۵ مطلب در فوریه ۲۰۲۱ ثبت شده است

به خودم اجازه میدهم به اندازه طول نوشتن این مطلب به تو فکر کنم. از روز جمعه به این طرف کوشش کرده‌ام هر بار به ذهنم آمدی خودم را مشغول چیزی کنم. اینطور نیست که بشینم و ساعت‌ها به تو فکر کنم. اما وقتی فرهاد دریا میخواند «ای دوست هر دم یادم میایی» به یاد تو میافتم. وقتی رادیو آهنگ آفریقا از toto را پخش میکند یاد شبی می‌افتم که تا ساعت ۲ روی گزارش آزمایشگاه کار می‌کردیم و من از خواب داشتم غش میکردم. ان شب یکسال قبل از شروع رومانس بود. برای ما همیشه دوستی مهمتر از عشق بود. حالا هم خوشبختانه مکانیزم دفاعی ذهنم کاملا از خیر رومانس گذشته. فقط دلم برای این تنگ میشود که برایت بگویم دیروز دیدارم با Yale چطور بود و مصاحبه‌ شهروندی‌ام چطور گذشت. امروز که خبر از هم جدا شدن گروه Daft Punk را شنیدم فقط میخواستم بهت زنگ بزنم و چند دقیقه با هم حسرت بخوریم که دیگر قرار نیست آهنگهای ناب آنها را بشنویم. تو مرا با Daft Punk اشنا کردی. من انگشت به دهان مانده بودم که چطور میشود اینهمه احساس را با موسیقی کامپیوتری القا کرد؟ چطور دوتا ربات میتوانند اینهمه لبریز از احساس باشند؟ 

سبیل بانه جوانی با غم‌هایش... دیروز این مصرع از آهنگ فرشته جان هم مرا به یاد تو انداخت. میدانم که دلم برای دوستم بیشتر از همه چیز تنگ است، اما هنوز هر چیز رمانتیکی مرا یاد تو میاندازد. تمام بوسه‌های فیلم‌ها، تمام قلب‌های سرخ، تمام هدیه‌های ولنتاین مرا یاد تو میاندازند. کایل از من پرسیده بود که آیا پشیمانم از اینکه چند ماه گذشته را با هم بودیم؟ نمیدانستم. هنوز هم نمیدانم. ولی فکر میکنم اگر این رومانس کوتاه باعث شود دوستم را از دست بدهم قطعا پشیمان خواهم شد. اگر دیگر هیچوقت نتوانم بهت زنگ بزنم پشیمان خواهم شد. البته که قرار نیست اینطور شود. من همین حالا هم آماده‌ام که برگردم و بهترین دوستت باشم. اما عقل حکم میکند که حداقل یک هفته را از هم دور باشیم. 

ایستون میگفت چرا حالا از هم جدا شدین و چرا تا بوستون رفتن با هم نماندین؟ چون جدا شدن بعد از ۱۰ ماه سختتر از جدا شدن بعد از ۶ ماه است. 

معلوم است که حالم خوب نیست. دوستهایمان میگویند حال تو بدتر از من است. امیدوارم زودتر بهتر شوی. نمیتوانم برگردم به آپارتمان خودم چون به جز آن دو روزی که شک داشتی کرونا داری یا نه، هیچوقت بیشتر از ۲۴ ساعت در آپارتمانم بدون تو نبوده‌ام. ایستون میگوید اگر چیدمان وسایل آپارتمانم را عوض کنم تحملش آسانتر میشود. با این حال ترجیح میدهم چند روزی پیش مامان و بابا باشم. 

میدانی جرمی، سن و سال هر دوی ما از خواندن کتابهای جان گرین گذشته، اما یادم است یکبار گفته بود ما نمی‌توانیم انتخاب کنیم که رنج نکشیم؛ فقط میتوانیم انتخاب کنیم که از دست کی رنج بکشیم. تو انتخاب ایده‌آلی برای عشق اول بودن بودی. ولی حالا که تمام شده بیا هر چه زودتر این مزخرفات را جمع کنیم. برویم طبیعت گردی. با هم برای امتحانها درس بخوانیم. سریال ‌mr.robot را تمام کنیم. فیلم‌های ارباب حلقه‌ها را ببینیم. در مورد Daft Punk حرف بزنیم. برگردیم به دوست بودن. 


