۴ مطلب با موضوع «بیگان‌نما» ثبت شده است

امیدوارم دوباره ببینمش

در بار پدیز دیدمش. نامش درو/Drew بود. چند ساعت با هم گپ زدیم. گفت « در یک کمپ تابستانه شرکت کردم فقط و فقط چون برادرم شرکت کرده بود. وقتی تمام بچه‌ها دور هم جمع شدیم و با هم موسیقی می‌نواختیم، کیهان دهان باز کرد و مرا بلعید. از همان لحظه می‌دانستم من زاده شده‌ام که با موسیقی کار کنم. از باقی بچه‌ها عقب بودم. این بچه‌ها از خردسالی می‌نواختند و من از ۱۳ سالگی تازه داشتم شروع می‌کردم. بعد از آن، تا ۵ سال هر روز از مکتب تا خانه را می‌دویدم. مــــی‌دویـــــــــدم. خودم را در اتاقم قفل می‌کردم و نواختن را تمرین می‌کردم تا مادرم صدا میزد که بروم شام بخورم. بعد از غذا باز تمرین می‌کردم و درس نمی‌خواندم. آخرش در یکی بهترین دانشگاه‌های موسیقی در کشور داخل شدم. عاشق بودم. عاشق کارم بودم.» گفت «چند سال هم در سیرک کار می‌کردم. با سیرک سفر می‌کردم و کارهای شاقه را انجام می‌دادم. از تمیز کردن زیر پای فیل گرفته تا حمل و نقل وسایل سنگین. روزی که داشتم سیرک را ترک می‌کردم، از یکی از دوست‌هایم که او هم داشت سیرک را ترک می‌کرد پرسیدم که رویایش چیست. سریع گفت "من رویای خاصی ندارم." ولی تا ازش پرسیدم "در زندگی دنبال چی استی؟" گفت "می‌خواهم آرامش داشته باشم و سربار جامعه نباشم" و من به نظرم آمد که این عاقلانه‌ترین و منطقی‌ترین چیزی است که میشود در زندگی خواست. حالا منم دنبال همانم.» نوشیدنی‌م تمام شده بود. گفت «می‌توانم برایت یک نوشیدنی دیگر بخرم؟ می‌توانی به اندازه‌ی یک نوشیدنی دیگر بمانی؟» قبول کردم. از من در مورد تحقیقم پرسید. تا گفتم ستاره‌های نیوترونی، گفت «پس الکترونها و پروتون‌ها کجا شدند؟» با هیجان گفتم «الکترون‌ها با پروتون‌ها ادغام می‌شوند و نیوترون میسازند.» ازم خواست LIGO را برایش توضیح بدهم. با پنسل روی دستمال کاغذی روی میز شروع به رسم کردن ساختار لایگو و تعریفش کردم. خیلی قشنگ درک می‌کرد چون کار خودش هم تولید صدا و تصویر بود. بی‌مقدمه ازم پرسید «بعد از دکترا اگر کارت ربطی به نجوم نداشته باشد، می‌توانی خوشحال باشی؟» گفتم «فقط در صورتی که یا در اوقات خالی‌م وقت برای خواندن فزیک و نجوم داشته باشم، و در کارم به اندازه‌ی کافی یاد بگیرم و جا برای پیشرفت داشته باشم. اگر در کارم جایی برای رشد نداشته باشم یا اگر فرصت یادگیری نداشته باشم، نمی‌توانم خوشحال باشم.»

پرسید «اگر کاری مطابق میلت پیش نرود چیکار می‌کنی؟» گفتم «عصبانی می‌شوم. خیلی عصبانی می‌شوم. بعد بی‌وقفه در موردش می‌نویسم و می‌نویسم تا خالی شوم. وقتی آرام‌تر شدم چاره‌ی کار را پیدا می‌کنم» گفت «همین اتفاق برای من هم پیش آمد. من در یک عبادتگاه کار می‌کردم که یهودی‌ها و مسیحی‌ها و هندوها، هر کسی از هر فرقه‌یی مراسم عبادتشان را آنجا برگذار می‌کردند. وقتی پروژه‌یی را پیشنهاد می‌کردم، همه موافقت می‌کردند ولی در آخر هیچکس برای انجامش کمکم نمی‌کرد. منم عصبانی شدم. بعد صبر کردم. آرام که شدم صحنه را ترک کردم.» نوشیدنی‌ هر دویمان تمام شده بود. گفتم «بگذار اینبار من مهمانت کنم. چی می‌خواهی؟» گفت «بیر گنیس.» رفتم که دوتا بیر گنیس بگیرم.

