یادم میاید که استادم در دوره دکترایش ۱۳ First author papers نشر کرده. یادم میاید که وسط این ساختمان با اینهمه آدم دچار حمله شدم و خدا رحم کرد پیش از اینکه کسی ببیند خودم را به دستشویی رساندم، اما مهم نیست چون قرار است بخاطرش آفیس شخصی خودم را داشته باشم. یادم میاید که هاروارد استم. یادم میاید که دارم دکترا می‌گیرم. یادم از gravitational waves میاید. یادم از پروژه‌ی هیجان‌انگیز جوزف میاید. یادم از کتابهای روی میزم میاید. متوجه میشوم که شنبه‌شب است و من در ساختمانی که خالی است دارم به تنهایی کار میکنم. یادم میاید که برعلاوه‌ی صنف‌های نجوم و فزیک قرار است برای ماستری برنامه‌نویسی اپلای کنم. یادم میاید که سیتا میخواهد برای تولدم هدیه بفرستد. یادم میاید که هوا اینجا خوب است. اما گاهی هم پر از انزجارم عزیز دلم. شب‌ها به تو فکر می‌کنم و گریه میکنم. صبح‌ها تو به یادم میایی و گریه میکنم. هق می‌زنم و نمی‌توانم نفس بکشم. یادم میاید که در این شهر هیـــچ‌کســــی را ندارم و گریه میکنم. با خود میخوانم غزل‌های عزیز شهر مردم، دوبیتی‌های ادرسکن نمیشه. اما کم مانده عزیز دلم. من در این شهر جا باز میکنم. من در این شهر بهترین خاطره‌هایم را میسازم.

آفیسم قرار است به زودی عوض شود اما اینجا اولین آفیس عمرم بود و تخته سیاه قشنگ و بی‌نقصی داشت.