این کارم را هم بگذارید پای تمام حماقتهای دیگرم.
- //][//-/
- جمعه ۲۰ سپتامبر ۱۹
این کارم را هم بگذارید پای تمام حماقتهای دیگرم.
با دو انگشت روی شانهام زد. با ترس پریدم. فکر کردم جیرجیرک نشسته روی شانهام. با صدای بچگانه و آرام گفت sorry. چیزی نگفتم. دوباره گفت sorry. گفتم it's over now. نمیخواستم بگویم it is ok. برای اینکه it was not ok. دوباره گفت sorry. نمیتواند مثل آدم معذرت بخواهد. لحنش شبیه بچهای بود که با لج یک کلمه را پنجاه و پنج بار تکرار میکند تا به خواستهاش برسد. باز گفت sorry. چیزی نگفتم. دستش را از پشت دور شانهام حلقه کرد. من به راه رفتن ادامه دادم. هنوز داشت میگفت sorry. گفتم just don't do it again. در پارکینگ گفت «ما اگر قرار نبود تا همیشه با هم دوست باشیم اینقدر بعد از مدتها بیخبر بودن باز به هم برمیگشتیم؟» جواب ندادم.
کایل گفته بود حرفهای حساس را خیلی بد، بیمقدمه و بیاحساس میزنم. کاری نمیکنم برای طرف آسان شود. امشب هم با اینکه تلاش کرده بودم اینطوری نشود آخرش ۴ بار کوچههای اطراف رستورانت را گشته بودیم و هم او را گریه داده بودم و هم خودم را. یکجایی بهم گفت اینطوری نیست که تو به کسی بگی دوستت دارم و او از همان روز کمر به شکستن دل تو ببندد. نوشتههایم را دادم بخواند. گفتم یک سال طول کشید تا بعد از رفتنش با هر حرف و اتفاقی یادش نیافتم. تازه خوب شده بودم. فقط از وقتی که بوستون رفتم حالم بهتر شده. حالا برگشته یعنی چی؟ طوری برگشته که من نتوانم بگویم نه. اما دلم صاف نیست. دوست ندارم ببینمش. اذیت میشم از اینکه کنارش باشم. خودم را نادیده میگیرم تا کنارش باشم و ازش مراقبت کنم. روز قبل بهم پیام داده بود که I love u. ok? گفتم ok. اما من نیازی به دوست داشتنش ندارم. وقتی کنارش اذیت میشوم به چه دردم میخورد که دوستم داشته باشد؟ شب قبلش خانهی ما آمده بود. از ساعت ۱۱شب تا ۳:۳۰ صبح بیرون بودیم. سیگار خرید و بیشتر بسته را همان شب دود کرد. نمیتوانستم حرف بزنم چون ناراحت بودم ازش. وضعیت سختی دارم. نمیتوانم بگذارم برود. کنارش اذیت میشوم. کاش حالش زودتر خوب شود. حالم از آمدنش خوب نیست. تازه عادت کرده بودم نباشد.
دنیا خیلی از من بزرگتر است و شرایطش روی زندگی من سایه میاندازد. تو که این نوشته را میخوانی، اگر حالت خوب نیست من حسش میکنم. اگر ناراحتی من حسش میکنم. منظورم حالت متافزیکی نیست. سیاهی دنیا دارد رویم سنگینی میکند و غصهی آدمها جزئی از سیاهی دنیاست. تمام محرم نگران این بودم که روز عاشورا در افغانستان انفجار شود. امسال روز قبل از عاشورا روز شهید (روز احمدشاه مسعود، ربطی به امام حسین ندارد) بود. اگر روز تاسوعا انفجار میشد شهر حتی بیشتر شلوغ بود و اوضاع خطرناکتر بود. بخیر گذشت. نمیتوانم حرفهایی که میخواهم را خلاصه بزنم. بابا یادآوری میکند که نباید بگذارم ادبیات فارسیام تحلیل برود. اما من ۱۰ درصدی که در طول روز فارسی حرف میزنم معمولا در مورد غذا است. دارم برمیگردم به سه سال پیش. مضطربم. سعی میکنم بخوابم. خواب بد میبینم. ذهنم درگیر سوءتغذیهی اطفال، اوضاع سیاسی آمریکا، جنگلهای آمازون، تولید انبوه گوشت، اقلیتهای مذهبی در چین، مردمم، نژادپرستی، افزایش کاربن در اتموسفیر و باقی امور جهان است. سرگردان دنبال کسی میگردم که ما را از این وضعیت نجات بدهد. دموکراسی نقاط ضعف هم دارد. اگر یک دیکتاتورِ قادر مطلق بر کل دنیا حاکم میبود، حل این مشکلها سادهتر بود اما ما آزاد نبودیم. ولی فکر کن! همین است! تمام تاریخ ما همین است. برای رهایی از حس ضعفی که تحت فرمان یک دیکتاتور به مردم دست میداد دموکراسی زاده شد. اما حالا برای اجرای تصمیمات مهم به جای راضی کردن یک دیکتاتور باید یک ممکلت را راضی کنیم. چیزی از ضعف ما کم نشد. اینهمه تلاش و چیزی از ضعف ما کم نشد. اینهمه تلاش و هیچ. همین را میخواستم بگویم.
#حرفهای تکراری