گفتی «از من مشوره میخواهی؟ من آدم خوبی برای مشوره دادن نیستم. زندگیم را نمی‌بینی؟» میخواهم گپ بزنیم باز. یک شب تا صبح قصه کنیم. در مورد هر چیزی که مهم است و مهم نیست. دلم برای راحتی کنار شماها تنگ شده. یادت است هر هفته چندبار زنگ میزدم که نق بزنم و تو آرامم می‌کردی؟ چه کسی بیشتر از تو مرا میشناسد؟ خدای من!‌ ازت می‌پرسم «چه کسی بیشتر از تو مرا میشناسد؟» خنده‌ات می‌گیرد. میگی «بعد از اینهمه سال با هم کار کردن، خوب میشناسمت.» میدانم عزیزم. میدانم یار. چقدر دلم میخواهد می‌توانستم به تو اعتماد کنم. چقدر دلم میخواست اینقدر از زندگیت خسته نبودی. چقدر برایم عزیزی. چقدر تو به من انگیزه میدادی. هنوز انرژی می‌گیرم از یاد روزی که به جای برنامه نوشتن، با دست سعی کردی مشتق آن معادله‌ی غول‌آسا را بنویسی :) عاشق اینم که بیایم و کدهای بی‌نظم و طولانی‌ات را تمیز و خلاصه کنم. عاشق اینم که با قامت یک خرس (!) در مقابلم بایستی و با رفتارت که شبیه یک پیشوگک کوچک است برایم درس‌ها را توضیح بدهی. دوست دارم که سوالهای عجیبت را برایم می‌فرستی که با هم به نویسنده‌اش لعنت بفرستیم. هنوز انگیزه می‌گیرم از اینکه هم خوب ورزش میکنی و هم عالی درس میخوانی. اگر پیشت بودم، بهتر زندگی می‌کردی. بیشتر بیرون میرفتی. بیشتر خوش میگذراندی. گاهی حس می‌کنم فراتر از یک دوست دوستت دارم. گاهی حس می‌کنم عاشقت استم. چقدر دلم میخواهد موهایت را شانه کنم. سرت بین دست‌هایم بگیرم و بگویم «تو شکست نخوردی. من تو را به اندازه‌ی یک ستاره نیوترونی ستایش میکنم.» تو رفیق‌ترین رفیقی استی که دارم. مرا میشناسی. برایت مهم نیستم. به تو اعتماد ندارم. رویم حساب نمی‌کنی. از احساساتمان حرف نمی‌زنیم. با این حال، گاهی وقتی به آینده نگاه می‌کنم، میترسم که بدون اینکه ببوسمت بمیرم.