یک هفته از آمدنم به اینجا میگذرد. در جزیره‌ی مارتاز وینیارد استم. جمعیت بومی جزیره بسیار کم است و اکثر کسایی که اینجا خانه دارند فقط برای تعطیلات تابستان اینجا میایند که بروند ساحل. نه تنها در خانه تنها استم بلکه تمام جزیره در سکوت است. قبل از اینکه بیایم، کارتیک گفت «تو فکر میکنی در تنهایی بهت خوش میگذره. بعد از سه روز دیوانه میشی! دیوانه!» دیوانه نشده‌ام. از لذت این آرامش در خلسه‌ام. زندگی در سکوت خوش‌تر میگذرد. عصرها میروم که بدوم و در ۱۰ کیلومتری که می‌دوم، گاهی یکی دو نفر را می‌بینم و اکثر اوقات مطلقا هیچ کسی را نمی‌بینم. فقط صدای پرنده‌ها و موجودات وحشی دیگر است. صبح‌ها وقتی اتاق پر از نور آفتاب میشه بیدار میشم. با تنبلی کمی کار می‌کنم. صبحانه میخورم. بعد ساعت‌های متمادی کار می‌کنم. وقفه میگیرم که غذا بپزم و بخورم، باز کار می‌کنم. بعد میروم که بدوم. میایم و کتاب میخوانم، به کسی زنگ می‌زنم، فیلم می‌بینم، پازل حل می‌کنم و میخوابم. فکر کنم این زندگی ایده‌آل من است. بعد از ۲۵ سال زندگی ایده‌آلم را پیدا کرده‌ام: کار، ورزش، غذا، فیلم و کتاب. تنهایی و تنهایی و تنهایی. 

استرس کار با اینکه هنوز اذیتم می‌کند، به مراتب از گذشته بهتر است. انگار که آرامش باقی جنبه‌های زندگیم تا حدی به کارم هم رسوخ کرده.

دقت کردین که گفتم ۱۰ کیلومتر میدوم؟ پر از غرور و افتخارم بابت این پیشرفت. 

دیروز که رفتم برای یک دو کوتاه، هوا فوق‌العاده عالی بود. برخلاف چند روز پیش که میخواستم طولانی بدوم و بعد از ۳ کیلومتر گفتم «به جهنم!» و بلوزم را از تنم درآوردم و با سوتین ورزشی دویدم :) سوتین ورزشی پوشیده است و زن‌های زیادی حتی در سطح شهر با سوتین میدوند ولی من عادت ندارم. اما میدانستم که در این مسیر احتمالا کسی را نمی‌بینم. بگذریم. دیروز که می‌دویدم، هوا فوق‌العاده بود و من یاد مامان افتادم. هوای خوب مرا یاد مامان میاندازد که صبح‌ها و عصرهایی که هوا خوب باشه زیر کله‌ی تک تک ما زاری می‌کند که «بیا بریم پیش lake. بیا بیا هوا ایقه خوب است که توبه» اکثر اوقات خودش تنهایی میره چون ما حوصله نداریم از تخت بیرون بیاییم، چه برسد به پیش lake رفتن. مامانک عزیز من. کاشکی بیشتر بهش حس تعلق می‌داشتم. کاشکی اینقدر از رابطه‌ ما ناامید نبودم.

دیروز لب وان نشسته بودم و دلم نمیامد دوش بگیرم چون سکوت خانه اینقدر گیرا و لذتبخش بود که نمیخواستم صدای آب سکوت را خراب کند. حرف کارتیک یادم آمد که انتظار داشت تا حالا از سکوت فراری شده باشم و خنده‌ام گرفت. نخندیدم چون نمیخواستم سکوت خراب شود :) دو روز دیگه برمیگردم به شهر. به آدم‌ها. به سر و صدا. هر بار حرف برگشتن میاید فحش میدهم لعنت به تو و تولدت که من به خاطر تو باید برگردم. تولد نمیشدی الهی! ایوانز میگه ضرور نیست که برای تولدش برگردم. ولی دو روز بعد از تولدش تکت کنسرت داریم که اگر نرم میسوزه. دو روز بعد از کنسرت هم محفل فراغتش است. خیلی بهش فکر کردم، ولی لیزا و ربه‌کا گفتن زشت است اگر تولد و فراغتش را نروم چون در خانه‌ی دوم پدر و مادرش در مارتاز وینیارد استم :) قول داده بگذارد هر وقت فرصت شد برگردم. من باید با این مرد ازدباج کنم چون عاشق خانه‌ی پدر و مادرش در این جزیره شده‌ام. خودم پول ندارم که آپارتمان کوچک خودم را داشته باشم، چه برسد به vacation house. پس باید با او ازباج کنم تا بتوانم از خانه‌ی خسورانم استفاده کنم.

دفعه‌ی قبلی که اینجا آمده بودم با ایوانز بود. موترم را هم آورده بودیم. موتر را سوار کشتی کردیم و آوردیمش! ولی گران بود. اینبار بدون موتر آمدیم و با وسایل نقلیه عمومی به خانه آمدیم. ایوانز بعد از دو روز برگشت و من اینجا تنها استم. چون موترم پیشم نیست، به اندازه‌ی ۱۰ روز برای خودم غذا آوردم. یا غذا کم آورده بودم یا هم که چون فعالیت ورزشی بیشتری دارم غذا بیشتر میخورم. هر روز هوس چیزهایی را می‌کنم که ندارم. دو بسته از غذاهایم هم خراب شدند و با کمبود بیشتری مواجه شدم. اوضاع بد نیست چون در کابینت‌های آشپزخانه ماکارونی و کنسرو و اینا بود و قطعا غذای کافی برای چند روز آینده دارم. ولی بازم پایم به شهر برسد خودم را با فست فود خفه میکنم.

با خودم زیاد لباس نیاوردم چون چمدانم پر از غذا بود :) لباس‌هایی هم که آوردم همه راحتی استند چون میدانستم بیرون نمی‌رم. این خانه سیستم گرمایشی درست نداره چون معمولا در تابستان ازش استفاده می‌کنند. دیشب نزدیک بود یخ بزنم و لباس گرم نداشتم که بپوشم. 

دیشب در تماس هفتگیم به امیلیو، گفت «تا حالا اینقدر سرخوش ندیده بودمت :) »