پیام دادم که «خوبی؟» جواب داد «حس می‌کنم بمب انداختن روی سرم. هیچ حسی ندارم.» نگفت بمب انداختی، گفت بمب انداختن. چند ساعت بعدش زنگ زد گفت «میدانم تو اذیت میشی وقتی من میگم به فاصله نیاز دارم. ولی اصلا نمیتانم تصور کنم که این مسئله را امشب حل کنیم…» گفتم «نگران مه نباش. هر کاری نیاز داری بکن.» گفت «نمیتانم نگران تو نباشم. نگران تو استم.» بهش اطمینان دادم که خوبم و باید اولویت اولش خودش باشد. گریه کردم. صبح که بیدار شدم چندتا پیام روان کرده بود. گفته بود فکر نکنم هرگز در زندگیم اینقدر عمیق زخم خورده باشم. گفته بود دوستت دارم. نمی‌خواهم ترکت کنم. گفته بود نمی‌دانم چطور ممکن است هرگز این زخم بهتر شود.گفته بود بزرگترین ترس زندگیش به واقعیت تبدیل شده. گفته بود به زمان بیشتری نیاز دارد و پرسیده بود «من همیشه سربار بودم؟» از درد حرفهایش هنوز گریه‌ام می‌گیرد. و میدانی چیست؟ در عمق بدترین زخمی که در عمرش تجربه کرده، هیچ زهر و نیشی در پیام‌هایش نبود.

زنگ زد. گفت «ببخشید که ناراحتت کردم.» و شروع کرد به توضیح دادن دلیلش… میخواستم زار بزنم. میخواستم سرم را به پنجره بزنم و از همو طبقه ۱۴ خودم ره پایین بندازم. گفتم «توضیح نده. میدانم قصد بدی نداشتی.» گفت فکر نمی‌کند امشب هم برگردد و یادم نرود که هوتل را تمدید کنم. گفت میخواهد از سفر لذت ببرد و واقعا فکر نمی‌کند با حضور من بتواند لذت ببرد. گفتم تیاتر broadway که قرار بود با هم ببینیم چی؟ گفت با دوستش میره ولی اگر خیلی خیلی برایم مهم است، متیانم برم ولی کنارش نشینم، یا کنارش بشینم و اصلا حرف نزنیم. گفتم محفل فراغتم چی؟ گفت میاید. میداند که برایم مهم است، میاید. دلم خون شد از مهربانیش. گفتم ترجیحم این است که برگردم به بوستون. برایم تکت گرفت و فرستاد و مه حتی بیشتر شرمنده شدم. وسایلش را که به شوق آورده بود را دانه دانه از گوشه و کنار هوتل جمع کردم. نمی‌خواست مرا حتی برای لحظه‌ای ببیند و وسایلش را بگیرد. گفته بود با خودم ببرم به بوستون.

ساعت ۵، در مسیر برگشت بودم و در جیبم یک قوطی کامل دستمال کاغذی بود چون ممکن بود چنان بزنم زیر گریه که تمام اتوبوس نتواند آرامم کند، که پیامش آمد. نوشته بود «جواب نده. دوستت دارم. هنوز به زمان نیاز دارم.» میدانست که از فاصله می‌ترسم و حالم بد میشه. داشت آرامم می‌کرد. بزرگترین ترس عمرش را به واقعیت تبدیل کرده بودم و او داشت آرامم می‌کرد. تمام مسیر را تصور کردم که بغلش گرفته‌ام و به فارسی بهش عشق می‌ورزم. عزیزک مه، نفس مه، پیشوگک مه، بمیرم که تو ره آزار دادم. صدقه سرت شوم مه. کور شوم که آزارت دادم.

صبح روز بعدش زنگ زد و بیشتر از یک ساعت حرف زدیم. گفتم «میخواستم بگویم که … اگر تو دوست من بودی و با این شرایط آمده بودی پیشم، میگفتم این رابطه را ترک کن. از این بدتر که نمیشه. اگر خیانت می‌کردم دردش کمتر از حرفهایی بود که زدم. اگر دوست من بودی، میپرسیدم 'چی داره که ایلایش نمی‌کنی؟'» ایلایم نکرد. تنبیه‌م نکرد. نیش و کنایه نزد. به محفل فراغتم آمد. برایم گل خرید. گفت «میخوای بریم کتاب‌فروشی برایت کتاب بخرم که فراغتت را تجلیل کنی؟» نمی‌دانستم ممکن است آدم این مدل دوست داشته شود. و حتی حالا که میدانم، عقیده دارم من روانی لیاقت این مدل دوست‌داشته‌شدن را ندارم.