۵ مطلب در می ۲۰۲۵ ثبت شده است

تو با من بیشتر از آنچه باید مهربانی

گفت «خوب است که هتل را رزرو نکرده بودیم. ۱۳۰ دالر به آب می‌ریخت.» برای این می‌گفت که بعد از دعوای بی‌حد و حساب من، او نمی‌توانست از ناراحتی به صورتم نگاه کند و به هتل برنگشت. منم حالم اینقدر از کرده‌ی خودم بد بود که برگشتم به بوستون. اگر هتل را میداشتیم خالی می‌ماند. گفتم «تو دیوانه‌ای! به حالی که دیروز و امروز از سر گذراندیم، صد دالر یا ۵۰۰ دالر کم و زیادش هیچ روی حالم تاثیر ندارد.» گفت «حاضری چقدر پول بدی که اتفاقی که افتاد، نمی‌افتاد؟» اصلا نمیشه قیمت رویش گذاشت. میخواستم بمیرم و این ناراحتی را از سر نمی‌گذراند. میخواستم تمام دردهایش را تا آخر دنیا به جان بخرم و او این درد را نمی‌کشید. بعد از کمی فکر، گفتم «تمام پولی که الان دارم. به اضافه ۸۰٪ تمام درآمدم در ۱۰ سال آینده.» گفت «تو دیوانه‌ای!» 

  • //][//-/
  • چهارشنبه ۲۸ می ۲۵

دیوانه از قفس پرید

قضیه این است که اینقدر دوستت دارم که اگر کس دیگری این حرفها را به تو گفته بود، به چهارمیخ می‌کشیدمش. عزیز دلم، عشق صاف و ساده‌ی من، مهربان باهوش من، نفس من، مرد با حوصله‌ی من، بوسنده‌ی زخم‌های فراموش‌شده‌ی من، صبور دوست‌داشتنی من، پیشوگک من، دردت به جانم، بمیرم به غمت که بزرگترین زخم ۲۶ سال زندگیت را من بهت زدم.

  • //][//-/
  • سه شنبه ۲۷ می ۲۵

زنهار از آن تبسم شیرین که میکنی

دروغ نمیگه. حتی وقت‌هایی که خیلی دلم میخواهد دروغ میگفت، نمیگه. وقتی احساس چاقی میکنم بهم نمیگه لاغری، میگه «تو لاغر پوست و استخوان نیستی. ولی چاق هم نیستی. متوسطی.» شب یلدا بهش زنگ زده بودم که پیرهن سرخم را نشانش بدهم. گفت «اگر پیرهن سرخ دیگه نداری این را بپوش. ولی زیبایی‌های بدنت را خوب برجسته نمی‌کند. پیرهن‌های بهتری داری.» برای همین صداقت بیش از اندازه‌اش، وقت‌هایی که ازم تعریف می‌کند حرفش تا اعماق قلبم رسوخ می‌کند. خودش شاید یادش نباشه که یک روز وقتی داشت خوابم می‌برد، آهسته گفت «چقدر تو با چشم‌های بسته هم زیبایی.» ولی من هنوز از یادآوریش مست میشم.

همیشه خندان است و با هم زیاد می‌خندیم. هر قدر که بعضی وقتها تا چشممان به هم میخورد نیش‌مان خود به خود تا بناگوش باز میشه، بعضی وقت‌ها که نگاهش می‌کنم، مصنوعی لبخند میزند. لب‌هایش به لبخند کش میایند ولی چشم‌هایش نمی‌خندند. و من خیلی خیلی خیلی این لبخند مصنوعی را دوست دارم. حتی بیشتر از تمام لبخندها و خنده‌های واقعیش. چون غیر ارادی نیست. چون میداند که دارم با عشق نگاهش می‌کنم و میخواهد با محبت و لبخند جوابم را بدهد. اینقدر صادق است که مصنوعی‌ترین لبخند دنیا را دارد، ولی برای من، فقط و فقط برای نشان دادن محبتش به من، آگاهانه و مصنوعی به من لبخند می‌زند. که من حس دوست‌داشته‌شدن بکنم. که من انرژی مثبت بگیرم. هیچوقت دروغ نمیگه ولی به دروغ به من لبخند میزنه.

