۴ مطلب در ژوئن ۲۰۲۵ ثبت شده است

دل من ناتوان شد از فراقت

مامان قصه می‌کرد که دوستش که در کانادا ده سال بوده مادرش را ندیده بوده، میرفته افغانستان دیدن مادرش که مادرش را غافلگیر کند ولی مادرش ناگهانی، غیرمترقبه و به دلیل نامعلوم دو روز قبل از آمدن دخترش می‌میرد. در همین اثنا، یکی دیگر از آشناهای ما مادرش سرطان داشت و دخترش بعد از ده سال رفت که مادرش را قبل از مردنش ببیند. ولی چند ساعت بعد از مرگ مادرش رسیده بود. پدربزرگم که مرد، بیشتر از ده سال میشد که دخترها و پسرش را ندیده بود. جگرم خون میشه وقتی به عمه‌هایم فکر می‌کنم. من هر ۴ تا ۶ ماه برمیگردم به تگزاس. با این حال، هر بار می‌بینم سیتا قد کشیده، مصطفی عادت کرده ریشش را نزند، تی هیچوقت خانه نیست، پی‌دی بی‌نهایت لاغر شده، مامان به طور معجزه‌آسایی جوانتر شده :) و بابا شقیقه‌هایش سفید شدن، غم تمامم را می‌گیرد که من سیر این مسیر را ندیده‌ام. این که سالهای سال عزیزانم را نبینم زندگی را برایم بی‌معنا می‌کند. 

فرهاد دریا یک آهنگ در مورد مادر داره که میگه «پاره‌ی قلبت به پاکستان، پاره‌ی دیگر به هندوستان - هر کی دردی داشت می‌گریی، یا به ایران یا افغانستان» و راست میگه. مادربزرگم، اولادهایش در گوشه گوشه‌ی دنیا پراکنده‌اند. ما یک عمقی از آوارگی را تجربه می‌کنیم که فرای تصورات آدم‌های اطرافم است. به مامان میگم «هیچ چیزی، مطلقا هیچ‌ چیزی ارزش اینکه آدم عزیزانش را سالهای سال نبیند را ندارد. خرج زیاد، سختی سفر،‌ عقب‌افتادن از کار و درس، هیچکدامشان ارزش ندیدن عزیزان آدم را ندارد.» حالا همین مامان خودم، دو سال میشه مادرش را ندیده. چندین سال میشه برادرهایش را ندیده. میگم برو دیدنشان. میگه «نمیخوام از کار رخصتی بگیرم.» عزیز دل من، تو که روی درمان سرطان کار نمی‌کنی. دو هفته نری سر کار چی میشه؟ نمیفهمم. یک مظلومیت نهادینه‌ای در وجود زنهای افغان است که نمی‌توانند ازش فرار کنند. نمی‌دانم چرا نمیره دیدن مادرش. نمی‌دانم چرا هیچ خرج و مصرفی را به خودش روا نداره. 

  • //][//-/
  • دوشنبه ۳۰ ژوئن ۲۵

نهال باغ یأسم

این مدتی که ایران در جنگ بود، بیان آی‌پی‌ های خارجی را بلاک کرده بود. به وبلاگم دسترسی نداشتم. وبلاگ‌های شما را هم نمی‌توانستم بخوانم. از فشار ِننوشتن داشتم دیوانه میشدم. متنفرم از بی‌ثباتی این پلتفرم. عصبانی‌ام از خودم که نمی‌توانم بدون نوشتن دوام بیارم. به جای با ثبات‌تری برای نوشتن نیاز دارم ولی محبتی که از شما‌ها دریافت می‌کنم را کجا پیدا کنم؟ بمیرم به غم و سختی‌هایتان. من دخت افغانم. جنگ را می‌فهمم. انفجار، ترس، در قفس بودن را میفهمم. شکر که دوامدار نشد. خدا کند که که مزه‌ی جنگ و انفجاری که از یک نسل به نسل دیگه منتقل میشود را هیچوقت نچشید. نان‌تان گرم و آب‌تان سرد باد. خانه‌هایتان آباد. 

‌‌

دیشب قبل از خواب زدم زیر گریه. شبیه وقت‌هایی نبود که نمی‌شود اشک‌ها را کنترل کرد. با اراده‌ی و کنترل کامل به هق‌هق افتادم. نگران بغلم گرفت و بچگانه نوازشم کرد. گفتم «بگذار گریه کنم. گریه باعث ترشح اندورفین میشه.» گفت «ناراحت میشم. ولی باشه.» بغلم گرفت و من برای تمام داشته‌هایم گریه کردم. برای مظلومیت و نداشته‌های بی‌بی گریه کردم. سخت در آغوشم گرفته بود و تصویر این صمیمیت در تضاد با تنهایی نهفته در بشر که قرار نیست با هیچ آغوشی برطرف شود، غم‌انگیز بود. تنهاییم را می‌زدود اگر می‌توانست. دردهایش را می‌گرفتم اگر می‌توانستم. محکوم به زندگی، خسته از دویدن، گریه کردم. 

