چند روز پیش که عکس بچگیهایم را به ستایش نشان میدادم٫ همینطور که لب تختش نشسته بودم به این فکر کردم که چقدر این اسارتی که ما اسمش را زندگی گذاشتیم ترسناک است. یکبار یکی از من پرسید پنج حس غالب زندگیت کدام حس ها هستن. باید می گفتم ترس٬ ترس٬ ترس٬ ترس٬... .
...«'ولی وقتی از این ترس بگذری میدانی پشتش چی است؟' گفتم 'ترسِ بیشتر!' و پیاده شدم.» ...
دلم برایش تنگ شده. برزیل رفته. جایی که من با خودم قرار دارم برای تولد ۲۵ سالگیم برم. امشب در خانهی لیلی حس بدی داشتم. همه همدیگر را میشناختند جز من. این حس ترس از تنها بودن در جمع بعد از مهاجرت در من ایجاد شد. بعید نیست اگر آخرین فکرم قبل از مرگ این باشد که نکند هیچکس در تشییع من نیاید. مرگ... مرگ... مرگ... یک تحقیق مفصل در مورد خودکشی با بریدن گردن انجام دادم. پشت یکی از مقالههایی که باید می خواندم خلاصهی تحقیقم را نوشته بودم. وقتی در مورد مقاله ها با Mace حرف می زدیم٫ گفت «آلارم هایم روشن نشدن. در مورد تو نگران نیستم.» حس خوبی بود.
چقدر این نوشتن افکارِ آنی را دوست دارم. چقدر خوب است.
بودن در جمع٫ از من انرژی می گیرد. همین چند وقت پیش دنبال این افتاده بودم که معلوم کنم آیا من درونگرا هستم یا برونگرا. یکجا گفته بود آدم های مثل من «آشنا های برونگرا و بیگانه های درونگرا» هستن! من به این نتیجه زل زده بودم و کشمکش داشتم که آیا این موضوع make sense میکند یا نه. بعد چند هفته بعدش وقتی داشتم میگفتم «خسته نمیشی از اینکه در هر شهری که میری٫ خودتی؟ خود واقعیت؟ خسته نمیشی از اینکه مجبوری خودت را توضیح بدی به آدم هایی که یک ماه بیشتر کنارشان نیستی؟ سخت نیست؟ انرژی نمیبره؟» گفت برایش عادت شده. در حدی که خودش تنها آدمی است که می تواند باشد. بعد گفت «خب تو درونگرایی که بودن با آدم ها ازت انرژی میگیره. مثل ونیسا. اینکه مشکلی نیست.» من فکر کردم جواب ساده و قاطع او را بیشتر از نتیجهی تست دوست دارم.
چند روز پیش کتاب کوئلیو را که می خواندم می گفت زندگی یک جریان برای تلاش برای کشف معنای زندگیست! و ما در هر عرصه از زندگی به تعریف و معنای جدیدی برمیخوریم. بعضی اوقات این معانی سالها دوام میارن و بعضی وقت ها تاب حتی دو شبانه روز فکر و بررسی را ندارند. این وضعیت من برای پیدا کردن دلیل برای ازدواج است! هر چند وقت یکبار یک دلیل برای توجیه تصمیم مردم برای ازدواج پیدا میکنم و بعد از مدتی آن نتیجه به نظرم مضحک میرسه.
کشف کردهام که سعدی اشتباه میکرده که گفته از دل نرود هر آنکه از دیده رود. من هی خودم را میکشم که با همه در ارتباط باشم. اما نمیشه. سعی کردهام شماره های همه را پیدا کنم. برای همه وقت بگذارم. ببینم سمان ترکیه رفته یا نه. الی چه رشتهای می خواند. مرضیه چه شغلی انتخاب کرده. محمدرضا چطور است. مموش چطوره. سعید با خانوادهش چطورن. نسیم در کدام شهر است. کمبیل چه رشتهای می خواند. کار هریتیه چطور پیش میره. عربیا وضع روحیش چطوره. اما باور به خدا کنید که٬ نمیشه. مخصوصا وقتی در یک شهر نباشید. در یک شهر که باشید حداقل سالی یکبار با هم جمع میشین و امکان اینکه از هم دور نشید هست. اما وقتی یک طرف ماجرا در یک قارهی دیگه باشه وضعیت خیلی خرابه. وخیمه اصلا.
مردم برای همین ازدواج می کنند. بودن با کسی را دوست میدارند. بعد می ترسند از اینکه یکی از طرفین بره آمریکا و دیگری در اروپا یا افغانستان یا استرالیا بماند. یا یکی برود برزیل و دیگری در تگزاس بماند. برای همین با هم ازدواج می کنند. که مطمئن باشند اول و آخرش بلاخره به هم بر می گردند.