۷ مطلب در ژانویه ۲۰۲۳ ثبت شده است

من هیچ زبانی خیلی خیلی بلد نه

پروژه‌یی که رویش کار می‌کنم به امواج گرانشی ربط دارد. امواج گرانشی چی استند؟ انشتین عزیزم حدود صد سال قبل گفته بود جاذبه فقط انحنایی است که در فضازمان تحت تاثیر جِرم اجسام به وجود میاید. مردم پرسیدند «اگر فضازمان مثل یک پارچه میتواند کش و قوس داشته باشد، پس چرا روی خودش موج ایجاد نمیشه؟» و خب برای صد سال مردم دنبال این بودند که امواج روی این پارچه، که به نام امواج گرانشی نیز یاد میشود را پیدا کنند. سال ۲۰۱۵ تیم لایگو برای اولین بار امواج گرانشی را کشف کرد و بلافاصله جایزه‌ی نوبل فزیک را برد. مردم جامه بر تن دریدند که یا حضرت نور! انشتین راست گفته بوده! که خب این تعجب و جامه بر تن دریدن هم از زیبایی‌های علم است. تئوری‌ میتواند ده‌ها تست را پاس کند، ولی اگر فقط از یک تست سربلند بیرون نیاید تمامش به خاک یکسان است. بگذریم.

پریشب در پدیز من، جورج، کیوان و ترنر نشسته بودیم و از ده و درخت گپ می‌زدیم. ترنر گفت لحظه‌یی که خبر کشف امواج گرانشی را روی مبایلش خوانده را دقیق یادش است. از هیجان و اهمیت آن لحظه حرف می‌زد. هر کس خاطره‌ی خودش را از شنیدن خبر تعریف کرد تا نوبت به من رسید. گفتم «من سال ۲۰۱۵ انگلیسی یاد نداشتم. از دنیا بی‌خبر بودم.» ترنر فکر کنم انتظارش را نداشت که در مورد یکی از مهمترین واقعه‌های ساینس در دهه‌ی اخیر، که اتفاقا مربوط به رشته‌ام هم است، بی‌خبر مانده بوده باشم. جورج فقط می‌خندید. توضیح دادم «جدی میگم. من سال ۲۰۱۵ تازه آمده بودم آمریکا. به مشقت درس‌های مکتب را پیش می‌بردم و به دانشگاه اپلای می‌کردم. روزم مثل روز سگ بود. نه سواد خواندن اخبار را داشتم و نه وقتش را. فکر کنم یک سال بعدش از کشف امواج گرانشی با خبر شدم.» ترنر گفت «تو اگر تا ۲۰۱۵ انگلیسی گپ نمی‌زدی پس چطور حالا بدون لهجه انگلیسی گپ می‌زنی؟» شانه بالا انداختم. خاک به انگلیسی گپ زدنم. انگلیسی و فارسی را هر دو در یک سطح گپ می‌زنم ولی در هیچکدامش فصاحت ندارم. او شعر چی است که میگه «خوشا به حال شماها که شاعری بلدید؟» شاعری که هیچ، خوش به حال هر کسی که با فصاحت گپ میزند. 

  • //][//-/
  • جمعه ۲۷ ژانویه ۲۳

هرچه بادا باد

برای خودم توجیه می‌کردم که بیست و سه سالگی سنی است که آدم‌ها حماقت می‌کنند؛ اشتباه می‌کنند. من اجازه دارم ابله باشم. ضعیف باشم. اشتباه کنم. از سی سالگی درست و مثل آدم زندگی می‌کنم. بعد دیدم کریس با ۳۲ سال سن همین حماقت‌هایی را می‌کند که من می‌کنم. برای همین دیگه خیلی به عاقل شدنم امید ندارم. فقط کاش حداقل خوش زندگی کنم و خوش بمیرم. 

