ساعت تقریبا یک بعد از نیمه شب بود. در دانشگاه برای امتحان درس میخواندیم که خبر آمد که امتحان لغو شده. استرسم به مراتب کمتر شد. گفتم «ایستون من از گشنگی دارم میمیرم.» با تعجب گفت «تو که تا حالا خوب بودی که.» گفتم «استرس داشتم. غیر از استرس چیزی حس نمیکردم. استرسم رفت و حالا میبینم بینهایت گشنهام.» امروز که زنگ زد آمده بودم خانه که غذا بخورم. استرسم به سقف رسید و بعد کاملا فروریخت. گشنه شدم. گفتم «کاملا بیحس شدم. اینقدر استرس کشیدم که دیگر حالا هیچ چیزی مهم نیست. استرس ندارم. هیچ حسی ندارم. خوبم. آمدهام خانه غذا بخورم.» من فقط و فقط برای این نجوم میخوانم که خوشحالم میکند. این رشتهی سخت که نه پول دارد و نه آنطوری که باید به آدم حس مفید بودن میدهد را برای این انتخاب کردم که خوشحالم میکند. با عالم و آدم جنگیدم که بروم دنبال رشتهیی که حالم را خوب میکند. حالا این فشارها سگ کی باشند که بخواهند آرامش مرا از من بگیرند؟ نمیخواهم. هیچ چیزی جز آرامشی که این رشته برایم دارد را نمیخواهم. گفت «چی شده؟» گفتم «مدلی که استفاده میکنم تنها مدل در این پکیج است که تاثیر خاک/گرد/غبار کهکشان روی رنگ نوری که میبینیم را در نظر نگرفته و من نمیدانستم. همه چیز را باید از سر انجام بدهم و اینبار تاثیر غبار روی رنگها را در نظر بگیرم. امتحانم دو هفته بعد است. وقت ندارم.» نظرش این است که هیچ چیزی را دست نزنم. امتحانم را با نتیجهی همین مدل بدهم و بعد از امتحان دوباره همه چیز را از سر انجام بدهم. باید ببینم اودی نظرش چیست. آخ اودی... آخ که چقدر به من حس حقارت میدهی. مرگ بر من که سه سال در تلاش این بودم که خودم را به تو ثابت کنم. کاری کنم حس کنی فوقالعادهام. تازه فهمیدهام به نظر تو هیچکسی فوقالعاده نیست. لعنتی.
- //][//-/
- دوشنبه ۱۵ آوریل ۲۴
- ۱۲:۵۹