۱۱ مطلب در نوامبر ۲۰۲۳ ثبت شده است

بهترین دوستم

داشتیم تلفنی گپ می‌زدیم و من ذره ذره جان می‌گرفتم از گفتگویمان. خنده می‌کردیم. فلسفی می‌شدیم. غیبت می‌کردیم. احساس زنده بودن می‌کردم. بی مقدمه گفتم «من خیلی دارم از این گفتگو لذت می‌برم. دارم ذره ذره جان می‌گیرم.» گفت «من از تمام گفتگوهایمان لذت می‌برم. غیر از دو حالت: وقت‌هایی که  کارد به استخوان رسیده و من تنها راه نجاتت استم و وقت‌هایی که نقدم می‌کنی.» ذهنم رفت به دو سال قبل که کارد به استخوان رسیده بود. آمده بود که مواظبم باشد. در بین خواب و بیداری بود و من بی‌وقفه از دردهایم حرف می‌زدم. چشم‌هایش خسته بود. بعد از اینکه دلم خالی شد. فقط گفت «الهه... تو بهترین دوست منی. تنها چیزی که میدانم این است که میخواهم حالت خوب باشد.» شب‌ بخیر گفتم و رفتم که در اتاقم بخوابم. احتمالا قبل از اینکه من پایم به اتاقم برسد او از خستگی بی‌هوش شده بود. فردایش گفت که خیلی خوابالود بوده و حرفهایی که زدم یادش نیست. خواهش و تمنا کرد که دوباره مرور کنم و من نمی‌خواستم. رازهایم را برملا کرده بودم و بهترین اتفاق ممکن افتاده بود: او یادش نبود. 

گاهی با اضطراب بهش می‌گم «اگر نبودی چیکار می‌کردم؟» میگه «تو اگر نبودی من چیکار می‌کردم؟؟» و هر دو ترجیح میدهیم بهش فکر نکنیم. چون ایملیوی عزیزم، اگر نبودی که کارد را از روی استخوان برداری، تا حالا روی سنگ قبرم هزار هزار گل‌ لاله روییده بود. 

  • //][//-/
  • چهارشنبه ۲۹ نوامبر ۲۳

چه افتخار بزرگی است شناختن‌تان

همانطور که قبلا گفته‌ام من تمام عمرم به زشت بودنم ایمان داشتم و برایم امر پذیرفته‌شده‌یی بود. امروز ولی احساس زیبایی کردم. جان، دوست ِ۸۶ ساله‌ی من که آلزایمر دارد امروز وقتی داشتم کمکش می‌کردم که از روی مبل بلند شود سرش را تکان داد و گفت «خدای من!‌ چشم‌هایت! چشم‌هایت! من با تو چیکار کنم؟» و من آب شدم. چند ساعت قبلش داشت برایم داستان چیزی را تعریف می‌کرد که راستش را بخواهید سر و تهش معلوم نبود. گفت «... یک عالمه زن‌های بسیار زیبا آمده‌ بودند. زن‌های زیبا مثل تو.»

ماری، زن با اقتداری که در خانه‌ی سالمندانِ جان است امروز وقتی به هم معرفی شدیم و دستش را محکم فشردم، گفت «مثل پیانیست‌ها دست میدهی.»

الین شاعر است. مریضی‌یی که دارد باعث میشود نتواند کلماتی که در ذهنش دارد را به زبان بیاورد. مثلا اگر دنبال کلمه‌ی «خواب» باشد، میگه «منظورم شب است. شب. تخت. شب. تخت.» و من از فکر اینکه این زن روزی شاعر بوده غصه‌ام می‌گیرد. مثل کور شدن یک اخترفزیکدان است؛ مثل لال شدن یک موزیسیون. الین از همان اولین باری که همدیگر را دیدیم با من مهربان بود. گفت «تو چشم‌های یک انجینیر را داری. انجینیر استی؟» و بعد گفت «چقدر تو کیوت/ناز استی!‌ ناز ِخوب. ناز ِبد نه.» بعد گفت «تو سیاه پوشیدی. بیا اتاقم. یک چیزی برایت دارم.» و برایم یک چیزک داد که مو و پَت لباس را می‌گیرد. گفت «سیاه می‌پوشی. با این لباست را تمیز کن.»