نیک که پشت بار بود گفت «چرا چند وقت بود ندیده بودمت؟» گفتم «درگیر کار بودم. الان هم درگیر کارم. امروز بلاخره گفتم به جهنم. هیچ چیز برایم مهم نیست. خودم را در رستورانت محبوبم مهمان کردم. بعدش هم آمدم اینجا.» مرد دیگری از آن طرف بار [نامش یادم نیست] گفت «لیزای من هم همینطور است. دخترم، لیزای من، کار ۳-۴ نفر را در دفترش انجام می‌دهد. تمام ‌آدم‌هایی زیردستش میایند پیش او که مشکل‌شان را حل کنند. تمام وقت لیزای من صرف حل کردن مشکلات آنها می‌شود و وقتی برای انجام کارهای خودش ندارد.» یاد بابا افتادم. بابا هم مرا «الهه‌گک مه» صدا میکند. گفتم «بیچاره لیزا. خیلی سخت است. آدم از یک جایی دیگر نمی‌کشد.»

نوشیدنی را گرفتم و برگشتم پیش Drew. و یاد گرفتم که مادرش نقاش است. بهش گفتم که از افغانستانم. در مورد خواهرم، تی، پرسید. در مورد فرکانس صدای آدم‌ها بهم گفت. ازم خواست که Parallax را برایش توضیح بدهم چون چندبار سعی کرده بفهمد ولی هربار موفق نشده.همان وسط بار برایش یک تجربه‌ی کوچک طراحی کردم که parallax را توضیح بدهم. ساعت نصف شب شد. تولد کریس بود. برای کریس آهنگ تولدت مبارک پخش کردیم. در مورد پردازش موسیقی توسط مغز انسان گفت. شب تمام شد. رفت خانه. هیچ شماره و راه تماسی همراهش ندارم. احتمالا هرگز قرار نیست ببینمش. تقریبا ۶۰ سالش بود و اینقدر شب زیبایی با هم داشتیم که برای اولین بار با خودم فکر کردم فلان دانشمندی که با مردی ۴۰ سال بزرگتر از خودش ازدواج کرده را درک می‌کنم.

+ واااای خدای من!‌ همین الان از Drew ایمیل دریافت کردم!!!‌ آنلاین دنبالم گشته و پیدایم کرده. چقدر خوشحال شدم که تا ابد گمش نکردم :)))))‌

  • //][//-/
  • چهارشنبه ۱۷ آوریل ۲۴

آقای وکیل

مفصل ران چپم با هر قدم درد می‌کرد. مدت زمانی که در تگزاس بودم ورزش نکردم و حالا که برگشتم، میخواستم از بدنم مثل قبل کار بکشم و خب، نتیجه‌ش این شد که می‌ترسیدم پای چپم از بدنم جدا شود. بعد از ۱۲ کیلومتر پیاده‌روی فقط سعی می‌کردم لنگ نزنم. مردی که در مقابلم راه می‌رفت یخن‌قاق آبی/button down shirt و شلوار پارچه‌یی /slacks پوشیده بود. در دستش یک کیف دیپلمات /brief case قهوه‌یی بود. لنگ لنگان از کنارش رد شدم. بعد قدم‌هایم را آهسته کردم. وقتی کنارم رسید پرسیدم «شما پروفسور استین؟» گفت «پروفسور؟ نه. وکیلم.» معذرت خواستم و گفتم فقط از روی لباس‌هایش حدس زدم که شاید پروفسور باشد ولی خب در حقیقت یک دلیلش این بود که خیلی به هاروارد نزدیک بودیم و او به نظر میرسید از کار به خانه میرود. گفت «البته سی سال پیش پرفسور بودم. حالا دیگر نیستم.» گفتم «چطور شد که به وکالت روی آوردین؟» گفت «در پروفسوری موفق نبودم. میخواستم کار تازه‌یی بکنم. وکیل شدم.» گفتم «حالا از شغلتان راضی استین؟» گفت «من فقط شکرگذارم که مشغولم. من شصت و دو ساله‌ام و اکثر دوست‌هایم یا به خواست خود،‌ یا به اجبار بازنشسته شده‌اند. من ولی کار دارم و اکثر روزهای هفته کارم را دوست دارم. از این بابت خوشحالم.» خیلی نزدیک خانه‌ام بودم و مکالمه‌یمان همینقدر کوتاه بود. گفتم از ملاقاتش خوشوقتم و خداحافظی کردم. نمی‌دانم که میخواهم در شصت و دو سالگی بازنشسته باشم و بی‌هیچ مسوولیتی زندگی کنم، یا میخواهم شغلی داشته باشم اکثر روزهای هفته دوستش دارم. ولی امیدوارم مثل او در شصت و دو سالگی احساس خوشبختی کنم. 

