گفت «خوب است که هتل را رزرو نکرده بودیم. ۱۳۰ دالر به آب میریخت.» برای این میگفت که بعد از دعوای بیحد و حساب من، او نمیتوانست از ناراحتی به صورتم نگاه کند و به هتل برنگشت. منم حالم اینقدر از کردهی خودم بد بود که برگشتم به بوستون. اگر هتل را میداشتیم خالی میماند. گفتم «تو دیوانهای! به حالی که دیروز و امروز از سر گذراندیم، صد دالر یا ۵۰۰ دالر کم و زیادش هیچ روی حالم تاثیر ندارد.» گفت «حاضری چقدر پول بدی که اتفاقی که افتاد، نمیافتاد؟» اصلا نمیشه قیمت رویش گذاشت. میخواستم بمیرم و این ناراحتی را از سر نمیگذراند. میخواستم تمام دردهایش را تا آخر دنیا به جان بخرم و او این درد را نمیکشید. بعد از کمی فکر، گفتم «تمام پولی که الان دارم. به اضافه ۸۰٪ تمام درآمدم در ۱۰ سال آینده.» گفت «تو دیوانهای!»
- //][//-/
- چهارشنبه ۲۸ می ۲۵
- ۱۴:۵۲