از مهربانی، از ابهت این آدم‌هایی که پیری همراهشان نامهربانی کرده دلم می‌گیرد.


 گفت «جان را کاملا درک می‌کنم. چشم‌هایت!»

گفت «تازه فهمیده‌ام که بد قلبت را شکستم.» گفتم «از ترس و وحشتم معلوم نبود؟ از اشک‌هایم؟ تازه فهمیدی؟» گفت «می‌دانستم، ولی نفهمیده بودم.» درد سه ماه پیشم را او تازه دارد حس می‌کند و من درکش نمی‌کنم. حال ِمن به مراتب بهتر است. التیاب یافته‌ام. چرا او نمی‌تواند بهتر شود؟

  • //][//-/
  • سه شنبه ۲۸ نوامبر ۲۳

تخم مرغ

داشتم کتاب می‌خواندم. صدای بلندی آمد. الکسیا مسافرت است. گفتم حتما پیشوگک ما، ویلو کاری کرده. در اتاقم را که باز کردم اول از همه از بوی شدید سوختگی متعجب شدم. دویدم به آشپزخانه و دیدم که تخم مرغ‌هایی که جوش میدادم منفجر شده‌اند! بلی. پاک یادم رفته بود که تخم مرغ آب‌پز میکردم. تمام آب کاملا تبخیر شده و تخم مرغ منفجر شده. دیوار، اجاق، هود، زمین، وسایل آشپزخانه، همه جا پر از ذره‌های تخم مرغ منفجر شده بود. پر از نفرت و انزجار شدم. دقیقا عین همین اتفاق هفته‌ی پیش هم افتاد! دو بار در ده روز من تخم مرغ انفجار داده‌ام. کاری که اکثر مردم حتی یکبار در عمرشان نمی‌کنند. از خودم پر از نفرت بودم. کدام آدم خری نمی‌تواند برای خودش یک تخم مرغ لعنتی بپزد؟ چرا من اینقدر بی‌عرضه‌ام؟ همه فکر می‌کنند اگر در کارهای خانه بدم حداقل در تحقیق خوبم. ولی خودم که می‌دانم که در کارم چه متوسط حال بهم زنی استم. به مامان زنگ زدم. همینطور که تعریف می‌کردم گریه‌ام گرفت. مامان دلداریم داد. همه جا را تمیز کردم. حالم از بوی خانه بهم میخورد. تعطفن خانه بوی بی‌عرضگی من بود. زدم بیرون. ایملیو زنگ زد. برایش با انزجار تعریف کردم. با دلیل و برهان سعی کرد قانعم کند بی‌عرضه نیستم. هر دو به آشپزی لعنت فرستادیم و از سختی کارهای خانه حرف زدیم. بعد گفت «چرا حالت از حرفهایم بهتر نمیشه؟ اصلا بیا حواست را پرت کنیم.» با اشتیاق گفتم «از آستن حرف بزنم؟» و دو ساعت بعد وقتی به خانه برگشتم حالم بد نبود. اگر بی‌عرضه می‌بودم دوست‌هایم اینقدر دوستم نمی‌داشتند.

  • //][//-/
  • يكشنبه ۲۶ نوامبر ۲۳

جوانم

جوان و پریشان

با وحشت از احساساتم می‌نویسم. بیشتر از هر چیزی میخواهم سرکوب‌شان کنم ولی می‌دانم که این کار بزدلانه است. اگر سرکوب کردن اجازه نیست، میشه که دراز بکشم در تختم و فقط و فقط به احساساتم فکر کنم؟ نه؛ هیچ امنیتی در این کار نیست. نباید اسب‌های وحشی احساسم را بُکُشم و نباید بگذارم رها باشند. چه خاکی به سرم بریزم پس؟ باید به زندگیم برسم و هر وقت فرصتش پیش آمد بگذارم احساسم هوایی بخورد. به کارهای روزمره‌ام میرسم و احساساتم مثل مگس دور سرم وز وز می‌کنند. خوشم نمیاید. راحتتر است که بکشمش. حتی راحتتر است که کارهای روزمره‌ام را رها کنم و فقط خیالبافی کنم. پریشانم. حالم را به جک توضیح میدهم. میگه «تو فقط جوانی. همین.» 

