مامان قصه میکرد که دوستش که در کانادا ده سال بوده مادرش را ندیده بوده، میرفته افغانستان دیدن مادرش که مادرش را غافلگیر کند ولی مادرش ناگهانی، غیرمترقبه و به دلیل نامعلوم دو روز قبل از آمدن دخترش میمیرد. در همین اثنا، یکی دیگر از آشناهای ما مادرش سرطان داشت و دخترش بعد از ده سال رفت که مادرش را قبل از مردنش ببیند. ولی چند ساعت بعد از مرگ مادرش رسیده بود. پدربزرگم که مرد، بیشتر از ده سال میشد که دخترها و پسرش را ندیده بود. جگرم خون میشه وقتی به عمههایم فکر میکنم. من هر ۴ تا ۶ ماه برمیگردم به تگزاس. با این حال، هر بار میبینم سیتا قد کشیده، مصطفی عادت کرده ریشش را نزند، تی هیچوقت خانه نیست، پیدی بینهایت لاغر شده، مامان به طور معجزهآسایی جوانتر شده :) و بابا شقیقههایش سفید شدن، غم تمامم را میگیرد که من سیر این مسیر را ندیدهام. این که سالهای سال عزیزانم را نبینم زندگی را برایم بیمعنا میکند.
فرهاد دریا یک آهنگ در مورد مادر داره که میگه «پارهی قلبت به پاکستان، پارهی دیگر به هندوستان - هر کی دردی داشت میگریی، یا به ایران یا افغانستان» و راست میگه. مادربزرگم، اولادهایش در گوشه گوشهی دنیا پراکندهاند. ما یک عمقی از آوارگی را تجربه میکنیم که فرای تصورات آدمهای اطرافم است. به مامان میگم «هیچ چیزی، مطلقا هیچ چیزی ارزش اینکه آدم عزیزانش را سالهای سال نبیند را ندارد. خرج زیاد، سختی سفر، عقبافتادن از کار و درس، هیچکدامشان ارزش ندیدن عزیزان آدم را ندارد.» حالا همین مامان خودم، دو سال میشه مادرش را ندیده. چندین سال میشه برادرهایش را ندیده. میگم برو دیدنشان. میگه «نمیخوام از کار رخصتی بگیرم.» عزیز دل من، تو که روی درمان سرطان کار نمیکنی. دو هفته نری سر کار چی میشه؟ نمیفهمم. یک مظلومیت نهادینهای در وجود زنهای افغان است که نمیتوانند ازش فرار کنند. نمیدانم چرا نمیره دیدن مادرش. نمیدانم چرا هیچ خرج و مصرفی را به خودش روا نداره.
- //][//-/
- دوشنبه ۳۰ ژوئن ۲۵