معتاد نوشتنم. دستهایم، بدنم، وجودم پر میکشد که بیایم و خودم را ابراز کنم. بیایم بنویسم بلکم خودم را از زاویهی دیگری ببینم. بلکم آرام شوم. نمیشوم. آرام نمیشوم. زیر فشار زندگی دارم له میشوم. دیروز که داشتم به سمت آستن پرواز میکردم، به گروه بچهها پیام دادم و گفتم «شما برای استرس من خوبید. خانه که آمدم برایم غذا، سکوت و بغل فراوان آماده داشته باشید.» بعد که رسیدم کار کردم. شب کار کردم. بعد از غذا وقتی همه دور هم نشسته بودند من از استرس کف اتاق راه رفتم. زیر فشار زندگی داشتم له میشدم. به پیدی میگم «مه دیگه نمیخوام کار کنم. مره بُکُش.» بعد اینقدر به این حرفم میخندم که کم است از روی چوکی به زمین بیافتم. برمیگردم و کار میکنم.
از آن قسمتهای زندگی که با خودم میگم «نکند هر چه تلاش میکنم کافی نباشد؟» کمتر از تمام قسمتهای دیگر خوشم میاید. فکر میکنم اینبار با تمام دفعات دیگر فرق دارد. فکر میکنم اینبار حتی اگر موفق شوم اینقدر این موفقیت طول کشید که نمیتوانم به نتیجهش افتخار کنم. برای همین تلاش کردن حتی سختتر است. حتی اگر کار به بهترین نحو ممکن تمام شود، قرار نیست بابتش افتخار داشته باشم. وقتی قرار نیست یک ماه بعد با غرور به نتیجهی کارم نگاه کنم، چرا باید تلاش کنم؟ سعی میکنم نصیحت امیلیو را اجرا کنم «نتیجه مهم نیست. کار کن چون تو کار کردن را دوست داری.»
میدانی، من زیاد پیش میاید که به خودم باور ندارم. گاهی اوقات استادی، مرشدی، دوستی، پارتنری، کسی است که به من باور داشته باشد و من از آنها امید قرض میگیرم. گاهی اوقات مثل حالا، دست میاندازم و دستم به هیچ چیزی بند نمیشود. اودی تلاشم را نمیبیند.
- //][//-/
- پنجشنبه ۴ آوریل ۲۴
- ۱۵:۱۸