دلش برایم تنگ است. برای همین به مامان گفته «از مبایلت با الهه کمی چت کنم؟ دلم برایش تنگ شده اما به پیام من جواب نمی‌ده» و خب من از مامان پیام گرفتم که «الهه چطوری؟» و نیم ساعت با مامان حرف زدم غافل از اینکه اینطرف مبایل در دست بابای دلتنگم بوده.

 

  • //][//-/
  • يكشنبه ۱۳ ژانویه ۱۹

my first observing run/ سفرنامه

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • //][//-/
  • سه شنبه ۸ ژانویه ۱۹

خلاصه اینکه کیف داد

از میدان که میامدم راننده‌ی Uberم ایرانی بود. نامش حمید بود و شک کردم ایرانی باشد. بهش زنگ زدم که مشخصات محلی که باید میآمد را بهش بدهم و لهجه‌اش ایرانی بود. من لهجه‌ی ایرانی، مکزیکی، فرانسوی و پاکستانی/هندی را در انگلیسی زود میفهمم. وقتی رسید و سوار شدم گفتم "سلام" جوابم را داد. اما نفهمید فارسی‌ حرف می‌زنم. احتمالا فکر کرد مسلمانی هستم که به مسلمان دیگری سلام داده‌ام. پرسید where are you from? با لهجه‌ی غلیظ انگلیسی گفتم افغانستان. هههههههه. گفت «خوبین شما؟» گفتم «خوب استم تشکر. شما خوب استین؟» جوابم را به ایرانی داد. یادم نیست. یک لحظه توقف کرد تا آدرس را وارد کند. گفتم «میشه مه پیش‌رو بشینم؟» گفت «آره آره چرا نشه» رفتم پیش‌رو نشستم و تشکر کردم. آدرس را زد. دنبال جای usb میگشتم تا مبایلم را به چارج بزنم. گفت «من رو پونزده (پانزده) درصدم. سیم منو دربیار از خودتو بزن» یا یک چیزی شبیه این که من درست یادم نیست. تشکر کردم و مبایلم را وصل کردم.

چند دقیقه سکوت بود.

گفتم «آهنگ فارسی پخش کنم؟» خندید گفت «آره آره» مبایلم به سیستمش وصل بود. Spotify (اپلکیشنی که ماهانه بهش پول میدی و بهت دسترسی به ملیون‌ها آهنگ را به صورت آنلاین میده) را باز کردم. گفتم «چی ره خوش دارین؟» تجربه یکبار دیگر ثابت کرد که در فارسی گفتگوی زبانی با ایرانی‌ها و نوشتاری با تاجیک‌ها سخت است :) متوجه‌ی حرفم نشد. گفتم «کدام هنرمند را دوست دارین؟» گفت قدیمی‌ها را دوست دارد ولی من هر چه پخش کنم گوش میکند. از اسپاتیفای رفتم به صفحه‌ی معین (که هفته‌ی پیش در تگزاس کنسرت داشت و برای همین در ذهنم بود). معروف‌ترین آهنگ معین در اسپاتیفای "زندگی با تو" بود. به این آهنگ گوش دادیم. دلم یک آهنگ آشناتر میخواست. "شنیده‌ام" از تواب آرش را پخش کردم. خیلی خوشش آمد انگار. وقتی خیلی خوشش می‌امد و هیجان‌زده میشد میگفت "نچ نچ نچ" و سرتکان میداد :) تنها دلیلی که میدانم این نشانه‌ی لذت بود این است که بابا هم گاهی این کار را میکند. یکبار وقتی تواب آرش گفت " شنیده‌ام که باز برگشته‌ای، تاج سر گشته‌ای، به باغ صبر ما ثمر گشته‌ای" نچ نچ کرد. گاهی هم فرمان را رها میکرد و با دست به روبرو اشاره میکرد که یعنی "به به" :) آهنگ که تمام شد گفت "چه کلامی! چه شعری!" خندیدم.

آهنگ بعدی را از امیرجان صبوری پخش کردم. امیرجان صبوری از هرات است و لهجه‌اش حتی در آهنگ‌هایش هم پیداست. شاید نباید پخش می‌کردم. صبوری از آن هنرمند‌هایی است که باید خیلی اهل دل باشی که دوستش داشته باشی :) به هر حال پخش کردم. گفتم «ای آهنگ هم افغانی است مَگَم خوشتان خواهد امد» گفت «بذار بذار. من افغانی دوست دارم. افغانی‌ها رو هم دوست دارم» خندیدم. نمیدانستم چی بگویم. گفتم «زنده باشین». ولی خوشش آمد مثل اینکه. وقتی امیرجان صبوری گفت «از این سوی بهاران به دستِ گلِ باران، "سلام"ت میفرستم گل ِ لاله‌ی افغان» با خودش چندبار نچ نچ کرد. 