گفتم «اگر آدم‌ها را بدون هیچ دلیلی به صورت تصادفی به دو دسته‌ی الف و ب تقسیم کنی، این دو گروه با هم در میافتند. به دنبال ثابت کردن برتری خود به گروه دیگه میپردازند. در حالی که هیچ تفاوتی با هم ندارند. قوم‌پرستی از همین خاصیت آدم‌ها نشأت می‌گیرد. فکر اینکه ما برتر از باقی مخلوقات استیم هم از همین موضوع نشأت می‌گیرد. ما هیچوقت وقتی کباب می‌خوریم به این فکر نمی‌کنیم که 'چرا این مرغ؟ چرا بعضی مرغ‌ها در ناز و نعمت به حیث حیوان خانگی سالهای سال زندگی می‌کند و با قدر و عزت می‌میرد، ولی این مرغ در چند ماهگی کباب شد؟' ولی در مورد خودمان و باقی آدم‌ها این مقایسه‌ی ذهنی، این طلبکاری ذهنی همیشه است. حقیقت این است که برای دنیا فرقی نمی‌کند که ما آدم استیم یا مرغ. دنیا همانطوری که به مرغ‌ها چیزی بدهکار نیست، به ما هم چیزی بدهکار نیست.» عمق تنهایی بشر بیشتر از چیزی است که تصورش را می‌کردم. دنیا به ما عدالت بدهکار نیست. این بی‌کسی قلب آدم را فشرده می‌کند. معلوم است که تحملش را نداشتیم. معلوم است که به خدا و کارما روی آوردیم. معلوم است که داستان را تغییر دادیم تا تحمل این حقیقت را آسانتر کنیم. خودآگاهی زیباترین و تلخ‌ترین اشتباه فرگشت است. 

  • //][//-/
  • جمعه ۲۷ ژوئن ۲۵

شاهکارهای زندگی من. ا.ا.آ

ا.یستون.
دیروز تولدش بود. آلاسکا استم و تفاوت زمانی ما ۴ ساعت است. تا آخر روز بعد از کانفرانس و ورزش برگشتم به هتل و پیام دادم که مطمئن شوم روز خوبی داشته، ساعت برای او ۹ شب بود. به نظر نمی‌رسید روز فوق‌العاده‌ای داشته باشه و من دلم رازی نمیشد که روز تولدش خاطره‌انگیز نباشد. برایش شیرینی و آیسکریم سفارش دادم. تا خوردنی‌ها به خانه‌اش برسد کمی چت کردیم. ایوانز از روی تخت داشت نگاهم می‌کرد. گفتم «تولدش است. میخواهم مطمئن شوم روزی خوبی داشته.» گفت «حسی، چیزی، که من باید در موردش بدانم؟» گفتم «نه. فقط دلم برایش تنگ شده. برای صمیمیت و دوستیمان دلتنگم.» هنوزم دلتنگم. قبل از اینکه پیراهن زیبایم را بپوشم و با ایوانز برویم بیرونا، بهش پیام دادم و گفتم «تولدت مبارک. خیلی خوشحالم که به دنیا آمدی.» و هنوز دلم سنگین میشود از فکر اینکه چقـــــدر از به دنیا آمدنش خوشحالم، و چقدر دوستش دارم، و چقدر دوریم. 

ا.میلیو. 

اول نیویورک بودم. بعد تگزاس رفتم. بعد مینیاپولیس رفتم. این سه هفته‌ی گذشته، هر جمعه بیشتر از ۲۰ دقیقه یا نیم ساعت گپ نزدیم چون من خسته‌ی سفرم و کار دارم. جمعه‌ی پیش که زنگ زد و کمی گپ زدیم، گفتم «ایوانز بیرون است و من میخواهم این چند ساعتی که هوتل نیست را تنها باشم و از تنهاییم لذت ببرم. میشه قطع کنیم؟ بعدا گپ می‌زنیم. ببخشید این چند هفته وقت گپ زدن نداشتم. سرم خلوت‌تر شود برمی‌گردیم به نرمال.» گفت‌ «برنمی‌گردیم. هر چی زمان بگذره بدتر میشه. مشغول‌تر میشیم. بهتر نمیشه.» 

آ.لاسکا. 

انکوریج به طرز شوکه‌کننده‌ای شبیه بقیه شهرهای آمریکا است. ولی آفتاب ساعت ۱۱ و نیم شب می‌شیند و ساعت ۴ صبح بلند میشود. وقتی می‌خوابیم هوا روشن است و وقتی بیدار میشویم هوا روشن است. آه... زیبایی‌های طبیعت نفس‌گیر است. هوا سردتر از چیزی است که انتظار داشتم. مثلا امروز ۸ درجه است و تا ۱۴ درجه هم بالا میره. دیروز رفتم دویدن. هوا سرد بود و باران می‌بارید. خیلی خوب بود. پنج کیلومتر را سریع‌تر از همیشه و آسانتر از همیشه دویدم. 

  • //][//-/
  • سه شنبه ۱۰ ژوئن ۲۵

  • //][//-/
  • يكشنبه ۱ ژوئن ۲۵
امیدوارم روزی که من رفته‌ام، کسی، جایی، روح من را از این صفحات برداشته و بگوید: "من عاشق او می‌شدم."
-نیکول لیونز
آرشیو مطالب