با صدای زنگ مبایلش بیدار شدم. زنگ را از اپلواچ جواب داد. مادرش بود. گفت «بابی دارد میمیرد. اگر میخواهی ببینیش بیا شفاخانه.» بعد از اینکه قطع کرد توضیح داد که بابی مادربزرگ مادریش است. میدانستم. دفعهی دومی که همدیگر را دیدیم، همان شبی که ازم خواست پارتنرش باشم بهم گفت که در موردم به مادرش و به بابی، مادربزرگش، گفته. ازم خواست که به شفاخانه برسانمش. در مسیر بودیم که پدرش زنگ زد و گفت بابی تمام کرده. گوشه خیابان پارک کردم. به من گفت «دور بزن. برگردیم.» گفتم «نمیخواهی همراه فامیلت باشی؟» گفت «نه. نمیخواهم بدن بیجانش را ببینم.» بغلش کردم. بردمش به قنادی مورد علاقهام و برایش صبحانه خریدم. در قنادی به مادرش زنگ زد. بهش تسلیت گفت. مادرش بهش گفت «به بابی گفتم دختری که ایوانز همراهش آشنا شده دارد از هاروارد دکترا میگیرد. تا نام هاروارد را شنید گل از گلش شگفت.» ایوانز خندید و گفت «پس با لبخند راهیش کردی.»
- //][//-/
- جمعه ۲۶ آوریل ۲۴
- ۱۲:۵۷