بعدی را از فرهاد دریا پخش کردم. همان آهنگش که میگه «در جستجویش دم به دم دریا به دریا میروم». کسی که از این آهنگ خوشش نیاید در دنیا نیست :) مگر میشد خوشش نیاید. 

در اسپاتیفای نوشتم "شجریان". آهنگ "آهای خبردار" از همایون شجربان آمد. طولانی بود. گوش دادیم. دیگر تقریبا رسیده بودیم خانه. وقت برای یک آهنگ دیگه داشتم. گفتم «آخرین آهنگ تاجیکی است.» گفت «آی زنده‌باد!» و با هم به آهنگ صدرالدین گوش دادیم. همانی که میگه «تو مال کی؟» وقتی رسیدیم گفت «به این میگن DJ» خندیدم. گفتم «تشکر. به مه هم بسیار کیف داد» گفت «انشالله که همیشه کیف کنی». خداحافظی کردیم و آمدم خانه. 

  • //][//-/
  • سه شنبه ۸ ژانویه ۱۹

آدم‌هایی هستند، که به من باور دارند!

 گفت «وقتی اوضاع مثل الان خراب میشه، به خودت یادآوری می‌کنی که روزهای خوبی داشتی؟ به خودت میگی که چون قبلا توانستی از پسش بربیای اینبار هم درست میشه؟» برای همین آمدم یادآوری کنم که...

در مسیرم بهش پیام دادم و گفتم دارم میرم امتحانی بدم که می‌دانم قرار است پاس نشوم. جواب نداد. مثل تمام وقت‌هایی دیگری که در حال مرگ نبودم! اصولا مگر اینکه در چند قدمی مرگ باشم با هم حرف نمی‌زنیم. امتحان را دادم. دو روز بعد وقتی نمره‌اش آمد هنوز جواب نداده بود و من برایش نوشتم «یادت است آنروزی که بهت پیام دادم؟ پاس شدم. ۱۰۰ گرفتم.» قانون بی‌تفاوتی به هر چیزی جز مرگ را شکست. گفت «you're really smart. but don't let it get in your head»  

این چیز کمی نیست. 

  • //][//-/
  • پنجشنبه ۳ ژانویه ۱۹

بعد از پیک هفتم

حرفهایی که کایل چند شب قبل وقتی مرا تا پارکینگ همراهی می‌کرد گفته بود در ذهنم بود. اما نمی‌توانستم پردازش کنم. زیر پتو دراز کشیده بودم. حواسم اصلا به هری‌پاتر نبود. سرم سنگین بود و نمی‌توانستم فضای اطرافم را پردازش کنم. سرم را بلند کردم. به نیکی که حالش به مراتب از من خرابتر بود نگاه کردم. گفتم «دیدی بعضی‌ها خودشان را قربانی می‌کنند تا توجه کسی که دوست دارند را جلب کنند؟ نمی‌دانند. نمی‌دانند. نمی‌دانند. نمی‌دانند که کسی که دوست‌شان ندارد بعد از رفتن‌شان، بعد از قربانی‌شدنشان، بعد از مرگشان هم دوستشان ندارد. جلب توجه و برانگیختن احساس گناه که ارزش مردن ندارد.» در ذهنم فقط خاطره‌ی حرفهایی بود که کایل زده بود. دوست‌پسر ِسابق ِ دوست‌دختر ِ سابقش خودکشی کرده. فقط برای اینکه به دوست‌دختر ِ سابق کایل بفهماند که دوستش داشته و ... چه میدانم... برای اینکه اذیتش کند. نیکی چند ثانیه مکث کرد و گفت «نفهمیدم. دوباره بگو؟» منم نمی‌فهمیدم. مغزم واقعا پردازش نمی‌کرد. با کلافگی سرم را زیر پتو بردم و مثل آهنگی زیر لب با خودم خواندم «نمی‌فهمی. نمی‌فهمی. نمی‌فهمی. نمی‌فهمی. نمی‌فهمی... »

من تازه فهمیده‌ام.

