امروز به ذهنم رسید که دو شب بعد از شبی که خودم را نکشتم وقتی در پیادهرو گرگم به هوا بازی میکردیم تو بخاطر من دویدی. تو بخاطر من بازی کردی. این یکی را متوجه نشده بودم. وگرنه میدانستم آن روزی که فیلم علاءالدین را میدیدیم و تو رفتی دستشویی و صدای گریهات آمد، تو برای من گریه کردی. آن شب سرد زمستانی که ساعت ۱ صبح رفتیم از کوکوداک مرغ خریدم بخاطر من رفتی. آن شبی که ساعت ۲ رفتیم پیش فواره بخاطر من رفتی. تو دیوانگیهای مرا میپذیری و وقتی ایستون با دستهای غول مانندش بازویم را محکم فشار میدهد تو بغلم میکنی و وقتی در مهمانیها خسته میشوم و میایم بیرون دنبالم میایی و با قد 190 سانتیمتریت در پیادهروها بخاطر من میدوی و فیلمهای مسخره میبینی و اگر در ترکیه حالم بد باشد برایم از آمریکا غذا سفارش میدهی و میدانم که تو مرا در تمام روزهای هفته دوست داری.
- //][//-/
- يكشنبه ۲۵ جولای ۲۱