سالها پیش در اولین رابطه‌ام، به نقطه‌ای رسیدیم که باید رهایش می‌کردم. کار درست این بود که رهایش کنم. بقیه خبر نداشتند، ولی اندیگو که خبر داشت فرض کرد که حتما رابطه را تمام می‌کنم. ولی نمی‌توانستم. اینکه چرا نمی‌توانستم جای بحث نیست. فقط نمی‌توانستم. اینقدر به خاطر ماندن شرم داشتم که فکر کنم حتی نتوانستم به اندیگو پیام بدهم. برایش یک ایمیل طولانی نوشتم و گفتم من نمی‌توانم رابطه را تمام کنم و میترسم اندیگو فکر کند آدم ضعیفی استم. اندیگو برگشت و خلاصه‌ی جوابش این بود که در هر حالتی حمایتم می‌کند. هر دو می‌دانستیم که من دارم اشتباه می‌کنم ولی برای او مهم نبود. این یکی از بزرگترین درسهایی است که در دوستی گرفته‌ام: دوست خوب در اشتباه‌ها هم هوای آدم را دارد. کسی که اشتباه کرده خودش بیشتر از همه رنج می‌کشد. نیازی به توبیخ از جانب بقیه ندارد. وقتی پری با مردهایی نشست و برخاست می‌کند که اذیتش می‌کنند،‌ وقتی سیتا بایسکلش را تند می‌راند و میافتد، وقتی امیلیو پولش را حیف و میل می‌کند و در وقت ضرورت بی‌پول می‌ماند، من بدون توبیخ به شیوه‌ی خودم تا جایی که در توانم است کمک می‌کنم. توبیخ باشه برای بعد :) تا همیشه‌ی همیشه شکرگذار اندیگو استم که نگذاشت من وقتی درد تصمیم اشتباهم را می‌کشیدم، درد تنهایی را هم تحمل کنم.

امروز یک درس جدید گرفتم. سام و من دوتا نقطه ضعف خیلی متفاوت داشتیم. سام از لباس‌شستن متنفر بود. در گوشه‌ی اتاقش یک خروار لباس انبار بود. بابتش احساس شرم داشت و هیچکس جز شوهرش اجازه نداشت به اتاقش برود. چندین ماه از دوستی ما گذشته بود که یک روز کوه لباس‌های کثیفش را نشانم داد. نقطه ضعف من این است که آدم نامرتبی استم. اتاقم اکثر اوقات بی‌نظم است. ولی از کارهای خانه عاشق چی استم؟ لباس‌شستن! او هم در نظم دادن محیط مثل یک جادوگر بود. یک روز که خانه نبود، کلیدش را ازش گرفتم و رفتم لباس‌هایش را شستم. واقعا برای من سخت نبود چون لباس‌شستن را دوست دارم. چند روز بعدش که آمده بود دیدنم، قبل از رفتن اتاقم را مرتب کرد. لعنتی مثل جادوگر بود. در کمتر از ۲۰ دقیقه اتاقم را صفا داد. این اولین و آخرین باری بود که کسی بدون توقع ِتغییر، یکی از نقاط ضعفم را دید و مهربانانه فقط کمکم کرد. دیروز ایوانز داشت برای کاری کمکم می‌کرد. وسط کار بیست بار ازم خواست قول بدهم که نمی‌گذارم تلاشش به هدر برود. مثلا فرض کنید من هدفنم را گم کرده بودم و او داشت کمکم می‌کرد پیدایش کنم. وسط گشتن هی هزار و پنجصد بار ازم پرسید «از این به بعد از کار که برگشتی با هدفنت چیکار میکنی؟ آفرین. روی میز میگذاریش.» یا اینطور که «نیایم ببینم دو روز دیگه باز گمش کردی. حداقل تا یک سال دیگه نباید گمش کنی.» خب لعنتی تو فکر می‌کنی من میخواهم که هدفنم را گم کنم؟ حواسم پرت است. گم میشه دیگه. چرا مجبورم میکنی قولی بدهم که نگهداشتنش برایم سخت است؟ چرا نمیشه حالا که این نقطه ضعفم را می‌دانی بدون اینکه توقع داشته باشی از بنیاد عوض شوم (و دیگر حواس‌پرت نباشم) فقط کمکم کنی؟ تو که مرا میشناسی. میدانی همیشه میخواهم بهتر باشم. تو که میدانی حتما سالهای سال است که سعی کرده‌ام در این عرصه بهتر باشم و نشده، میشه همینطوری دوستم داشته باشی، قبولم داشته باشی و فقط کمکم کنی؟ ولی خب من از شرم نمی‌توانستم هیچ حرفی بزنم. فقط تشکر می‌کردم که داشت کمکم می‌کرد. هنوز بابت این تجربه حس مزخرفی دارم. امروز که بهش فکر می‌کردم یک درس دیگر از این ماجرا گرفتم: بسیاری از آدم‌هایی که دوستشان دارم، نقاط ضعفی دارند که برای خودشان مثل کوه بزرگ است و برای من ساده است. اگر خواسته باشم می‌توانم کمکشان کنم ولی نمی‌توانم توقع داشته باشم که عوض شوند. من نمی‌خواهم کسی اتاقم را مرتب کند و ازم قول بگیرد که تمیز نگهش دارم. سام نمی‌خواهد کسی کوه لباس‌هایش را تمیز کند و بگوید «نبینم یک ماه بعد باز گوشه‌ی اتاقت لباس انبار شده باشه.» چون حقیقت این است که اتاق من نامرتب میشه و سام اگر کسی کمکش نکند، سالی ۳ بار لباس می‌شوید. و خب که چی؟ ما همه نقاط ضعف داریم. من خودم شخصا تا همیشه روی از بین بردن این نقاط ضعف کار می‌کنم، ولی فشار بیرونی قرار نیست کمکم کند.