پریروز که در مورد این حماقتم با بچه‌ها حرف می‌زدم، لیزا گفت «آدم نباید از غم فرار کند. غم باعث رشد است. اگر معلوم شد که تصمیمت اشتباه بوده نهایتا قلبت می‌شکند. که خب چی؟ از اشتباهت یاد میگیری و میگذری.» و این حرفش به نظر من خیلی حماسی آمد. احساس شجاعت کردم. با غرور و هیجان خودم را انداختم داخل این مخمصه. بعد دیروز که استرس داشتم انگار تازه عقلم سر جایش آمده که «نه لعنتی!‌ آدم باید تا جایی که امکان دارد از شکست قلبش جلوگیری کند. تا همیشه باید سعی کند که از غم دوری کند. این چه غلطی بود که تو کردی الهه؟» ولی خب، حالا که شروع کردم تا آخرش می‌رم که ببینم چیکار میشه. جورج! دوباره به زندگی من خوش آمدی. 


آرام گفت «دوستت دارم.» و آرامتر اضافه کرد «و دوست‌داشتن خیلی درد دارد.» 

آخ... کاش میشد احساسات را تیرباران کرد و جنازه‌هایش را انداخت پیش گرگ. 


مارتین یکی از انجنیر‌های نرم‌افزار دیپارتمنت است. دکترای فزیک داره ولی تمام عمرش نرم‌افزارهای علمی ساخته و اینا. حدودا هفتاد ساله است. از مارتین مشوره میخواستم برای آینده‌ام. گفت باید اهدافم را روی کاغذ بنویسم. پرسیدم «چه چیزهایی را باید برای تعیین کردن اهدافم در نظر بگیرم؟ مثلا باید واقع‌گرایانه باشند، دوستشان داشته باشم، دیگه چی؟» با تحکم گفت «نه. نه. هیچ حد و مرزی قایل نشو. واقع‌گرایانه باشند؟ هرگز! هـــــر چیزی که دلت میخواهد را بنویس. برای خودت سطح تعیین نکن. مرز تعیین نکن.» انگار که به من بال پرواز داده باشد. احساس رهایی کردم. 

روی میزش یک بسته بیسکویت پرنس داشت. من در افغانستان عاشق بیسکویت پرنس بودم. در آستن در یک دوکان پیدا میشد ولی دیگه اونا هم ندارن. در بوستون هم هیچ جایی پیدا نکردم. پرسیدم که از کجا خریده. مارتین آلمانی است. گفت از آلمان سفارش داده بیارن. بعد با همان لحنی که همزمان هم خواهشمند است و هم طلبکار گفت «چیزی از آلمان نیاز داشتی به من بگو. برایم یک لیست بنویس. هر وقت برای خودم سفارش میدادم لیست تو را هم سفارش میدهم. اهدافت را هم که نوشتی برایم بفرست. بگذار بخوانم و نظر بدهم. بعد تصمیم بگیریم که از کجا شروع کنیم.» 

آخ مارتین... ای مارتین... من تو را دوست دارم. کاشکی بیمار شوی پرستارت من باشم. البته خدا نکند. الا مارتین تو کفتر باش مه باشه، مه میرم شهر بوستون از تو باشه، به غیر از من اگر یاری بگیری، سر ِشب تب کند صبح رفته باشه. بلی. همین چیزا. 


کمتر از چهار ساعت از روز کاری باقی مانده. بدون اینکه حتی یک دقیقه کار کرده باشم، بعد از جلسه‌ها و غذا خوردن تازه خوابم آمده و میخواهم بخوابم. باورم نمیشه تا این حد تنبل شده باشم. جوانی کجایی که یادت بخیر... 