  • //][//-/
  • دوشنبه ۲۴ دسامبر ۱۸

هر دردی که تو داری او درده مه هم دارم

۱. برای مدتی یادم رفته بود بعضی حرف‌ها را نباید زد. اولش فقط سعی می‌کردم شبیه او باشم که به همه اعتماد می‌کرد و با هر کس از یکی بودن انرژی و ماده می‌گفت. فزیکدان نبود. نیست. E=mcدین اوست. به نظر او ما درختیم و درخت ماست. به نظر او سنگ، گل و آفتاب فرق زیادی با ماهی، انرژی و آب ندارد. به نظر او ما همه یکی هستیم. من هیچوقت در مورد باور‌هایش با کسی حرف نمی‌زنم. بحث کردن با بقیه در دفاع از باور‌های کس دیگری را ارزشمند نمی‌دانم. مهمترین چیزی که ازش یاد گرفتم همین باورش به «یکی بودن» است. یکبار گفته بود «طوری حرف می‌زنی انگار حس‌ نمی‌کنی که یکی ‌از آدم‌های همین شهری. انگار با بقیه فرق داری.» ما فرق داشتیم. ما با بقیه فرق داشتیم. این مثل روز برایم روشن بود. رفته بودیم رستورانت شلوغی و او یکباره و بی‌مقدمه گفته بود «حس خوبی از این مکان نمی‌گیرم. برویم؟» هیچکس اینقدر با اطرافیانش روراست نیست. من هم از شلوغی رستورانت خوشم نیامده بود. اما هیچوقت این اعتراض را طوری که او صادقانه جمله‌بندی کرده بود جمله‌بندی نمی‌کردم. ما با بقیه فرق داشتیم. سه ساعت زیر آسمان ابری، زیر ماه شب‌‌ِ چهارده راه رفته بودیم و تمام مدت به من گفته بود «هیچ چیز یکباره تغییر نمی‌کند الی. فرصت میخواهد. وقت می‌برد. درد می‌کشی. زمان نیاز است... آدم‌ها نیاز به ارتباط دارند. نیاز دارند که با آدم‌های دیگر گفتگو داشته باشند.» ما با بقیه فرق داشتیم. باورم نمیشد که او این موضوع را قبول نداشته باشد. گفتم «تو... تو فکر نمی‌کنی که با بقیه فرق داری؟» قاطعانه و بی‌تفاوت جواب داده بود «نه. ما همه مثل همیم.»

من هیچوقت هیچکدام از حرفهایش را دفعتا نفهمیدم. قبول نکردم. مثل وقتی که انتگرال را برای اولین بار یاد میگیری. با خودت میگی فایده‌ی اینکه از هفت در جهنم بگذریم تا این انتگرال را حل کنیم چیست دقیقا؟ یک سال طول می‌کشد تا ببینی انتگرال همان خدای نابود کردن ناممکن‌ها است. حرفهایی که می‌زند همیشه شش ماه بعد وقتی وسط گرداب فکر‌هایم دارم غرق میشوم و هیچ نظریه‌ای در مورد اینکه چه خاکی باید به سرم بریزم ندارم، در ذهنم صاعقه میزند و فرضیه‌ای در ذهنم شکل می‌گیرد که: اگر راست گفته باشد... و دنیا آرام میشود. از این قدرتی که رویم دارد می‌ترسم. از اینکه حرفش را قبول می‌کنم می‌ترسم. 

اما ما همه شبیه همیم. این بزرگترین کشف ۱۹ سال زندگی ِمن است. ما بر اساس تئوری‌ها و ارزش‌های مختلف زندگی خود را شکل می‌دهیم اما اساس و پایه‌ی تمام انسان‌ها شبیه هم است. نقطه‌ی آغاز تمام تئوری‌های اساسی از یک‌جاست. با کمی اغراق- احساسات ما برای تمام آدم‌های دنیا قابل درک است. آدم‌های زیبا هم از اینکه کسی زشت صدایشان کند ناراحت میشوند. آدم‌های دانا هم از اینکه کسی بهشان بگوید احمق دلشان میشکند. آدم‌های با اعتماد به نفس هم وقتی اشتباهی ازشان سرمیزند پنهانی از خودشان متنفر میشوند. آدم‌های بی‌احساس هم از اینکه کسی دوستشان داشته باشد احساس آرامش می‌کنند. ما همه شکننده‌ایم. ما همه در نبردیم. ما همه می‌ترسیم. ما همه مهربانی را دوست داریم. ما همه به مرگ فکر کرده‌ایم. ما همه تظاهر می‌کنیم. ما همه شبیه همیم و این هیچ ربطی به سن، نژاد، جنسیت و حتی شاید فرهنگ ندارد. برای همین است که حدیث امام علی (که در انجیل هم در Mathew 7:12 آمده و به نام Golden Rule معروف است) وقتی میگه "آنچه که براى خود دوست می‎داری، برای دیگران هم دوست بدار و آنچه براى خود نمى‏پسندى، براى دیگران هم مپسند." یکی از اعجاز‌انگیزترین گفته‌های دنیاست. 