آخ ... زمانه خیلی بی‌رحم است که ما را اینطور دچار کرده اگر قرار است تا همیشه با هم نباشیم.

  • //][//-/
  • سه شنبه ۲۰ می ۲۵

یادش بخیر

سالها پیش در اولین رابطه‌ام، به نقطه‌ای رسیدیم که باید رهایش می‌کردم. کار درست این بود که رهایش کنم. بقیه خبر نداشتند، ولی اندیگو که خبر داشت فرض کرد که حتما رابطه را تمام می‌کنم. ولی نمی‌توانستم. اینکه چرا نمی‌توانستم جای بحث نیست. فقط نمی‌توانستم. اینقدر به خاطر ماندن شرم داشتم که فکر کنم حتی نتوانستم به اندیگو پیام بدهم. برایش یک ایمیل طولانی نوشتم و گفتم من نمی‌توانم رابطه را تمام کنم و میترسم اندیگو فکر کند آدم ضعیفی استم. اندیگو برگشت و خلاصه‌ی جوابش این بود که در هر حالتی حمایتم می‌کند. هر دو می‌دانستیم که من دارم اشتباه می‌کنم ولی برای او مهم نبود. این یکی از بزرگترین درسهایی است که در دوستی گرفته‌ام: دوست خوب در اشتباه‌ها هم هوای آدم را دارد. کسی که اشتباه کرده خودش بیشتر از همه رنج می‌کشد. نیازی به توبیخ از جانب بقیه ندارد. وقتی پری با مردهایی نشست و برخاست می‌کند که اذیتش می‌کنند،‌ وقتی سیتا بایسکلش را تند می‌راند و میافتد، وقتی امیلیو پولش را حیف و میل می‌کند و در وقت ضرورت بی‌پول می‌ماند، من بدون توبیخ به شیوه‌ی خودم تا جایی که در توانم است کمک می‌کنم. توبیخ باشه برای بعد :) تا همیشه‌ی همیشه شکرگذار اندیگو استم که نگذاشت من وقتی درد تصمیم اشتباهم را می‌کشیدم، درد تنهایی را هم تحمل کنم.

امروز یک درس جدید گرفتم. سام و من دوتا نقطه ضعف خیلی متفاوت داشتیم. سام از لباس‌شستن متنفر بود. در گوشه‌ی اتاقش یک خروار لباس انبار بود. بابتش احساس شرم داشت و هیچکس جز شوهرش اجازه نداشت به اتاقش برود. چندین ماه از دوستی ما گذشته بود که یک روز کوه لباس‌های کثیفش را نشانم داد. نقطه ضعف من این است که آدم نامرتبی استم. اتاقم اکثر اوقات بی‌نظم است. ولی از کارهای خانه عاشق چی استم؟ لباس‌شستن! او هم در نظم دادن محیط مثل یک جادوگر بود. یک روز که خانه نبود، کلیدش را ازش گرفتم و رفتم لباس‌هایش را شستم. واقعا برای من سخت نبود چون لباس‌شستن را دوست دارم. چند روز بعدش که آمده بود دیدنم، قبل از رفتن اتاقم را مرتب کرد. لعنتی مثل جادوگر بود. در کمتر از ۲۰ دقیقه اتاقم را صفا داد. این اولین و آخرین باری بود که کسی بدون توقع ِتغییر، یکی از نقاط ضعفم را دید و مهربانانه فقط کمکم کرد. دیروز ایوانز داشت برای کاری کمکم می‌کرد. وسط کار بیست بار ازم خواست قول بدهم که نمی‌گذارم تلاشش به هدر برود. مثلا فرض کنید من هدفنم را گم کرده بودم و او داشت کمکم می‌کرد پیدایش کنم. وسط گشتن هی هزار و پنجصد بار ازم پرسید «از این به بعد از کار که برگشتی با هدفنت چیکار میکنی؟ آفرین. روی میز میگذاریش.» یا اینطور که «نیایم ببینم دو روز دیگه باز گمش کردی. حداقل تا یک سال دیگه نباید گمش کنی.» خب لعنتی تو فکر می‌کنی من میخواهم که هدفنم را گم کنم؟ حواسم پرت است. گم میشه دیگه. چرا مجبورم میکنی قولی بدهم که نگهداشتنش برایم سخت است؟ چرا نمیشه حالا که این نقطه ضعفم را می‌دانی بدون اینکه توقع داشته باشی از بنیاد عوض شوم (و دیگر حواس‌پرت نباشم) فقط کمکم کنی؟ تو که مرا میشناسی. میدانی همیشه میخواهم بهتر باشم. تو که میدانی حتما سالهای سال است که سعی کرده‌ام در این عرصه بهتر باشم و نشده، میشه همینطوری دوستم داشته باشی، قبولم داشته باشی و فقط کمکم کنی؟ ولی خب من از شرم نمی‌توانستم هیچ حرفی بزنم. فقط تشکر می‌کردم که داشت کمکم می‌کرد. هنوز بابت این تجربه حس مزخرفی دارم. امروز که بهش فکر می‌کردم یک درس دیگر از این ماجرا گرفتم: بسیاری از آدم‌هایی که دوستشان دارم، نقاط ضعفی دارند که برای خودشان مثل کوه بزرگ است و برای من ساده است. اگر خواسته باشم می‌توانم کمکشان کنم ولی نمی‌توانم توقع داشته باشم که عوض شوند. من نمی‌خواهم کسی اتاقم را مرتب کند و ازم قول بگیرد که تمیز نگهش دارم. سام نمی‌خواهد کسی کوه لباس‌هایش را تمیز کند و بگوید «نبینم یک ماه بعد باز گوشه‌ی اتاقت لباس انبار شده باشه.» چون حقیقت این است که اتاق من نامرتب میشه و سام اگر کسی کمکش نکند، سالی ۳ بار لباس می‌شوید. و خب که چی؟ ما همه نقاط ضعف داریم. من خودم شخصا تا همیشه روی از بین بردن این نقاط ضعف کار می‌کنم، ولی فشار بیرونی قرار نیست کمکم کند.

