ا.یستون.
دیروز تولدش بود. آلاسکا استم و تفاوت زمانی ما ۴ ساعت است. تا آخر روز بعد از کانفرانس و ورزش برگشتم به هتل و پیام دادم که مطمئن شوم روز خوبی داشته، ساعت برای او ۹ شب بود. به نظر نمی‌رسید روز فوق‌العاده‌ای داشته باشه و من دلم رازی نمیشد که روز تولدش خاطره‌انگیز نباشد. برایش شیرینی و آیسکریم سفارش دادم. تا خوردنی‌ها به خانه‌اش برسد کمی چت کردیم. ایوانز از روی تخت داشت نگاهم می‌کرد. گفتم «تولدش است. میخواهم مطمئن شوم روزی خوبی داشته.» گفت «حسی، چیزی، که من باید در موردش بدانم؟» گفتم «نه. فقط دلم برایش تنگ شده. برای صمیمیت و دوستیمان دلتنگم.» هنوزم دلتنگم. قبل از اینکه پیراهن زیبایم را بپوشم و با ایوانز برویم بیرونا، بهش پیام دادم و گفتم «تولدت مبارک. خیلی خوشحالم که به دنیا آمدی.» و هنوز دلم سنگین میشود از فکر اینکه چقـــــدر از به دنیا آمدنش خوشحالم، و چقدر دوستش دارم، و چقدر دوریم. 

ا.میلیو. 

اول نیویورک بودم. بعد تگزاس رفتم. بعد مینیاپولیس رفتم. این سه هفته‌ی گذشته، هر جمعه بیشتر از ۲۰ دقیقه یا نیم ساعت گپ نزدیم چون من خسته‌ی سفرم و کار دارم. جمعه‌ی پیش که زنگ زد و کمی گپ زدیم، گفتم «ایوانز بیرون است و من میخواهم این چند ساعتی که هوتل نیست را تنها باشم و از تنهاییم لذت ببرم. میشه قطع کنیم؟ بعدا گپ می‌زنیم. ببخشید این چند هفته وقت گپ زدن نداشتم. سرم خلوت‌تر شود برمی‌گردیم به نرمال.» گفت‌ «برنمی‌گردیم. هر چی زمان بگذره بدتر میشه. مشغول‌تر میشیم. بهتر نمیشه.» 

آ.لاسکا. 

انکوریج به طرز شوکه‌کننده‌ای شبیه بقیه شهرهای آمریکا است. ولی آفتاب ساعت ۱۱ و نیم شب می‌شیند و ساعت ۴ صبح بلند میشود. وقتی می‌خوابیم هوا روشن است و وقتی بیدار میشویم هوا روشن است. آه... زیبایی‌های طبیعت نفس‌گیر است. هوا سردتر از چیزی است که انتظار داشتم. مثلا امروز ۸ درجه است و تا ۱۴ درجه هم بالا میره. دیروز رفتم دویدن. هوا سرد بود و باران می‌بارید. خیلی خوب بود. پنج کیلومتر را سریع‌تر از همیشه و آسانتر از همیشه دویدم.