۲. زی میگه «فایده‌ی اینهمه عمیق در موردش فکر کردن چی است؟» میگم «مطلقا هیچ» اما از فکر کردن به تو دست نمی‌کشم. تو مثل بطری نوشابه‌ای هستی که پر از آب باشد. بطری نوشابه‌ی پرآبی که در یخچال است همیشه وقتی با ذوق میروی دم یخچال و میخواهی نوشابه سربکشی به ذوقت می‌زند. اما بعد از ده باری که این اتفاق افتاد و بطری را انداختی دور، دلت برای دویدن و نوشابه سرکشیدن تنگ میشود. حالا هزاربار با خودت مرور کن چه حسی داشتی وقتی به خیال نوشابه بطری را سر می‌کشیدی و میدیدی آب است، فایده ندارد. دلیل که نمیشود آدم دلش برای از پله‌ها با شور و اشتیاق دویدن به سمت یخچال تنگ نشود. آخرش مهم نیست. همان حس یک بطری نوشابه در یخچال داشتن خودش آنقدری خاص است که از دست رفتنش عذاب باشد. 

تو دوست خوبی نبودی. اما بهترین دوست من بودی. دنیا بدون بهترین دوست ِآدم سخت‌تر است. دلم برای تو نه، برای بهترین دوست داشتن تنگ است. به زی میگم «آدم بخواهد خانه‌ی دوستش برود باید یک هفته برنامه بریزد. دلم برای اینکه غروب‌های شنبه یکدفعه‌ای از اتاقم بزنم بیرون و بروم خانه‌شان تنگ شده.»

۳. اولین فاینلم این ۵ شنبه است. جرمی میگه «هربار در مورد این صنف فکر می‌کنم حالم گرفته میشه» دقیقا حرف دل مرا زده. میگه «برادرم این حس را در مورد تمام صنف‌هایش داشت! سه و نیم‌سال رفت دانشگاه اما آخرش تاب نیاورد. درس‌هایش را دوست نداشت. زندگی برایش زهرمار شده بود.» فکر کن اگر تمام صنف‌هایی که میگیری، همه‌ی‌شان مثل صنف این استاد ِوحشی حالت را بهم بزند. از ته دل میگم «خوب کاری کرد که انصراف داد. تصورش را بکن! تمام زندگیت پر باشد از حسی که ما به این وحشی داریم.»

4. پارسال الیهاندرو یکبار گفته بود «من میدانم که تو فکر میکنی من خودشیفته و مغرورم. چرا هنوزم به من کمک می‌کنی؟ من که همینم که هستم. اما تو میتوانی دوستای بهتری داشته باشی ولی با من وقت می‌گذرانی. چرا؟»

۵. میگه «این مدلی که تو پریود میشی نرمال نیست. به جای اینکه مثل آدم هر ماه باشد هر چند ماه یکبار به حال مرگ میفتی. برو پیش دکتر» لبخند زدم. اما میخواستم بگویم همین چند ماه یکبارش هم از سرم زیاد است. به هم ریختگی هورمون‌ها را همین چندماه یکبار هم نمی‌توانم تحمل کنم. مثلا پیام یک دقیقه‌ایش را گوش میکنم و دلم هوس می‌کند پیامش را پشت سر هم پلی کنم و با تُن نفس‌هایش گریه کنم وقتی میگه «کتاب می‌خوانم. فیلم می‌بینم. تفریح میرم. هفته‌ی پیش برای یک روز رفته بودم جلال‌آباد. دیروز کانفرانس تلفنی داشتم با رئیس‌های دفترم در لندن...» 

۶. مرحله‌ی اول بورسیه را قبول شدم. وقتی ایمیلش را دیدم سر صنف کنار کایل نشسته بودم. ایمیل را دیدم و نزدیک بود فریاد بزنم. مبایلم را بهش نشان دادم. های فایو زدیم و شادی کردیم. دستش را دور گردنم انداخت و به جوزف که کنارم نشسته بود و با تعجب نگاه میکرد گفت "بورسیه قبول شده." گفتم "مرحله‌ی اولش را"

