دروغ نمیگه. حتی وقت‌هایی که خیلی دلم میخواهد دروغ میگفت، نمیگه. وقتی احساس چاقی میکنم بهم نمیگه لاغری، میگه «تو لاغر پوست و استخوان نیستی. ولی چاق هم نیستی. متوسطی.» شب یلدا بهش زنگ زده بودم که پیرهن سرخم را نشانش بدهم. گفت «اگر پیرهن سرخ دیگه نداری این را بپوش. ولی زیبایی‌های بدنت را خوب برجسته نمی‌کند. پیرهن‌های بهتری داری.» برای همین صداقت بیش از اندازه‌اش، وقت‌هایی که ازم تعریف می‌کند حرفش تا اعماق قلبم رسوخ می‌کند. خودش شاید یادش نباشه که یک روز وقتی داشت خوابم می‌برد، آهسته گفت «چقدر تو با چشم‌های بسته هم زیبایی.» ولی من هنوز از یادآوریش مست میشم.

همیشه خندان است و با هم زیاد می‌خندیم. هر قدر که بعضی وقتها تا چشممان به هم میخورد نیش‌مان خود به خود تا بناگوش باز میشه، بعضی وقت‌ها که نگاهش می‌کنم، مصنوعی لبخند میزند. لب‌هایش به لبخند کش میایند ولی چشم‌هایش نمی‌خندند. و من خیلی خیلی خیلی این لبخند مصنوعی را دوست دارم. حتی بیشتر از تمام لبخندها و خنده‌های واقعیش. چون غیر ارادی نیست. چون میداند که دارم با عشق نگاهش می‌کنم و میخواهد با محبت و لبخند جوابم را بدهد. اینقدر صادق است که مصنوعی‌ترین لبخند دنیا را دارد، ولی برای من، فقط و فقط برای نشان دادن محبتش به من، آگاهانه و مصنوعی به من لبخند می‌زند. که من حس دوست‌داشته‌شدن بکنم. که من انرژی مثبت بگیرم. هیچوقت دروغ نمیگه ولی به دروغ به من لبخند میزنه.

آخ ... زمانه خیلی بی‌رحم است که ما را اینطور دچار کرده اگر قرار است تا همیشه با هم نباشیم.