۲ مطلب در اکتبر ۲۰۱۷ ثبت شده است

در صبح دم عشرت هم دوش تو می رفتم رفیق

میگفت در رکود اقتصادی بزرگ امریکا، در 1929-1939، یکی از نکته‌هایی که مردم را رنج می داد این بود که باور هایشان لطمه خورده بود. مردم همیشه باور داشتند تلاش با خودش ثمر می آورد. حالا هر چه بیشتر تلاش می کردند، تولید بیشتر میشد و تقاضا کمتر، و به همین منوال سود کمتر میشد. این روزها باور‌هایم هر روز غلط ثابت می شوند. هر چه تلاش می کنم محکمتر زمین میخورم. هر چه جیغ می کشم خفه‌تر میشم. هر چه زودتر بیدار میشم دیرتر میخوابم. هر چه سَرم را بلندتر میگیرم محکمتر سیلی می خورم.

یک روز با خودت فکر می کنی :" چقدر در دنیایی که بِرِنا و سییرا را اینقدر تنها کرده، حالِ من خوب است با بودن فلانی و فلانی و فلان" یک روز رو به همان فلان ها می کنی و میگی "اینقدر به پر و پای من نپیچ" و بعد دنیا به زمین می اندازدت. محکم. محکم. محکمتر از قبل. یک روز از صد، صد و چهار میگیری، یک روز از صد، بیست و هفت. یک روز یکی داری، یک روز دوتا، بعد امروز از خواب بیدار میشی و هیچی نداری. یک روز باید دوای خواب بخوری تا خوابت ببره، یک روز با خودت فکر می کنی " در بین دوست هایم کسی نیست که مواد، مثلا آدِرال بفروشه که من امشب نخوابم و کارهایم برسم؟"

همه چیز در همین دو هفته‌ی اخیر بهم ریخته. همین چند ماه آخر. یک روز میگی :"انگار کاری در دنیا نیست که من نتوانم انجام بدم." یک روز بعد از اینکه پشت ِ سر هم گَند زدی برای اولین بار میترسی که نکند لیاقت خواندن رشته‌ای که خوشحالت می کند را نداشته باشی؟!

از همین می ترسیدم. که خوشحالی‌ام موقت باشد. که این تغییر، مرا به اینجا برساند. همین جایی که حالا هستم. همین. 

  • //][//-/
  • شنبه ۲۸ اکتبر ۱۷

electric field between two lines of charge

بِرِنا میگه "من دیروز فقط با یک نفر، دو کلمه حرف زدم. باقی حرفها همه اینجا بودن." با دو انگشت به پیشانی‌ش می کوبد. در جوابش میگم، "واقعا منم دارم دیوانه میشم." بعد از ظهر بعد از اینکه تک تک روز های هفته را به امید یک وقت مناسب برای بیرون رفتن نام می بریم و وقتی پیدا نمی کنیم، سییرا میگه :"گاهی وقت ها در میان تمام این مشغله ها آدم نیاز داره بشینه بیست دقیقه با کسی حرف بزنه." بِرِنا میگه:" ... پرسشنامه ها را در خانه باز می کنم. سوالهای مسخره‌ای دارد. ‘چقدر تنها هستید؟’ چقدر؟ شدیدا!"

تمام این جمله ها، به علاوه‌ی صدای پر گریه‌ی پَری از پشت گوشی، همین حالا که در مک دونالد پر از دود و بو نشسته‌ام و کتاب فزیکم روی صفحه‌ی 927م باز است، همین حالا که چشم هایم از دود و درد و بیخوابی می سوزد، همین حالا که موسیقی "مراسم نامزدی" از فیلم "لالا لند" در گوشم پخش میشه، همین حالا که دلم برای مامان تنگ شده، همین حالا که دلم از بابا گرفته، همین حالا که از خستگی ستون فقراتم را و دردی که در امتدادش تیر می کشد را حس می کنم، همین حالا به ذهنم رسیده. تمام اینها باعث میشود یادم بیاید که "...دنیا به همین چند سطر رسیده است

به اینکه انسان کوچک بماند بهتر است

به دنیا نیاید بهتر است..."

گروس

  • //][//-/
  • چهارشنبه ۱۸ اکتبر ۱۷
امیدوارم روزی که من رفته‌ام، کسی، جایی، روح من را از این صفحات برداشته و بگوید: "من عاشق او می‌شدم."
-نیکول لیونز
آرشیو مطالب