  • //][//-/
  • دوشنبه ۱۹ می ۲۵

عزلت‌نشین

یک هفته از آمدنم به اینجا میگذرد. در جزیره‌ی مارتاز وینیارد استم. جمعیت بومی جزیره بسیار کم است و اکثر کسایی که اینجا خانه دارند فقط برای تعطیلات تابستان اینجا میایند که بروند ساحل. نه تنها در خانه تنها استم بلکه تمام جزیره در سکوت است. قبل از اینکه بیایم، کارتیک گفت «تو فکر میکنی در تنهایی بهت خوش میگذره. بعد از سه روز دیوانه میشی! دیوانه!» دیوانه نشده‌ام. از لذت این آرامش در خلسه‌ام. زندگی در سکوت خوش‌تر میگذرد. عصرها میروم که بدوم و در ۱۰ کیلومتری که می‌دوم، گاهی یکی دو نفر را می‌بینم و اکثر اوقات مطلقا هیچ کسی را نمی‌بینم. فقط صدای پرنده‌ها و موجودات وحشی دیگر است. صبح‌ها وقتی اتاق پر از نور آفتاب میشه بیدار میشم. با تنبلی کمی کار می‌کنم. صبحانه میخورم. بعد ساعت‌های متمادی کار می‌کنم. وقفه میگیرم که غذا بپزم و بخورم، باز کار می‌کنم. بعد میروم که بدوم. میایم و کتاب میخوانم، به کسی زنگ می‌زنم، فیلم می‌بینم، پازل حل می‌کنم و میخوابم. فکر کنم این زندگی ایده‌آل من است. بعد از ۲۵ سال زندگی ایده‌آلم را پیدا کرده‌ام: کار، ورزش، غذا، فیلم و کتاب. تنهایی و تنهایی و تنهایی. 

استرس کار با اینکه هنوز اذیتم می‌کند، به مراتب از گذشته بهتر است. انگار که آرامش باقی جنبه‌های زندگیم تا حدی به کارم هم رسوخ کرده.

دقت کردین که گفتم ۱۰ کیلومتر میدوم؟ پر از غرور و افتخارم بابت این پیشرفت. 