آشپزی

یادتان است گفته بودم دستورپخت گرفتن از مامانم سخت است؟ تی ازش دستورپخت چیزی را می‌پرسیده. مامان به جای اینکه به تی توضیح بدهد که پیازداغ جور کند، فقط گفته که پیاز بیاندازد. اینطوری بوده که تی یک پیاز درسته را بدون اینکه خرد کند انداخته داخل روغن و باقی دستورات را اجرا کرده :)

ستا په سترگو کی چی ورک شوم، د جهان می واره پریشود

در چشم‌های تو که گم شدم،‌ تمام جهان را فروگذاشتم  

یک اصطلاح است که میگه I only have eyes for you و به این معنا که من جز تو کسی را نمی‌بینم. پدر و مادر من هزار و یک چیز را در رابطه‌شان دارند که من قبول ندارم، ولی یکی از باارزش‌ترین چیزهایی که دارند این است که فقط همدیگر را می‌بینند. بابا میگه هیچکسی را به نجابت مامان نمی‌شناسد. مامان هم بین هزار زن برهنه به بابا اعتماد دارد. طوری این وفاداری و اعتماد برای من یکی از ارزش‌های بنیادی حساب میشود که نمی‌توانم خودم را در رابطه‌یی تصور کنم که این را نداشته باشد. ولی خب من اصلا شبیه مادرم نیستم. نزدیک‌ترین آدم‌های زندگیم به من چندتا مرد همسن خودم استند. خواسته‌ی بزرگی است که پارتنرم باور کند که من غیر از او هیچکسی را نمی‌بینم؟ نمی‌دانم. شاید خواسته‌ی بزرگی باشد ولی من نمی‌توانم از این یکی کوتاه بیایم. 

بابا 

رابطه‌ی پیچیده‌یی داریم. اینقدر گاهی نسبت بهش پر از نفرت میشوم که گریه‌ام می‌گیرد. در عین حال، هر اتفاق مهم مثبت و منفی‌یی که برایم بیافتد بیشتر از هر کسی دلم میخواهد به بابا تعریفش کنم. افسرده که میشوم میخواهم بهش زنگ بزنم و بگویم «باز دلم میخواهد بمیرم بابا.» اتفاق خوبی که میافتد اول از همه دلم میخواهد به او زنگ بزنم. امروز میخواهم زنگ بزنم بهش و بگویم «جوان و پریشانم بابا.» 

کار

استرس این زندگی دانشجویی هلاکم می‌کند، هلاک. از این موفق نبودن نفرت دارم. از این متوسط بودن نفرت دارم. 

  • //][//-/
  • پنجشنبه ۲۳ نوامبر ۲۳

در سینه‌ات تپیده یک آرمان کوچک

ما در دوره لیسانس یک TA داشتیم که من خیلی دوستش داشتم. یکی دو ماه با هم کار هم می‌کردیم. هر بار من جایزه می‌بردم، انترنشیپ قبول میشدم یا برای دکترا آفر می‌گرفتم می‌گفت «تو باید از چند جا ریجکت/رد شوی. رد شدن هم تجربه‌ی مهمی است.» من از این گپش هم خنده‌ام می‌گرفت هم مغرور میشدم. کدام استادی میخواهد دانشجویش رد شود؟ لعنتی من چقدر خوب بودم که او نگران بود به اندازه‌ی کافی در دنیای درس ریجکت نشده‌ام؟ 

امروز که خودم را در مقابل زندگی رها کرده‌ام، این روزها که ناشیانه روی یخ زندگی می‌لغزم و منتظرم با سر به زمین بخورم، یاد گپ استادم میافتم. این درد هم به اندازه‌ی پیروزی‌های زندگی لازم است اِلوگکم. 