  • //][//-/
  • جمعه ۲۰ ژانویه ۲۳

بگذار غم خودش را روی تو تحمیل کند

میدانی؟ دنیا اوقات خوش را طوری جیره‌بندی کرده که نه می‌گذارد زندگی کنیم، نه می‌گذارد بمیریم. زنده بمان. با استیصال از یک کتاب به کتاب دیگر، از یک فیلم به سریال دیگر، از یک دوست به دوست دیگر، از یک پیاده‌رو به پیاده‌رو دیگر، از یک روز به روز دیگر برو. قرار نیست آرام شوی. زندگیت این روزها مثل یک خواب بد است. قرار نیست با دست و پا زدن و جیغ زدن هیچ اتفاقی بیافتد. بشین و منتظر باش. چاره نیست. شاید اگر دست و پا نزنی زودتر تمام شود. 

  • //][//-/
  • جمعه ۲۰ ژانویه ۲۳

کائنات! تو را به زیبایی تمام سحابی‌های دنیا قسم، مرا بزرگم کن.

سیسیلیا پین اولین دانشجویی بود که از هاروارد دکترای اخترفزیک گرفت. دیپارتمنت اخترفزیک در هاروارد برای این تشکیل شد که به سیسیلیا دکترا بدهند. در زمانی که کار علمی پیدا کردن برای زن‌ها نزدیک به ناممکن بود و سیسیلیا در خانه مشغول بزرگ کردن بچه‌هایش بود، هر ماه جورنال‌های اخترفزیک را از اول تا آخر میخواند و از شدت دلتنگی برای نجوم گریه می‌کرد. او هم دانشمند بود، منم دانشمندم خیر سرم. چرا راه دور بریم؟ انگار نصف این سه هزار نفری که در کانفرانس استند نابغه‌اند.

هر چی کانفرانس‌ها به دانشم اضافه می‌کنند، دو برابرش را از اعتماد به نفسم کم می‌کنند :)

  • //][//-/
  • سه شنبه ۱۰ ژانویه ۲۳

به فسون دل خرم نتوان شد خرم

دارم گذشته را ایده‌آل‌سازی می‌کنم. ذهنم فکر می‌کند تابستان که کرونا گرفته بودم در آرامش محض بودم. انگار نه انگار که از فرط بی‌احساسی داشتم می‌مردم و با امیلیو ساعت‌ها حرف می‌زدیم در مورد اینکه چطور به آدم‌های اطرافم با بی‌حسی‌ام آسیب نزنم. ذهنم فکر می‌کند آن شبی که در تاریکی کنار هم نشسته بودیم در آرامش محض بودم. انگار نه انگار چراغ‌ها را برای این خاموش کرده بودیم که من از شدت خستگی حتی تحمل فشار ِنور روی چشم‌ها و فشار صدا روی گوش‌هایم را نداشتم. ذهنم فکر می‌کند در دوران قرنطینه آرام بودم. انگار نه انگار که هر چهارشنبه‌شب تا ۵ صبح با هم روی مبل گریه می‌کردیم. ذهنم فکر می‌کند در دوره‌ی لیسانس آرام بودم. انگار نه انگار که پنج سال درست نخوابیدم. ذهنم فکر می‌کند آن شب‌های پر ستاره که در سرما دراز کشیده حرکت ماهواره‌ها در آسمان را نگاه می‌کردم در آرامش بودم. انگار نه انگار که از شدت احساس گناه نمی‌توانستم با هیچ بنی‌بشری ارتباط برقرار کنم. ذهنم ایده‌آل سازی می‌کند چون اگر نکند من چطور می‌توانم به آینده امیدوار باشم؟ ولی تعادل برقرار کردن بین «امید دادن» و «حسرت آفریدن» برای ذهنم سخت است. آینده قرار است خوب باشد. به خوبی بهترین روزهای گذشته. زندگیم در چند سال گذشته بهتر شده و این روند بهتر شدن قرار است ادامه داشته باشد. ولی کاش فکر نکنم که بعضی از آدم‌ها ایده‌آل‌ترین آدم‌های زندگیم بودند و من حالا دیگر ندارمشان پس بدبختم. چون اینطور نیست. اگر کسی دیگر کنارم نیست برای این است که خودم نخواسته‌ام باشد و خب من آدمی نیستم که این تصمیم‌ها را به سادگی بگیرم. مطمئنم دلیل خوبی داشته‌ام. مطمئنم تصمیم درستی گرفته‌ام. امکان ندارد ایده‌آل بوده باشند. 