  • //][//-/
  • سه شنبه ۳۰ می ۲۳

بهار ما گذشته شاید

حماقت کرده ۶ کیلومتر تا کافی‌شاپ پیاده رفته بودم و احمقانه‌تر داشتم ۶ کیلومتر را پیاده برمی‌گشتم. زنی که چند چهار‌راهی قبل از کنارم رد شده بود حالا دوباره پشت چراغ عابر پیاده به من رسیده بود. گفت «تو زودتر از من رسیدی! از کدام مسیر آمدی؟» گفتم که من فقط مسیر نقشه را دنبال کردم و چون با منطقه آشنا نیستم اصلا نمی‌دانم چطور اینجا رسیدم. کنار هم راه می‌رفتیم. گفت «کجا میری؟» گفتم «خانه. کمبریج.» گفت «من خانه‌ی دخترم میرم. نامزدم دو ماه پیش در اتاق خوابمان فوت شد و من از دو ماه پیش تا حالا نتوانسته‌ام بروم خانه.» گفتم «تسلیت می‌گم. اصلا نمی‌توانم تصور کنم.» گفت «تشکر. حالا بهترم. بعضی روزها خیلی حالم بد است. ولی سعی می‌کنم بروم سر کار. امروز خوبم. فکر کنم چون هوا آفتابی است خوبم. ۱۲ سال با هم بودیم. پدر و مادرم هم با ما زندگی می‌کردند. صبح که من رفتم سر کار خواب بود. خواب عمیق. خر و پف می‌کرد. چند ساعت بعد پدرم میرود که بیدارش کند و می‌بیند که مرده. حمله قلبی بوده. ولی نتیجه‌ی کالبدشکافی هنوز نیامده و ما خب رسما ازدواج نکرده بودیم. نتیجه میرود به برادرهایش. باید از برادرهایش خواهش کنم نتیجه را با من شریک شوند. سخت است. او هم از ازدواج قبلیش یک دختر و یک پسر داشت. دختر و پسرش دانشگاه استند. برای انها هم سخت است.» ابراز همدردی کردم. رسیدم به خیابانی که مسیرمان از هم جدا میشد. گفت «متاسفم که مسیرت به من خورد و مجبور شدی درد دلم را بشنوی.» گفتم «اصلا! تا همیشه یادم می‌مانی. برایت صبر میخواهم. مواظب خودت باش.» 

  • //][//-/
  • سه شنبه ۱۸ آوریل ۲۳

امیدوارم دخترش هنوز برقصد

نامش تام، مارک، کریس، یا یک نام خیلی معمولی دیگه بود. در همین بار ِسر کوچه، پدیز، دیدمش. عجیب بودن چون در یک و نیم سال گذشته هیچوقت در پدیز ندیده بودمش. بعدش هم دیگر ندیدمش. پلیس بود. می‌گفت فرداشب قرار است با دخترش وقت بگذراند. در وسط پروسه‌ی طلاق بود. رابطه‌اش با دختر ۱۲ ساله‌اش خدشه‌دار شده بود. خودش تمام عمر هاکی بازی کرده بود. حالا هم به تمام بازی‌های هاکی پسر ۸ ساله‌‌اش می‌رفت و خوش می‌گذشت، ولی هر کاری می‌کرد این فاصله‌ی بین خودش و دخترش پر نمی‌شد. گفت «دخترم بعد از ۱۰ سال رقصیدن، قصد دارد رقص را رها کند و هاکی بازی کند.» با غصه گفتم «میدانی که چرا،‌ نه؟» گفت «فکر می‌کند میتواند با هاکی بازی کردن به هم نزدیک شویم.» گفتم «منم هم‌سن دختر تو بودم که رابطه‌ام با پدرم خراب شد.» گفت «تو که از سر گذراندی، بگو چیکار کنم؟» گفتم «بهش بگو که تو هم فاصله را می‌بینی و ازش رنج می‌بری. بگو که دوستش داری. بگو که دوستش داری اگر هاکی بازی کند،‌ دوستش داری اگر برقصد، و دوستش داری اگر هیچ کاری با زندگیش نکند. بهش بگو که میدانی که بار زندگی سنگین‌تر از شانه‌های یک بچه‌ی ۱۲ ساله‌ست، بگو که میدانی طلاق تو و همسرت برای او سخت است، بگو که میدانی که بین‌تان فاصله آمده، و بگو که با تمام اینها تا همیشه هوایش را داری. و داشته باش. تا همیشه بی‌قید و شرط پشتش بایست.» گفت «با زبان بگم؟» خنده‌ام گرفت. گفتم «دخترت می‌داند که دوستش داری؟» گفت «فردا شب قرار است بداند.» :)

  • //][//-/
  • يكشنبه ۱۶ آوریل ۲۳
امیدوارم روزی که من رفته‌ام، کسی، جایی، روح من را از این صفحات برداشته و بگوید: "من عاشق او می‌شدم."
-نیکول لیونز
آرشیو مطالب