--------------

امروز یک مشکلی در تحقیقم داشت اذیتم می‌کرد و حتی بعد از اینکه حلش کردم نمی‌توانستم درست درکش کنم. زنگ زدم به آستن که در موردش حرف بزنیم. داشتم توضیح میدادم که «ما بازدهی را برای یک جرم و یک سرعت می‌فهمیم. از روی این پلات‌هایی که ساختم ارتباط سرعت با بازدهی و ارتباط جرم با بازدهی را هم جدا جدا می‌فهمیم. حالا چطور بازدهی را برای هر جرم و سرعتی پیدا کنیم؟» گفت «تو صبح تا شب کارت همین است؟ چه شغل جالبی داری.»

تا حالا به این فکر نکرده بودم که دانشگاه هر ماه به حسابم پول می‌ریزد که من با تحقیقم ذره ذره سوالهای فزیک حل کنم و قدم‌های کوچک و نامحسوس به سمت «دانستن» بردارم. چه جالب.

+ عنوان از رامین مظهر

از این زمین تنگ و از آسمان کوچک
در سینه‌ات تپیده یک آرمان کوچک
  • //][//-/
  • دوشنبه ۲۰ نوامبر ۲۳

دست بسته

 اگر میتوانستم توجیه کنم که رها کردن بزدلانه نیست، یا اگر خودم را مقید به انجام کار درست نمی‌دیدم، اگر برایم مهم نبود که شجاع باشم، آرامتر بودم. از اینکه کار درست اینقدر واضح است احساس عجز می‌کنم.

  • //][//-/
  • يكشنبه ۱۹ نوامبر ۲۳

قندهار است دلم

گفت «هیچوقت احساس تنهایی می‌کنی؟» هنوز حرفش تمام نشده بود که گفتم «نه. اصلا.» وجودم از خوشبختی پر از گرمی شد. بعد از جداییم از جورج، یکی از چیزهایی که متوجه شدم این است که من زندگیم پر از عشق است. لب تر بکنم ترنر، سام، الکسیا، لیزا، کیوان، مریسا و حتی جورج پشت درم صف می‌کشند تا مرا به زندگی، به خودم، به آرامش برگردانند. از تنهایی خودش حرف زد و موقتی بودن آدم‌ها. چقدر من سالها با این احساسات زجر کشیدم. حرفها و احساساتش را با استخوانم حس می‌کردم و می‌خواستم میشد دردش را بگیرم. ستا دسترگو بلا واخلم... بلاگیر چشم‌هایت شوم.

گفت «تو شبیه دانلد داک خنده‌داری.» گفت «شبیه پنگوئن راه میری.» دفعه‌ی بعد که گفت «تو شبیه...» حرفش را قطع کردم. گفتم «شروع نکن.» گفت «یک پست دیده بودم در مورد زیباترین زن‌های دنیا. تو شبیه یکی از اونایی.» گفت «چقدر زیباتر از عکس‌هایت استی.» گفت «خدای من! اصلا نمی‌توانم بهت نگاه کنم.» و جملاتی از این قبیل... .

بعد از جورج، یکی از چیزهایی که هر بار بهش فکر می‌کردم سینه‌ام تنگ میشد و نفسم حبس، این بود که هیچکس نمی‌تواند اندازه‌ی او دوستم داشته باشد. فکر می‌کردم هیچکسی قرار نیست هیچوقت دوباره مرا آنقدر خاص ببیند. حس می‌کردم تا آخر عمر دیگر هیچوقت قرار نیست احساس خاص‌بودن و خواسته‌شدن بکنم... و بگذارید بگویم که من مجنون میشوم وقتی کسی میخواهد ذره ذره‌ی افکارم را ببلعد؛ برای دیدن هر گوشه از وجودم هیجانی میشود؛ برای اینکه منم او را آنطوری ببینم که او مرا، بیتاب میشود.

این یکی حس، این خواستنی‌بودن و خاص‌بودنی که کسی می‌تواند به آدم القا کند، تنها چیزی است که مرا مست و سرخوش از زنده بودن می‌کند. شبیه یادگرفتن فزیک.

