از چیزی ناراحت بود. بهش دلداری دادم و گفتم حالش را درک میکنم. هر کس دیگری هم جای او بود ناراحت میشد. گفت «هیچوقت تائیدم نکن. من به تائید تو و هیچکس دیگری نیاز ندارم. خودم میدانم که حسم به جا است. من زنگ زدم که شاید مثلا مرا بخندانی. چی میدانم. کاری کنی بهتر شوم. ولش کن.» گفتم «بو فاکین هو. مردم معشوقههایشان را رها میکنند و میروند جنگ. در جبهه کشته میشوند و تکه تکه به خانه برمیگردند. تو بابت این موضوع ناراحتی؟ جمع کن برو بابا. خجالت بکش.» صدای خندهاش بلند شد.
گپ زدیم و گپ زدیم و گپ زدیم. بینهایت با او احساس راحتی میکنم. خیلی دوستش دارم. در عین حال، یک لحظه هم موقتی بودن آدمها از یادم نمیرود. باور ندارم که تا همیشه همینطور بمانیم. نباشد چیکار کنم؟ ساعت از نیمه شب گذشته بود. گفت میخواهد قسمتهایی از فلان کتاب که او را یاد من میاندازد را برایم بخواند. اینقدر توصیفات کتاب شبیه من بودند که هر دو به خنده افتاده بودیم. نمیدانم کی خوابم برد.
- //][//-/
- يكشنبه ۱۴ آوریل ۲۴
- ۱۵:۳۱