میدانی٫ من قرار نیست همینطور بمانم. سعی هم نمیکنم همینطور بمانم. شجاعت به معنای نترسیدن نیست٫ شجاعت یعنی بترسی و باز هم منطقی باشی٫ انجامش بدی. به جهنم که تو فکر میکنی زندگی را نمیشود منطقی پیش برد. من نمیتوانم تو را بفهمم. نمیتوانم مثل تو پیش بروم. هیچ دلم نمیخواهد بروم. حتی یکذره. تمام سلول های وجودم میگن "this is too much. run!" ولی من میدانم که پنجشنبه شب یکی از آدمهای پشت میز قرار است من باشم. چون درستش همین است. من نمیدانم تو چطور پیش میروی. نمیدانم چطور با سختیها کنار میایی. اما bro من فقط میخواهم بروم. همیشه میخواهم بروم. برای همین باید شجاع باشم.
بهش میگم "جدیدا بیشتر با تلفن حرف میزنم. ساعتها! ساعتها با همه حرف میزنم. اما در تمام زمانی که دارم حرف میزنم٫ برایم مهم نیست اگر قطع کنند و بروند برای همیشه. میخندیم٫ از در و دیوار و همه چیز حرف میزنیم٫ اما من آرام نمیشم. خالیام. انگار با این شهر تمام شدهام. میخوام برم." دیشب وحشتم گرفته بود که وقتی صنفم تمام شود و شب مجبور شوم شب زودتر از ۱۱ بیایم خانه٫ چیکار باید بکنم؟
میگم نمیدانم منی که اینهمه از نزدیکی به آدمها میترسم چون میدانم قرار است روزی بروند٫ چرا اینهمه اشتیاق به رفتن دارم. میگه:
Cause you're scared of getting hurt, that people leave you. So you'll leave and hurt yourself before they do it
That’s what it is
Now you know
راست میگه. به جز قسمت زجر دادن خودم. من میخواهم بروم چون میدانم این همان زمانی است که اگر بروم٫ هیچ جایی از من آسیب نمیبیند. از همه دلکندهام. و ببخشید عزیزم٫ اما به جهنم که تو چه زجری میکشی.