  • //][//-/
  • شنبه ۱۸ نوامبر ۲۳

سوگ

 گریه نمی‌کنی. چیزی نمی‌گویی. از پا نمیافتی. تلاش می‌کنی کنترلش کنی. بدون اینکه بدانی درد از جای جای بدنت میزند بیرون. هربار پلک می‌زنی چشم‌هایت انگار به سختی دوباره به روشنی روز برمی‌گردند. هربار لبخند می‌زنی صورتت آهسته‌تر از همیشه باز میشود؛ انگار که عضلات صورتت از غصه فلج شده باشند. هر بار به نشانه‌ی سلام دست می‌دهی کمی طولانی‌تر از همیشه دستم را می‌فشاری؛ انگار که دنبال دفع تنهاییت با تماس با من باشی. هر بار به نشانه‌ی خداحافظی بغلم می‌کنی کمی طولانی‌تر از همیشه مکث می‌کنی؛ انگار که دنبال جذب آرامش از بدن من باشی. تا اینکه یک روزی که با قدم‌های حساب شده به سمت مقصدت روان استی و در پس ذهنت یک حس افتخاری برای درد کشیدن در خفا داری، پیش پنجره‌ی آفیس یک آدم بدبخت‌تر از خودت روی پیاده‌رو می‌نشینی و زار زار گریه می‌کنی. کیوان میاید دنبالت. گریه می‌کنی. از پا میافتی. حرف می‌زنی. میگی «خیال می‌کردم حالم خوب است، کیوان. فکر می‌کردم دردم تمام شده.» 

  • //][//-/
  • يكشنبه ۱۲ نوامبر ۲۳

که اگر زود اگر زود بیایی دیر است

خواب دیدم که برگشتی. خواب دیدم که در یک مهمانی که پر از آدم است و من در حال پیدا کردن راهی استم که بی‌صدا ناپدید شوم، همین که به سمت در حرکت می‌کنم تو داخل میشوی. از کنارم می‌گذری. مرا نمی‌بینی. خشک میشوم. تکان نمی‌خورم چون نمی‌توانم تصمیم بگیرم که چیکار کنم. میخواهم سریع‌تر بیرون بروم که مرا نبینی و همزمان میخواهم بمانم برای اینکه با تو زیر یک سقف باشم، و برای اینکه تو مرا ببینی و یادت بیاید از سر و صدا متنفرم و با من بیایی بیرون. دلم میخواهد بیایم دنبالت و ازت بخواهم هیچوقت ترکم نکنی. دلم میخواهد سریعتر بزنم بیرون و هیچوقت هرگز نبینمت. در خواب تصمیم گرفتم که بزنم بیرون و بیدار شدم.

ما شکسته‌تر از آنیم که بتوانیم برای هم باشیم. ملاقاتمان فقط درد ما را زیادتر خواهد کرد. ولی با تمام شرمم هنوز امیدوارم که ده سال بعد، در پارتی کانفرانسی که شلوغیش مرا کلافه‌ام کرده تو از در وارد شوی و تمام دنیا آرام بگیرد. بزرگتر شده باشیم. عاقل‌تر شده باشیم. گذشته‌ام از اینکه بخواهم عاشق باشیم. فقط میخواهم برگردی و باشی. دوستم باشی. همراهم باشی. ایستون من باشی. 

  • //][//-/
  • پنجشنبه ۹ نوامبر ۲۳

هر جا که به کشتزار گندم برسم - بنشینم و قامت تو را یاد کنم

دیشب کیپ تورن عزیزم در هاروارد برنامه داشت. کیپ تورن جز کسایی بود که بخاطر مشاهده‌ی کردن امواج گرانشی برای اولین بار، نوبل بردند. اگر کیپ تورن و همکارهایش نبودند موضوع تحقیق من در دکترا قطعا چیز دیگری بود. کیپ تورن دانشمندی است که با کارگردان فیلم انترستلر همکاری کرد که کمک کند فیلم از لحاظ علمی موثق باشد. 