باید یک کتابچه بگیرم و هر روز فقط از حس‌های بدم بنویسم که بعدا وقتی دلتنگ کسی شدم و فکر کردم دیگر قرار نیست کسی را به خوبی او پیدا کنم، بروم و تمام حس‌های بدی را که بهم داده بود به خودم یادآوری کنم. گاهی وقت‌ها از کارهای بچگانه‌ی مغزم به ستوه میایم. ایده‌آل‌سازی گذشته آخه؟ 


به پارمیدا می‌گفتم «چـــقدر باید تلاش کنیم که حالمان خوب باشد.» گفت «آره خب.» و این تأئید مصممش دلم را لرزاند چون انگار قرار نیست به این زودی‌ها بدون تلاش آرام باشیم. پی‌دی گفت «کاش منم مثل تو بودم. درس خواندن را دوست داشتم. مسیرم مشخص بود.» من یاد پست قبلم افتادم. درست است که فزیک و موفقیت‌های آکادمیک بارها لحظه‌های شادی بی‌مانندی را برایم رقم زده، درست است که نجوم خیلی وقت‌ها نجات‌غریقم بود، ولی حسی که بهش دارم بیمارگونه است. کار ممکن است آرامش‌دهنده باشد یا نباشد، ولی کار نکردن قطعا مضطربم می‌کند. این زیبا نیست. این خوب نیست. این شیوه‌ی درستی برای زندگی کردن نیست. 


میزان رضایت آدم‌ از زندگی رابطه مستقیم با تعداد دوستی‌های عمیقش دارد. این روزها که حالم خوب است (بلی! این افکار فلسفی تاریک نتیجه‌ی حال ِخوب ِمن است) خوبی حالم را مدیون سام، امیلیو، کریس، الکسیا، لیزا، کیوان و بقیه استم، با اینکه کنارم نیستند. از برگشتن به بوستون واهمه دارم چون نمی‌دانم آن شهر و آپارتمان را بدون حضور جورج چطور تحمل کنم، ولی وقتی برگردم میتوانم با این آدم‌های خارق‌العاده وقت بگذرانم و با اینکه میدانم قرار است دردناک باشد، با بودنشان همه چیز راحت‌تر میشود. این هفته‌ کرستینا را کنارم دارم. قرار است یک هفته پر از گفتگوهای عمیق و در عین حال شوخ‌طبع باشد :)


+ عنوان از یکی از غزل‌های محبوبم از حضرت بیدل است. 

غنچهٔ وا شده آغوش وداع رنگ‌ست

به فسون دل خرم نتوان شد خرم

...

کو مقامی ‌که توان مرکز هستی فهمید

از زمین تا فلک آغوش ‌گشوده‌ست عدم

  • //][//-/
  • يكشنبه ۸ ژانویه ۲۳

از بخت شکر دارم و از روزگار هم

در باب قناعت:

یک مدت بود که به اینکه آیا میخواهم دکترا بخوانم یا نه شک داشتم. میتوانم ماستریم را بگیرم و بروم یک کاری پیدا کنم که اینقدر معاشش بخور و نمیر نباشد. میتوانم یک کاری پیدا کنم که حداقل آنقدری بدهد که مجبور نباشم هم‌اتاقی داشته باشم. دیروز ولی کاملا این بحث در ذهنم فیصله شد. فکر کن چند سال بعد تمام دوست‌های من دکترا داشته باشند و من نداشته باشم. داشتن دکترا قرار نیست خوشحالم کند، ولی قطعا نداشتنش یک فاجعه است که تا اخر عمر به من احساس بدبختی خواهد داد. من برای اینکه احساس بدبختی نکنم به یک عدد مدرک دکترای نجوم از هاروارد نیازمندم، بعد مردم با من حرف از خوشبختی می‌زنند. برای خوشبختی هم احتمالا نیاز دارم اسکندر کبیر باشم. خاک بر سرم کنند. 