دیروز که رفتم برای یک دو کوتاه، هوا فوق‌العاده عالی بود. برخلاف چند روز پیش که میخواستم طولانی بدوم و بعد از ۳ کیلومتر گفتم «به جهنم!» و بلوزم را از تنم درآوردم و با سوتین ورزشی دویدم :) سوتین ورزشی پوشیده است و زن‌های زیادی حتی در سطح شهر با سوتین میدوند ولی من عادت ندارم. اما میدانستم که در این مسیر احتمالا کسی را نمی‌بینم. بگذریم. دیروز که می‌دویدم، هوا فوق‌العاده بود و من یاد مامان افتادم. هوای خوب مرا یاد مامان میاندازد که صبح‌ها و عصرهایی که هوا خوب باشه زیر کله‌ی تک تک ما زاری می‌کند که «بیا بریم پیش lake. بیا بیا هوا ایقه خوب است که توبه» اکثر اوقات خودش تنهایی میره چون ما حوصله نداریم از تخت بیرون بیاییم، چه برسد به پیش lake رفتن. مامانک عزیز من. کاشکی بیشتر بهش حس تعلق می‌داشتم. کاشکی اینقدر از رابطه‌ ما ناامید نبودم.

دیروز لب وان نشسته بودم و دلم نمیامد دوش بگیرم چون سکوت خانه اینقدر گیرا و لذتبخش بود که نمیخواستم صدای آب سکوت را خراب کند. حرف کارتیک یادم آمد که انتظار داشت تا حالا از سکوت فراری شده باشم و خنده‌ام گرفت. نخندیدم چون نمیخواستم سکوت خراب شود :) دو روز دیگه برمیگردم به شهر. به آدم‌ها. به سر و صدا. هر بار حرف برگشتن میاید فحش میدهم لعنت به تو و تولدت که من به خاطر تو باید برگردم. تولد نمیشدی الهی! ایوانز میگه ضرور نیست که برای تولدش برگردم. ولی دو روز بعد از تولدش تکت کنسرت داریم که اگر نرم میسوزه. دو روز بعد از کنسرت هم محفل فراغتش است. خیلی بهش فکر کردم، ولی لیزا و ربه‌کا گفتن زشت است اگر تولد و فراغتش را نروم چون در خانه‌ی دوم پدر و مادرش در مارتاز وینیارد استم :) قول داده بگذارد هر وقت فرصت شد برگردم. من باید با این مرد ازدباج کنم چون عاشق خانه‌ی پدر و مادرش در این جزیره شده‌ام. خودم پول ندارم که آپارتمان کوچک خودم را داشته باشم، چه برسد به vacation house. پس باید با او ازباج کنم تا بتوانم از خانه‌ی خسورانم استفاده کنم.

دفعه‌ی قبلی که اینجا آمده بودم با ایوانز بود. موترم را هم آورده بودیم. موتر را سوار کشتی کردیم و آوردیمش! ولی گران بود. اینبار بدون موتر آمدیم و با وسایل نقلیه عمومی به خانه آمدیم. ایوانز بعد از دو روز برگشت و من اینجا تنها استم. چون موترم پیشم نیست، به اندازه‌ی ۱۰ روز برای خودم غذا آوردم. یا غذا کم آورده بودم یا هم که چون فعالیت ورزشی بیشتری دارم غذا بیشتر میخورم. هر روز هوس چیزهایی را می‌کنم که ندارم. دو بسته از غذاهایم هم خراب شدند و با کمبود بیشتری مواجه شدم. اوضاع بد نیست چون در کابینت‌های آشپزخانه ماکارونی و کنسرو و اینا بود و قطعا غذای کافی برای چند روز آینده دارم. ولی بازم پایم به شهر برسد خودم را با فست فود خفه میکنم.

با خودم زیاد لباس نیاوردم چون چمدانم پر از غذا بود :) لباس‌هایی هم که آوردم همه راحتی استند چون میدانستم بیرون نمی‌رم. این خانه سیستم گرمایشی درست نداره چون معمولا در تابستان ازش استفاده می‌کنند. دیشب نزدیک بود یخ بزنم و لباس گرم نداشتم که بپوشم. 

دیشب در تماس هفتگیم به امیلیو، گفت «تا حالا اینقدر سرخوش ندیده بودمت :) » 

  • //][//-/
  • جمعه ۹ می ۲۵
امیدوارم روزی که من رفته‌ام، کسی، جایی، روح من را از این صفحات برداشته و بگوید: "من عاشق او می‌شدم."
-نیکول لیونز
آرشیو مطالب