دیشب از کتاب جدیدش رونمایی کرد. کتابش تخصصی نیست و چیزی در مایه‌های «جهان در قالب شعر و نقاشی» برای عموم مردم است. از لا به لای حرفهایش متوجه شدم در مورد فزیک انترستلر هم کتاب نوشته. از کیپ تورن فقط کتاب «جاذبه»اش را دارم که دو کیلو و هفصد گرم وزنش است و من هنوز شروع به خواندنش نکردم. باید کتابهایش را بخوانم. خدایا... چیکار میشه مرا شبیه کیپ تورن باهوش کنی؟ 

-----------------------

به اودی گفتم «میخواهم شبیه تو باشم. که گفتی در دوره دکترا همه چیز را رها کرده بودی و فقط و فقط روی کار/تحقیق تمرکز کرده بودی.» با خنده گفت «راستی؟ چطور پیش میره؟» گفتم «نمی‌دانم. پیش نمیره. جهان را رها می‌کنم. جهان رهایم نمی‌کند.» 

-----------------------

در دوران لیسانس ما یک TA نابغه داشتیم که بخاطر نابغه بودنش نمی‌توانستیم عاشقش نباشیم، و بخاطر عجیب و غریب بودنش نمی‌توانستیم مسخره‌اش نکنیم. یکی از کارهای جالبش این بود که در کوله‌اش یک بوتل peanut butter داشت و هر وقت گشنه میشد، هر جایی که بود، یک قاشق پر میگذاشت دهنش. من واقعا از ته دل مطمئن نیستم که آیا اصلا غذای دیگری می‌خورد یا روزانه فقط چند قاشق پی‌نت بتر میخورد.

از عینکش که اصلا نگویم.

بگذریم. این موضوع کاملا فراموشم شده بود. وقتی اندیگو (کرستینای سابق) آمده بود دیدنم بوتل Sun Butter را روی میزم دید. گفت «یادت است چقدر به کریس بابت این کارش می‌خندیدیم؟» و بلی. من هر وقت گشنه میشوم یک قاشق سن‌ بتر میخورم. از بخت بدم من هیچ چیزی از نبوغ کریس یاد نگرفتم ولی هر روز بیشتر و بیشتر شبیه او تمسخرآمیز میشوم.

از عینکم که اصلا نگویم. 

-----------------------

بابا چند ماه است که خیلی در مورد تغذیه مطالعه می‌کند. این کارش روی تمام خانواده تاثیر گذاشته. حتی من که دوهزار مایل دور استم هم بدون عذاب وجدان نمی‌توانم غذای غیرصحی بخورم. یکی از چیزهایی که کامل از رژیمم حذف شده شکر افزوده است. که خب من شیرینی دوست ندارم و برایم سخت نیست. دیشب رفته بودم به رستورانت زیبای گردون رمزی عزیزم. جایی که غذای خوشمزه‌اش تمام مشکلاتم را حل می‌کند. بعد از اینکه گیلاس اول نوشابه‌ام را تمام کردم، گارسون گفت «گیلاست را دوباره با نوشابه پر کنم؟» گفتم «نوشابه رژیمی. بلی لطفا.» گفت «عه؟ نوشابه رژیمی گفته بودی؟ ببخشید من نوشابه‌ی عادی آورده بودم.» از فکر اینکه یک گیلاس پر از نوشابه چقدر شکر دارد استرس گرفتم. قشنگ نزدیک بود حمله استرسی داشته باشم. نمی‌توانستم فکرش را از سرم بیرون کنم. غذا به جانم زهر شد. 

-----------------------

جورج بعد از دو ماه تازه دارد غم جدایی را حس می‌کند. آویزانم شده. من دارم می‌میرم برای چند روز تنهایی. 

  • //][//-/
  • چهارشنبه ۸ نوامبر ۲۳
امیدوارم روزی که من رفته‌ام، کسی، جایی، روح من را از این صفحات برداشته و بگوید: "من عاشق او می‌شدم."
-نیکول لیونز
آرشیو مطالب