این مدتی که ایران در جنگ بود، بیان آی‌پی‌ های خارجی را بلاک کرده بود. به وبلاگم دسترسی نداشتم. وبلاگ‌های شما را هم نمی‌توانستم بخوانم. از فشار ِننوشتن داشتم دیوانه میشدم. متنفرم از بی‌ثباتی این پلتفرم. عصبانی‌ام از خودم که نمی‌توانم بدون نوشتن دوام بیارم. به جای با ثبات‌تری برای نوشتن نیاز دارم ولی محبتی که از شما‌ها دریافت می‌کنم را کجا پیدا کنم؟ بمیرم به غم و سختی‌هایتان. من دخت افغانم. جنگ را می‌فهمم. انفجار، ترس، در قفس بودن را میفهمم. شکر که دوامدار نشد. خدا کند که که مزه‌ی جنگ و انفجاری که از یک نسل به نسل دیگه منتقل میشود را هیچوقت نچشید. نان‌تان گرم و آب‌تان سرد باد. خانه‌هایتان آباد. 

‌‌

دیشب قبل از خواب زدم زیر گریه. شبیه وقت‌هایی نبود که نمی‌شود اشک‌ها را کنترل کرد. با اراده‌ی و کنترل کامل به هق‌هق افتادم. نگران بغلم گرفت و بچگانه نوازشم کرد. گفتم «بگذار گریه کنم. گریه باعث ترشح اندورفین میشه.» گفت «ناراحت میشم. ولی باشه.» بغلم گرفت و من برای تمام داشته‌هایم گریه کردم. برای مظلومیت و نداشته‌های بی‌بی گریه کردم. سخت در آغوشم گرفته بود و تصویر این صمیمیت در تضاد با تنهایی نهفته در بشر که قرار نیست با هیچ آغوشی برطرف شود، غم‌انگیز بود. تنهاییم را می‌زدود اگر می‌توانست. دردهایش را می‌گرفتم اگر می‌توانستم. محکوم به زندگی، خسته از دویدن، گریه کردم. 

گفتم «اگر آدم‌ها را بدون هیچ دلیلی به صورت تصادفی به دو دسته‌ی الف و ب تقسیم کنی، این دو گروه با هم در میافتند. به دنبال ثابت کردن برتری خود به گروه دیگه میپردازند. در حالی که هیچ تفاوتی با هم ندارند. قوم‌پرستی از همین خاصیت آدم‌ها نشأت می‌گیرد. فکر اینکه ما برتر از باقی مخلوقات استیم هم از همین موضوع نشأت می‌گیرد. ما هیچوقت وقتی کباب می‌خوریم به این فکر نمی‌کنیم که 'چرا این مرغ؟ چرا بعضی مرغ‌ها در ناز و نعمت به حیث حیوان خانگی سالهای سال زندگی می‌کند و با قدر و عزت می‌میرد، ولی این مرغ در چند ماهگی کباب شد؟' ولی در مورد خودمان و باقی آدم‌ها این مقایسه‌ی ذهنی، این طلبکاری ذهنی همیشه است. حقیقت این است که برای دنیا فرقی نمی‌کند که ما آدم استیم یا مرغ. دنیا همانطوری که به مرغ‌ها چیزی بدهکار نیست، به ما هم چیزی بدهکار نیست.» عمق تنهایی بشر بیشتر از چیزی است که تصورش را می‌کردم. دنیا به ما عدالت بدهکار نیست. این بی‌کسی قلب آدم را فشرده می‌کند. معلوم است که تحملش را نداشتیم. معلوم است که به خدا و کارما روی آوردیم. معلوم است که داستان را تغییر دادیم تا تحمل این حقیقت را آسانتر کنیم. خودآگاهی زیباترین و تلخ‌ترین اشتباه فرگشت است.