درس سخت اینروزها، قبول کردن خسارت‌هایی که به آدم وارد میشود ولی تقصیر هیچکس نیست، است. ایستون نمیخواهد با من حرف بزند چون من او را یاد اپلکیشن‌های رد شده‌ی دکترایش میاندازم. تقصیر اوست؟ نه. من هم جای او بودم همین حس را داشتم. تقصیر من است؟ نه. ارمیا نمیخواهد با من باشد چون من مثل او مومن نیستم. تقصیر من است؟ نه. تقصیر او است؟ یک کمی. چون او از اول خبر داشت مومن نیستم. با این حال، این خانواده‌اش است که نمیتواند با من کنار بیاید پس تقصیر او نیست. همچنان، اینقدر بابتش معذرت خواسته و بابتش اذیت شده که نمیشه گفت تقصیر اوست. دنیا گاهی گاو است. زندگی گاهی گاو است. یک چیزهای مهمی را از دست میدهی بدون اینکه کاری از دستت ساخته باشد. بدون اینکه تقصیری داشته باشی. 


یادم رفته بود من چقدر در ناراحت بودن مقاومم. 

  • //][//-/
  • سه شنبه ۲۳ فوریه ۲۱

از قضا روز ولنتاین هم بود

... تو میخواهی همه چیز را با هم داشته باشی. من سال اول دانشگاه رشته‌ام بیولوژی بود چون مادرم میخواست پزشک شوم. وقتی رشته‌ام را عوض کردم به چیزی که دوست داشتم، مادرم گریه کرد. سعی کرد با جنگ و دعوا منصرفم کند. به وضوح ازم ناامید شده بود. تو که میدانی تمام این سالها چقدر رابطه‌ام با پدر و مادرم بی‌ثبات بود. وقتی متوجه شدم برای تمرکز بهتر سال آخر باید از خانه بروم اوضاع خرابتر شد. حالا که هم نجوم را دارم و هم حمایت مامان و بابا را، تو را ندارم. نمیشود همه چیز را با هم داشت. بهش عادت کن ... 

  • //][//-/
  • يكشنبه ۱۴ فوریه ۲۱

لی لی لی لی

هاروارد قبول شدم. 

  • //][//-/
  • سه شنبه ۹ فوریه ۲۱

چو روزگار نسازد ستیزه نتوان برد

حس می‌کنم زندگی قرار نیست هیچوقت به حالت عادی برگردد. من میخواستم تا جایی که امکان دارد بدون حسرت زندگی کنم. ولی حالا ۲۱ ساله‌ام و هر اتفاق خوبی برایم بیافتد با خودم فکر می‌کنم کاش پدربزرگ میبود و می‌دید. کاش پارمیدا میبود و میدید. تا همیشه این لکه‌های سیاه روی هر اتفاق خوبی که برایم بیافتد مانده‌اند. تا چند وقت بعد اگر ارمیا تصمیم بگیرد که نیاید، ارمیا هم به این لکه‌های سیاه اضافه میشود. من کودکی خوبی نداشتم. هیچوقت دوست ندارم برگردم به روزهایی که بچه بودم و همیشه پر از ترس زندگی می‌کردم. دوست ندارم برگردم به نوجوانی، روزهایی که با آرزوی مرگ زندگی می‌کردم. احتمالا بهترین روزهای زندگیم هنوز نیامده‌اند و همان روزهای نیامده از همین حالا لکه‌های سیاه دارند. کاری از دستم ساخته نیست. من احتمالا در ۸۰ سالگی -اگر ۸۰ سالگی‌ای در کار باشد- دلم میخواهد برگردم به همین روزها! همین روزهایی که برای رفتن به Yale برنامه می‌ریزم. روزهای هفته‌ را با دوست‌پسرم (اولین بار است از این لفظ در موردش استفاده میکنم) که دوستش دارم، زیبا و مهربان است میگذرانم. آخر هفته‌ها را با خانواده‌ام میگذرانم. 