۷. خیلی وقت است با هم حرف نزدیم. سالی یکی دوبار بیشتر حرف نمی‌زنیم. امسال از روز تولدش که زمستان سال قبل بود تا حالا با هم حرف نزده‌ایم. هربار حرف می‌زنیم میگه "من نگران تنهایی‌ت هستم. چرا یک دوست‌پسر نمی‌گیری؟ الان باز میگه وقت ندارم! پس تو کی وقت میکنی؟ اگر دوست‌پسرت هم از دانشگاه باشه مانع کارت که نمیشه هیچ، حتی کمکت میکنه بهتر و با قوت‌تر پیش بری. تو تا کی قراره تنها باشی آخه؟" و من مثل همیشه میگم "هر وقت بزرگتر شدم." ، "هر وقت سرم خلوت‌تر شد." ، "هر وقت فرصتش را داشتم." و با خودم فکر می‌کنم این چطور به کسی که فقط ۱ سال ازش کوچکتر است و چهار سال است ندیده‌تش اینقدر جدی درس زندگی میده؟ 

۸. بعد از ارائه‌ی پروژه‌ی گروهی استاد در مورد یک بخشی از پروژه که من رویش کار کرده بودم گفت "این راهکار اصلا به ذهن من نرسیده بود. خیلی جالب. بسیار عالی بود!" بعد که از دفتر استاد آمدیم بیرون زاک گفت "الی میدانستی که خیلی باهوشی؟" و یاسمین به زاک گفت "من گفته بودم!‌ بهت گفته بودم این دختر خیلی باهوشه! گفتم یا نگفتم؟ نگفتم این دختر معرکه‌ست؟ نگفتم؟؟ دیدی؟؟ دیدی راست گفتم؟"

  • //][//-/
  • يكشنبه ۹ دسامبر ۱۸

جمعه با تای برم اسکیت‌بازی؟

تابستان سال قبل بعد از یکی از جلسه‌ها وقتی همه از اتاق بیرون رفتند به دانیال گفتم «دانیال من وقتی به فزیک‌دان عالی فکر می‌کنم تصویر تو می‌آید در ذهنم. میشه به من بگی چطور به اینجا رسیدی؟» ممکن بود سوالم به مسخره گرفته شود، هر چند به اندازه‌ی سرنوشتم برای من اهمیت داشت. من همینقدر گاهی می‌توانم بی‌خیال باشم. دانیال از من خواست روی مبل مقابلش بشینم. نشستم و برایم یکی یکی راز‌های موفقیتش را گفت. مهمترین نکته‌ی حرفهایش از دست ندادن فرصت‌ها بود. احمق نباش، اما وقتی چیزی جز تلاش برای از دست دادن نداری از تلاش کردن دریغ نکن

زمستان ِسال قبل در اوج مصروفیت دو روز را وقت نوشتن دوتا مقاله کردم و بورسیه‌ای را بردم که به اندازه‌ی درآمد یک سال ِ من ارزش داشت. با اینحال هنوز برایم سخت است به توصیه‌اش عمل کنم. از زمانی که از دست میرود می‌ترسم. از برنده نشدن می‌ترسم. کم پیش آمده که من برای چیزی تلاش کرده باشم و نتیجه نداده باشد. از شکست خوردن می‌ترسم. وقتی احتمال بردنم پایین باشد سست میشوم. می‌ترسم. اما به خودم عهد کرده‌ام یادم باشد که وقتی میخواستم اسکیت را یاد بگیرم ترس از افتادن بودن بود که مانع یادگرفتنم می‌شد. یادم باشد که تا لحظه‌ای که به خودم نگفتم «به جهنم اگر افتادم!» نتوانستم درست اسکیت‌بازی کنم.

برای همین‌ها این هفته بدون هیچ امیدی تمام وقتم را صرف نوشتن ۴ تا مقاله کردم. تای میگه مگر چقدر پول میدهند که چهاااارتا مقاله باید بنویسی؟! بهش نگفتم این فقط مرحله‌ی اولش هست! به رئیسم که از تلاشی که برای آلایش دادن مقاله‌ها انجام داد معلوم است چقدر روی این بورسیه حساب می‌کند گفتم «بهم بگو که اگر نبردم مهم نیست.» میگه «اگر نبردی مهم نیست اما من میخوام که ببری.» یک لحظه با خودم فکر می‌کنم، واقعا... واقعا اگر ببرم چی میشه؟ فکرش را از ذهنم پس می‌زنم. اصرار می‌کنم که بهم بگوید امید زیادی به بردن این بورسیه ندارد. میگه «اگر نبری گریه که نمی‌کنم ولی خیلی دوست دارم ببری.» 

پ.ن. جک گفت «تو بهترینی. جدی میگم.» 

  • //][//-/
  • چهارشنبه ۲۸ نوامبر ۱۸
امیدوارم روزی که من رفته‌ام، کسی، جایی، روح من را از این صفحات برداشته و بگوید: "من عاشق او می‌شدم."
-نیکول لیونز
آرشیو مطالب