۳ مطلب با موضوع «دوست ما را و همه نعمت فردوس شما را» ثبت شده است

ترس از آینده

از چیزی ناراحت بود. بهش دلداری دادم و گفتم حالش را درک می‌کنم. هر کس دیگری هم جای او بود ناراحت میشد. گفت «هیچوقت تائیدم نکن. من به تائید تو و هیچکس دیگری نیاز ندارم. خودم می‌دانم که حسم به جا است. من زنگ زدم که شاید مثلا مرا بخندانی. چی می‌دانم. کاری کنی بهتر شوم. ولش کن.» گفتم «بو فاکین هو. مردم معشوقه‌هایشان را رها می‌کنند و میروند جنگ. در جبهه کشته می‌شوند و تکه تکه به خانه برمی‌گردند. تو بابت این موضوع ناراحتی؟ جمع کن برو بابا. خجالت بکش.» صدای خنده‌اش بلند شد.

گپ زدیم و گپ زدیم و گپ زدیم. بی‌نهایت با او احساس راحتی می‌کنم. خیلی دوستش دارم. در عین حال، یک لحظه هم موقتی بودن آدم‌ها از یادم نمی‌رود. باور ندارم که تا همیشه همینطور بمانیم. نباشد چیکار کنم؟ ساعت از نیمه شب گذشته بود. گفت می‌خواهد قسمت‌هایی از فلان کتاب که او را یاد من میاندازد را برایم بخواند. اینقدر توصیفات کتاب شبیه من بودند که هر دو به خنده افتاده بودیم. نمی‌دانم کی خوابم برد.

  • //][//-/
  • يكشنبه ۱۴ آوریل ۲۴

امیلیوی عزیزم

برایم پنج صفحه در دفترش نوشته، عکس گرفته و فرستاده. در آخر روزی که بعد از جلسه‌ام با استادم سردرد گرفته بودم، مثل نوشیدن یک گیلاس آب خنک در وسط تابستان بود. گفته «روی یک چیز تمرکز کنم» خودم را غرقش کنم و به هیچ چیز دیگری، به استانداردها، به توقعات، به نتیجه، به هیچ چیزی فکر نکنم. گفته «یادت است زمانی را که گذر لحظه‌ها فقط با خود شیرینی حل سوالات، و خوابالودگی ناشی از خستگی را به همراه داشتند؟ برای این بود که چیزهای کوچکی مثل ظاهر، موقعیت، نمره و چیزهایی از این قبیل برایت مهم نبودند. این چیزهای کوچک زندگی را سخت‌تر نمی‌کردند، و باعث نمی‌شدند بیشتر ِ لحظه‌ها روی تیغی بین نابودی و امید راه بروی. ذهنت را از این چیزهای حقیر آزاد کن. فراموششان کن. حتی اگر شده فقط برای لحظاتی که مشغول انجام کارت استی، فراموششان کن.

مردمان ابله اطرافت خوش‌شانس‌اند؛ تو با حضورت و با کارت زندگی‌شان را منور می‌کنی.

با خودت مهربان باش. زمانی که توقعات و موضوعات حقیر را رها می‌کنی، و تبدیل به یک ماشین می‌شوی، لطفا کمی مهر برای خودت نگه دار. شرایط فقط نابهینه نیستند، شرایط یک دنیا از مناسب فاصله دارند. تمام تقاضاهای اساسی وجود،‌ استراحت، درد و ناراحتی، همه  این‌ها عملکرد بهینه را کاهش می‌دهند. تو بی‌رحمانه به سمت موفقیت شتاب کن، و وقتی که خسته‌یی، وقتی ذهنت خاموش و بدنت سنگین است، خودت را اینقدر دوست داشته باش که به خود اجازه‌ی استراحت بدهی.

اگر با تمام این‌ها شکست خوردی، با خودت مهربان باش. اگر تو تمام تلاشت را بکنی و شکست بخوری، ضعیت نیستی. کمتر چیزی قوی‌تر از این است که تمام تلاشت را برای کار شریفی بکنی و شکست بخوری. مهری که ازش حرف می‌زنم قرار نیست درد شکست را کم کند. نه. ولی با خودت مهربان باش و به یاد بیار که تو تمام تلاشت را کردی و به خاطرش مغرور باش.

همه چیز خوب خواهد شد.

تو از زمان تولد چشم‌های پر از نور و امید داشتی. تو دختر ستاره‌هایی. تو بهترین دختر ستاره‌هایی. مثل یک ستاره بدرخش.»‌

خدای من! خدای من!‌ مهر به خودم را ولش کن، تمام وجودم پر از مهر برای این پسر است.

  • //][//-/
  • سه شنبه ۲ آوریل ۲۴

دوست ما را و همه نعمت فردوس شما را

ایستون داشت ازم یک سوال برنامه‌نویسی می‌پرسید. گفتم «ببخشید میشه یک لحظه این سوال را کنار بگذاریم؟ به نظرت در مورد چیزی نیاز دارم.»
آوی (همان ابراهیم خودمان) پیام داد که تاریخی که برای امتحان ماستری من در نظر گرفته بودیم دیگر برایش مناسب نیست و باید وقت امتحانم را تغییر بدهم. به استادم، اودی، پیام دادم و پرسیدم چیکار کنیم. اودی گفت «سعی کن به هفته‌ی بعدش منتقلش کنی.» ایستون زنگ زد. ماجرا را شرح دادم و گفتم « چیکار کنم؟ به باقی پروفسورها چی بگویم؟ از همه مهمتر، به نظر تو اودی فکر می‌کند آماده نیستم و از خدا خواسته سریع نظرش این است که یک هفته امتحان را به تعویق بیاندازد؟» حتی قبل از اینکه حرفم تمام شود گفت «نه. به هیچ وجه. اودی اگر فکر می‌کرد آماده نیستی اصلا نمی‌گذاشت امتحان بدی. فکر می‌کنی نشسته و دارد نقشه می‌کشد چطور یک هفته بیشتر به تو وقت بدهد؟ اگر فکر می‌کرد آماده نیستی که نمی‌گذاشت اصلا امتحان بدهی.» قطعیت صدایش دلم را آرام کرد. من نمی‌توانم همیشه به خودم باور داشته باشم. هزار شکر که این آدم‌ها را دارم که وقتی خودم به خودم باور ندارم، آنها به من باور دارند. سریع برنامه ریختیم که چطور به بهترین شکل ممکن با این وضعیت برخورد کنم و دنیا دوباره امن و امان بود :) 

بعد از اینکه مشکلم حل شد برایش کُدی که نیاز داشت را نوشتم.

  • //][//-/
  • سه شنبه ۲ آوریل ۲۴
امیدوارم روزی که من رفته‌ام، کسی، جایی، روح من را از این صفحات برداشته و بگوید: "من عاشق او می‌شدم."
-نیکول لیونز
آرشیو مطالب