برادر و خواهرهای من همه باهوش و خوبند. بچه‌هایی که مهربانی‌شان مثال ندارد. نمره‌ها همه خوب. لب‌ها همه خندان. من تا ابد برای داشتن این خواهرها و برادر از کائنات تشکر می‌کنم. نمی‌دانم پدر و مادرم چه کاری کردند که لایق این بچه‌ها باشند. از لحاظ مالی احساس خطر می‌کنم. برای بابا مهم است که ما از لحاظ مالی مستقل باشیم. تا حدی که من سه هفته پیش کیف پولم گم شد و مجبور شدم تمام حساب‌های بانکیم را مسدود کنم. در این مدتی که حساب‌های بانکیم مسدود بودند از بابا خواستم از آمازون یک چیز ۶.۵ دالری را برایم بخرد و نخرید. اگر نمی‌دانید ارزش شش و نیم دالر چقدر است، بگذارید برایتان مثال بزنم. با شش و نیم دالر فقط میشود یک ساندویچ سایز متوسط مک‌دونالد با نوشابه و چپس خرید. اگر بخواهید ساندویچتان سس اضافه داشته باشد باید پول بیشتر خرج کنید. با شش و نیم دالر مگر اینکه از فست‌فود غذا بخرید نمیشود یک وعده نان خورد. با شش و نیم دالر میشود دو بسته آدامس mentos یا دو بسته چپس ارزان خرید. بابا برایم همین شش و نیم دالر را خرج نکرد. گفت منتظر بمانم و از پول خودم بخرم. دلم شکست. با خودم فکر می‌کنم بعد از تابستان که بخواهم برای دکترا بروم، تا کارهای کاغذبازی پیش بروند مجبورم حداقل دو ماه کرایه خانه،‌ پیش‌پرداخت قرارداد خانه، پول تکت طیاره، پول خورد و خوراک دو ماه اول را با خودم داشته باشم. اگر یک وقتی پولم کم بیاید نمی‌توانم از مامان یا بابا برای دو ماه تا کاغذ بازی‌ها پیش بروند قرض بگیرم. از این فکر‌ها استرس می‌گیرم. از این بی‌پشتوانگی استرس می‌گیرم. از اینکه همین الان مامان از من حدود ۴۰۰ دالر قرضدار است اما اگر من روزی نیاز به همین مقدار پول داشته باشم کسی را ندارم که ازش قرض بگیرم استرس می‌گیرم. بخاطر همینقدر پول باید مدت‌ها سختی بکشم. 

بگذریم. میگفتم که قرار نبود در ۲۱ سالگی حسرت‌هایی به این عمیقی داشته باشم. قرار نبود تقویم هر ساله‌ام پر باشد از روزهای مرگ، روزهای آخرین دیدار. دوست نداشتم در ۲۱ سالگی اشتباه جبران ناپذیر داشته باشم. دوست نداشتم در ۲۱ سالگی شانسم را در تجربه‌ی خوشحالی صد در صد از دست داده باشم. اما از دست داده‌ام. هر اتفاق خوبی بیافتد، ذهنم میرود پی آدم‌هایی که باید کنارم میبودند که موفقیتم را تجلیل کنند، اما نیستند. 

غمگینم. خوشحالم و غمگینم. مثل حالتی که قرار است در باقی زندگیم تجربه کنم. قرار است بروم Yale. اگر Yale نروم برای این است که دانشگاه بهتری قبول شده‌ام. اما افغانستان هنوز خرابه است. آغای ۱۰ سال است که مرده. پدر مامان تازه امسال مرد و من هنوز باورم نشده که مرده. پارمیدا هیچوقت قرار نیست خوشی‌هایم را با من تجلیل کند. ارمیا معلوم نیست چند ماه دیگر با من باشد. پشتم دیگر هیچوقت به بابا گرم نیست. پشتم دیگر به هیچکس گرم نیست. مهم نیست چه اتفاق خوبی بیافتد، تا همیشه این بدی‌ها روی خوشی‌هایم لکه میاندازند. تا همیشه اگر سعی نکنم خوشحال باشم، غمگینم. 

