ایستون داشت ازم یک سوال برنامهنویسی میپرسید. گفتم «ببخشید میشه یک لحظه این سوال را کنار بگذاریم؟ به نظرت در مورد چیزی نیاز دارم.»
آوی (همان ابراهیم خودمان) پیام داد که تاریخی که برای امتحان ماستری من در نظر گرفته بودیم دیگر برایش مناسب نیست و باید وقت امتحانم را تغییر بدهم. به استادم، اودی، پیام دادم و پرسیدم چیکار کنیم. اودی گفت «سعی کن به هفتهی بعدش منتقلش کنی.» ایستون زنگ زد. ماجرا را شرح دادم و گفتم « چیکار کنم؟ به باقی پروفسورها چی بگویم؟ از همه مهمتر، به نظر تو اودی فکر میکند آماده نیستم و از خدا خواسته سریع نظرش این است که یک هفته امتحان را به تعویق بیاندازد؟» حتی قبل از اینکه حرفم تمام شود گفت «نه. به هیچ وجه. اودی اگر فکر میکرد آماده نیستی اصلا نمیگذاشت امتحان بدی. فکر میکنی نشسته و دارد نقشه میکشد چطور یک هفته بیشتر به تو وقت بدهد؟ اگر فکر میکرد آماده نیستی که نمیگذاشت اصلا امتحان بدهی.» قطعیت صدایش دلم را آرام کرد. من نمیتوانم همیشه به خودم باور داشته باشم. هزار شکر که این آدمها را دارم که وقتی خودم به خودم باور ندارم، آنها به من باور دارند. سریع برنامه ریختیم که چطور به بهترین شکل ممکن با این وضعیت برخورد کنم و دنیا دوباره امن و امان بود :)
بعد از اینکه مشکلم حل شد برایش کُدی که نیاز داشت را نوشتم.
- //][//-/
- سه شنبه ۲ آوریل ۲۴
- ۰۹:۲۶