در باب دژاوو:

برایم پیام صوتی فرستاده و بازش که می‌کنم یک آهنگ از Glass Animals است که در سر و صدای اطرافش پخش میشه. یاد وقتی افتادم که ج. در ایتالیا به یک هنرمند خیابانی برخورده بود که آهنگی از Yann Tiersen را با گیتار می‌نواخت و صدایش را برایم فرستاده بود. در ذهن آدم‌ها تا کجاها که سفر نکرده‌ام. دیشب گفت «خیلی سخت است، نه؟» گفتم «خیلی. مثل این است که مریض و دردمند باشیم. مثل مریض‌ها به مرور زمان بهتر میشویم. دردش کمتر میشود... نه؟» گفت «امیدوارم.» ولی حتما بهتر میشویم. وگرنه اگر قرار بود قلب‌های شکسته التیام نیابند که نصف بشریت تا ۲۰ سالگی هم عمر نمی‌کرد. من خودم قطعا در ۱۱ سالگی بعد از مرگ پدرکلانم مرده بودم. 

در باب رفاه:

از لپتاپ جدیدم پست می‌گذارم. لعنتی خیلی زیبا است. سیاه و شیک. از ده روز پیش که لپتاپ و آی‌پدم را دزد برد تا حالا نمی‌توانستم کار کنم. قشنگ هیجان این را دارم که بشینم و چند ساعت کار کنم تا دلم خالی شود. مامان امروز می‌گفت «دردی که درمانش پول باشد غصه ندارد. سلامتی مهم است.» خدای من! از هر کلمه‌ی این جمله رفاه می‌بارد. مامان سرد و گرم روزگار را چشیده. فقر را تجربه کرده و بدبختی‌های دیگر را هم. درسی که از تمام اینها گرفته این است که نگران پول نباشد. من اصلا نمی‌فهمم. من در شرایطی به مراتب بهتر از مامان و بابا بزرگ شده‌ام. با این حال، سه هزار دالر از دارایی‌م را دزد زد و نه تنها کسی خم به ابرو نیاورد، بلکه اجازه نمی‌دادند حتی بخاطرش ناراحت باشم. نمی‌فهمم. هیچ نمی‌فهمم چطور اینقدر دل ِکلان دارند. 

در باب امید:

هفته‌ی آینده را قرار است در سیاتل کانفرانس بروم. بابتش بسیار هیجان دارم. کرستینا میاید که پیشم باشد. ایستون هم در کانفرانس است. قرار است یک عالمه نجوم یاد بگیرم و با آدم‌هایی آشنا شوم که با ذکاوت‌شان به من احساس خر بودن میدهند :) و من نمی‌توانم هفته‌یی زیباتر از این را تصور کنم :) چقدر من خوشبختم. بیست روز پیش از آسترالیا برگشتم و حالا دارم میروم سیاتل. اصلا احمقم اگر دکترا نخوانم. به جهنم که معاشم خوب نیست. اینهمه کانفرانس‌هایی که میروم از بهترین تجربیات زندگیم استند. 