  • //][//-/
  • دوشنبه ۸ فوریه ۲۱

یکبار دگر ، بار دگر ، بار دگر ... نــــه

دلم برای روزهایی که از لحاظ احساسی درگیر نبودم تنگ شده. با خودم فکر میکنم اگر ازش جدا شدم دیگر با هیچکسی اینطور صمیمی نشوم. نه بخاطر اینکه ارمیا عشق اول و آخرم است. این حرفها مزخرف است. منی که در تمام عمرم فقط تجربه رابطه با همین آدم را داشتم صلاحیت گفتن این حرفها را ندارم. نمیخواهم با کسی باشم چون نمیخواهم سختی‌های شکستن ِبعدش را تجربه کنم. هنوز نمی‌دانم که میخواهم با من بیاید یا نه. او هم نمیداند. یعنی حتی اگر من به آمدنش راضی باشم معلوم نیست که او بخواهد بیاید. پریروز در مورد بعضی موضوعات مهم حرف زدیم. شک‌های مهمی داریم. اگر راهی برای رفع کردن این شک‌ها پیدا نکنیم بهتر است با من نیاید. از تصور نبودنش، ندیدنش و نداشتنش طوری احساس بیچارگی می‌کنم که نمی‌توانم اشک‌هایم را مهار کنم. تمام این روزها، هر بار در مورد آینده حرف می‌زنیم باید به نبودنش فکر نکنم وگرنه نمی‌توانم حرف بزنم. 

کابوس‌هایی که میبینم عجیب و غریب شده‌اند. خودم هم باورم نمیشود. کلافه‌ام کرده‌اند. تمام شب دلم مرگ میخواهد. خواب می‌بینم سارا با صورت کبود و زخمی دارد آشپزی می‌کند و بعد خیلی عادی تعریف میکند که شوهرش او را نمی‌دانم بخاطر چی زده. من هم همواره در ترس اینم که مبادا کسی مرا بزند. میترسم. احساس درماندگی دارم چون مهمان داریم و من بلد نیستم غذا بپزم پس حتما کسی مرا خواهد زد. میترسم چون در موتر با دوتا بچه نشسته‌ام و بلد نیستم بچه بزرگ کنم پس حتما کسی مرا خواهد زد. میترسم چون بلد نیستم زن خوبی باشم. در خوابم فقط دلم مرگ میخواهد چون از تمام مردها در خوابم متنفرم. باورتان نمیشود. در خوابم حتی بیشتر از بیداری از زن‌ستیزی اسلام متنفرم. 

ارمیا هیچوقت از من نمی‌خواهد سنگین باشم. «من اگر دنبال دختر سنگین بودم که تو را اینقدر نمی‌خواستم.» به همین سادگی. وقتی خبر رد شدنم از Princeton امد نیم ساعت در وصف بد بودن و حقیر بودن پرنستون داد سخن داد. وقتی در Yale قبول شدم بیشتر از خودم خوشحال بود. لذیذترین غذاهای ایتالیایی و هندی را برای من می‌پزد ولی هزار وعده هم ماکارونی چرب و بی‌نمک مرا بی‌شکایت و با تعریف میخورد. وقتی تمام شب در دستشویی استفراغ می‌کردم با من روی دستشویی نشسته بود و اشک‌هایم را پاک میکرد. 

این بلاتکلیفی دارد خفه‌ام میکند. حس می‌کنم باید بین بد و بدتر یکی را انتخاب کنم. او بیشتر از رابطه غصه دوستیمان را میخورد. ما دو سال با هم دوست بودیم و او به قول خودش هیچوقت دوستی مثل من نداشته. اگر قرار باشد دیگر همدیگر را نبینیم او دلش برای الهه-دوست بیشتر از الهه-دوست‌دختر تنگ میشود. این بلاتکلیفی دارد خفه‌ام میکند. مردم چطور اینهمه وارد رابطه میشوند و کات میکنند؟ من از وهم نبودنش از خواب و خوراک افتاده‌ام. وای از روزی که نباشد. 

  • //][//-/
  • جمعه ۵ فوریه ۲۱
امیدوارم روزی که من رفته‌ام، کسی، جایی، روح من را از این صفحات برداشته و بگوید: "من عاشق او می‌شدم."
-نیکول لیونز
آرشیو مطالب