می‌گفتم در صنفی که دستیار استاد استم، به دانشجوها یاد میدهند که با کامپیوتر فلان کار را بکنند و این بچه‌ها در نهایت لیسانس می‌گیرند ولی نمی‌توانند روی کاغذ ریاضی کار کنند. گفت «آخرین باری که تو با دست انتگرال گرفتی کی بوده؟» گفتم «چند ماه پیش دلم گرفته بود، بیست صفحه مشتق و انتگرال چاپ کردم و یکی یکی حلشان کردم.» گفت «عمق دیوانگیت یادم رفته بود.» فشار مسئوولیت‌های دانشگاه روحم را فرسوده می‌کند. من بهترین روزهای زندگیم وقتی بود که هر لحظه فرصت می‌کردم کیهان‌شناسی میخواندم. وقتی که تمام سوالهای کتاب ترموداینامیک را حل کردم. وقتی که از کتاب الکترودینامیک تمام بخش‌هایی که در صنف خواندیم را حل کردم. وقتی که سوالهای کتاب Linear algebra را شروع کردم (البته هیچوقت تمام نکردم). همین الان هم از فکر خواندن بدون جواب پس دادن هیجان می‌گیرم. پژوهش، گوش دادن به لکچر در مورد مکانیزم‌هایی که هزاااار بار قبلا در هزاااار صنف مختلف تشریح کرده‌اند دارد مغزم را افسرده میکند. دلم برای آرامشی که علم می‌گرفتم تنگ شده. من کی قرار است آنطور که دوست دارم یاد بگیرم؟


شنبه تولدم بود. جک از نیویورک آمده بود پیشم. چاشت همراه بچه‌های تگزاسی که حالا در بوستون استند، جوزف، زوئی و جک، رفتیم رستورانتی که در تگزاس بعد از امتحان‌ها می‌رفتیم. 

از چپ به راست: جک، جوزف، الهه،‌ زوئی

بعد از رستورانت رفتیم بالای بام ساختمان نجوم دانشگاه جوزف، Boston University. خیلی منظره‌ی زیبایی داشت. رودخانه‌ی چارلز و ساختمان‌های قدیمی کمبریج در مقابلمان بود. بعد با جک و جورج بوستون را گشتیم. شب که آمدم خانه یک لشکر آدم در ‌آپارتمانم بود. برایم تولد گرفته بودند. جورج، کیوان و مریسا برنامه‌اش را ریخته بودند. بیست و سه سالگیم با یک دنیا رفاقت و عشق آغاز شد. 

23birthday

+ به فکر تمام دوست‌های ایرانیم استم. امیدوارم همه در صحت و سلامت باشید.