+عنوان از حافظ

  • //][//-/
  • پنجشنبه ۵ ژانویه ۲۳

گهى صلحم، گهى جنگم، گهى مینا گهى سنگم

در مورد تو چی فکر می‌کنم؟ همه‌ی موارد پایین:

نمی‌توانم بدون هدف به زندگیم برسم. حالا که در مسیر گرفتن دکترا استم، نمی‌دانم قدم بعدی قرار است چی باشد و ازین بابت احساس کلافگی می‌کنم. نزدیکترین دست‌انداز تو استی. به یک چیزهای فکر می‌کنم که حتی نمی‌توانی تصورش را بکنی... البته شاید هم میتوانی. تو قطعا به چیزهایی فکر می‌کنی که من تصورش را نمی‌کردم. چطور در ذهنت اینهمه با من راحت بودی؟

از زیبایی این برنامه‌یی که برای آینده‌ام دارم آرامش می‌گیرم. این دو هفته‌یی که نبودی، بعد از چند روز حالم خوب شد. قدرت بزرگی است که نبودنت نمی‌تواند به من ضربه بزند. تو با حضورت می‌توانی اهرمی باشی که ذهنم برای پیشرفت نیاز دارد. وقتی نباشی نهایتا چند روز به فکرت استم و بعد همه چیز نرمال میشود. چقدر این دوستی را دوست دارم. چقدر تو را دوست دارم. در دنیایی که آشفتگی درونش بیداد میکند من و تو دو قطعه‌یی استیم که به هم می‌خوانیم. مثل نان و مسکه، مثل دستمال و رطوبت، مثل جاده و پاهای پیاده، مثل اشک و گونه، مثل گل و باغچه، ما با هم زیباتریم. کمکم کن بهترین باشم. کمکت می‌کنم پیشرفت کنی. بعد وقتی یاد گرفتیم چطور زندگی کنیم، هر وقت عاقل شدیم، هر وقت اطمینان داشتیم که با هم بودنمان تا همیشه فقط ما را بهتر می‌کند، هر وقت پخته‌تر شدیم، بیاییم و آدم ِهمیشگی زندگی هم باشیم.  و خب، اگر اینبار (برای اولین بار) نتوانستم هدف بعدی زندگیم را محقق کنم، هنوز بودنت اهرمی است برای پیشرفتم و نبودنت خدشه‌یی به زندگیم وارد نمی‌کند.


نمی‌خواهم هرگز این دوستی را خراب کنم. برایم مهم نیست آینده‌ی تو قرار است با کی باشد. من فقط میخواهم در هر گوشه‌یی از جهان که استی، نیمه‌شب‌هایی که روی پروژه‌ات کار می‌کنی به من زنگ بزنی. فقط میخواهم با هم مقاله‌های علمی بخوانیم و محتوایش را به یکدیگر توضیح بدهیم. میخواهم امسال ساعت‌های با تو مقاله بنویسم. میخواهم پیشرفتت را ببینم. میخواهم در مقاله‌هایم از تو تشکر کنم. میخواهم در صفحه‌ی اول پایان‌نامه‌ام (که معلوم نیست چـــند سال بعد قرار است نوشته شود) از تو قدردانی کنم. فقط میخواهم اهرمی باشی برای پیشرفتم. چون عزیز دلم، من به همین قانعم. من اگر بیشتر از این تو را داشته باشم، دیوانه‌ات میشوم و با رفتنت قلبم شکافته خواهد شد. 


نمی‌خواهم هرگز ببینمت. تو حافظه‌ی بدی داری. تو قدت به طرز ناهنجاری بلند است. تو حرف زدن را بلد نیستی و من عصبانی نشدن را. تو یکبار مثل خر حریمم را نادیده گرفتی. تو گفتی ما بهترین تیم دنیا استیم و بعد یادت رفت. تو از بد بودن زمان ترسیدی و نگذاشتی که فاصله مشکلی باشد که ما به اتفاق حل کنیم. برو بمیر. دیگر برایم مهم نیستی.


صبر؟ نه. میخواهمت چنان که لب تشنه آب را

+ عنوان از بیدل

  • //][//-/
  • سه شنبه ۳ ژانویه ۲۳
امیدوارم روزی که من رفته‌ام، کسی، جایی، روح من را از این صفحات برداشته و بگوید: "من عاشق او می‌شدم."
-نیکول لیونز
آرشیو مطالب