امروز پولمان به حساب واریز شد. به حساب آمازونم سر زدم و چیزهایی که از چند وقت قبل میخواستم بخرم را خریدم. بیشتر از یک ماه پیش مامان خواسته بود چیزی برایش بخرم و تا همین امروز در سبد خریدم بود. خریدم و به آدرس خانه فرستادم. گزینه‌ی "هدیه" را تیک زدم و به جای یادداشت نوشتم:

الهه به مامان:) دل‌آراما..نگارا..چون تو هستی، همه چیزی که باید هست مارا

الان نمیدانم سر صبح چطور چنین تصمیمات رمانتیکی گرفتم. انگار که خریدن این هدیه کافی نباشد، آنلاین به یک گل‌فروشی سفارش دادم که روز جمعه ۱۲ شاخه گل رُز رنگارنگ ببرند دم خانه! این گل‌فروشی پیام فارسی را قبول نمی‌کرد و برای یادداشت نوشتم:

I miss you. 

love, 

Elaha 

 خودم را درک نمی‌کنم. من تا حالا حتی پشت تلفن هم بهش نگفته‌ام دلم برایش تنگ شده. اصلا کم پیش میآید... بگذریم... طبق یک قانون که در سیزده‌ سالگی برای خودم وضع کردم دارم سعی می‌کنم به خود ِصبحم اعتماد کنم. حماقت‌ها، اشتباهات، لحظات زیبا، خاطره‌های خوب و رابطه‌ها از همین لحظات بی‌فکر و بی‌منطق نشأت می‌گیرند و من این تصمیمات از قبل برنامه‌ریزی نشده‌ را دوست دارم. 

بودن با این بچه‌ها به من انگیزه میدهد. هانا،‌ لی‌لی و من هر سه‌تا برنده‌های گولدواتر هستیم. زوئی تابستان قبل در دانشگاه شیکاگو اینترن بوده. اما حتی موفقیت این بچه‌ها کل ماجرا نیست. من دفعه‌ی قبلی که در خوابگاه زندگی می‌کردم، سال اول دانشگاه بودم. ۱۶ ساله بودم و کمی بیشتر از یکسال میشد که آمریکا آمده بودم. هنوز به مرگ سام فکر میکردم و شب و روزم جهنم بود. بودن با این بچه‌ها برایم تجربه‌ی جدیدی است. این روزها دارم یاد میگیرم هوای خودم را داشته باشم. اگر نیاز به تنها بودن دارم به خودم اجازه میدهم در اتاقم بمانم. حتی اگر بچه‌ها دارند فیلم می‌بینند. اگر غذای چینی دوست ندارم در اتاقم غذا بخورم هر چند ممکن است با بچه‌ها در بیرون خوش بگذرد. تا حالا خیلی خوب پیش رفته‌ام.

هانا سال بعد سال آخرش است و دارد به فیلوشیپ‌ها و پروگرام‌های بسیار بسیار خوبی که داخل شدن بهشان خیلی تلاش و لیاقت میخواهد اپلای میکند. میخواهم از لی‌لی و هانا لیست این فیلوشیپ‌ها را بگیرم و توصیه بخواهم تا به وقتش آماده باشم. 

+ instrumentation به فارسی چی میشه؟

دیروز با کریس، که تخصصش instrumentation است حرف زدم. خیلی آدم راحت و خاکی‌ای بود. گفتم "میدانم که instrumentation با باقی مسیرهایی که دانشمند‌ها انتخاب می‌کنند فرق دارد. شرایطش را میدانم. حس میکنم علاقه دارم بهش. حس میکنم خیلی بهش علاقه دارم. اما... اما... چیزهایی که ما در دوره‌ی لیسانس رویشان تمرکز می‌کنیم با تقاضاهای مسیر instrumentation فرق دارند. من میترسم که وارد این مسیر شوم اما خوب نباشم. کافی نباشم. یا اصلا نتوانم وارد این مسیر شوم بخاطر اینکه کافی نیستم. خوب نیستم." جانم درآمد تا بخواهم این چهار جمله‌ی آخر را بگویم. تا حالا به هیچکس نگفته بودم چقدر میترسم از اینکه برای instrumentation کافی نباشم. اما بلاخره تا حدی قانعم کرد که همین که در موردش کنجکاوم و علاقه دارم کافی است. حتی گفت جسارت خطرناکم هم به درد این رشته میخورد و برایم نکته‌ی مثبتی حساب میشود:)

روز پنجشنبه که من و هانا مسئوول کانفرانس بودیم، هر دو استرس داشتیم. من بیشتر. هانا گفت "you are a Goldwater Scholar. You got this." ای خدا :) چقدر خوب است وقتی اطراف ما از آدم‌هایی است که دنیایی شبیه به ما دارند.