نفسم به این وبلاگ بند است. اولین پستم برمیگردد به دو روز قبل از تولد ۱۸ سالگیم. اینجا دانشگاه رفتم، دکترا اپلای کردم، دکترا را شروع کردم، عاشق شدم، افسرده و مضطرب نوشتم، از سفرهایم نوشتم، از عمیقترین ترسها و آشفتگیهایم نوشتم. بیشتر از آنکه بتوانید تصور کنید از این دریچه محبت دریافت کردم. شما تشویقم کردین وقتی احساس درماندگی میکردم. حمایتم کردین وقتی تنها بودم. مرا به خنده آوردین و از شدت درک شدن به اشک رساندین. آدمهای صمیمی زندگیم وقتی گپ میزنیم میپرسند «از وبلاگت چه خبر؟» و من با هیجان از شماهایی که مرا میخوانید و شما را میخوانم گپ میزنم. جانم استین.
مدتی است که بار زندگی، درد دنیا روی شانههایم سنگینی میکند. شبها با گریه میخوابم و نمیتوانم به کسی درست توضیح بدهم که چرا. مثل سالهای نوجوانی، درد دارم. درد اضطراب دهقانها در خشکسالی که انگار هر سال از سال قبل بدتر بود، درد تنهایی و بیکسی بیبی که زن بود و در قالب آنچه ازش توقع داشتند نگنجید، درد انگشتهایی که در زمستان ۱۳۸۶ قطع شدند و من از شنیدن خبرش وحشت کرده بودم و سالهای بعد و بعدتر باز تکرار شدند، بغض همیشگی مادرانی که اولادهایشان را از دست دادند و بعد نواسههایشان را، درد دهها آدمی که هر سال زیر برفکوچهای سالنگ گیر میکردند و جنازههایشان را هم روزها طول میکشید تا از زیر برف بیرون کنند، درد یک ملت روی پشتم است و در رستورانت حتی از خواندن نام غذاهای افغانی بغض میکنم. آدمی است و درد. آدمی است و قفس. محکوم به زندگی استیم و حبس در زمان. بچهها را میبینم و میخواهم به آیندهی دردناکشان گریه کنم. عزیزانم را میبینم و میخواهم به دردهای پنهانشان بمیرم.
من تا صنف ۱۰ در افغانستان درس خواندم. کشور تازه به یک آرامش نسبی رسیده بود. انفجار بود. انتحار بود. ولی مکتبها باز بودند. دلمان به همین خوش بود. هر چند وقت یکبار، به صنفهایمان دخترهایی شامل میشدند که مهاجرین برگشته از ایران بودند. لهجههایشان را مسخره میکردیم. مقنعه میپوشیدند و ما که شال میپوشیدیم، مقنعههایشان را مسخره میکردیم. فکر میکردند هر صدای بلندی انفجار است و ما ترسشان را مسخره میکردیم. کودک بودیم و نادان. آن دخترهایی که تمام عمرشان را در ایران گذرانده بودند، چقدر باید از دیدن این همه آدم بیخانمان، کمبود آب، نبود برق، کمبود کتاب، کمبود میز و چوکی، مکتبهای بیسقف و پنجره، درسخواندن زیر خیمه، گرمازدگی بچههای ۶ و ۷ ساله، ترس بمب، ماین، انفجار، انتحار و اختطاف، شوکه بوده باشند. چقدر با نامهربانی ما از اینجا مانده و از آنجا رانده حس کرده باشند. چقدر از بیدرکی ما قلبشان شکسته باشد. و میدانی چیست؟ اینها شرایط زمانی بود که ما دولت داشتیم. حالا تحت رژیم طالبان، زنها مکتب نمیروند. شیعهها به بهانههای مختلف قتل و شکنجه میشوند.
تقریبا وبلاگی نیست که از محدودیتهای ایران گله و شکایت نداشته باشد. تا حالا از خودتان پرسیدهاید چرا مردم راضیاند در شرایطی که شما ازش گله و شکایت میکنید به حیث شهروند درجه دو زندگی کنند؟! از خودتان پرسیدهاید چقــــــدر باید خانه ناامن باشد که کسی تن به حقارتها، سختیها و محدودیتهای زندگی در ایران بدهد؟ جوابش این است: آن روزهای سخت جنگ ایران و اسرائیل را یادتان است؟ افغانستان هر روزش همانطور است. من در ۱۵ سالگی مهاجر شدم و خدا شاهد است در ۱۵ سالی که در افغانستان بودم، روزی نبوده که خبر انفجار، انتحار و مرگ نشنیده باشم. شما میدانستید اگر یک ارزن در مورد همسایهتان کنجکاوی نشان میدادین. واحد پول افغانستان چیست؟ چند هنرمند افغان میتوانید نام ببرید؟ چند شهر افغانستان را میشناسید؟ در افغانستان غیر از فارسی چه زبانهای دیگری رایج است؟ افغانهایی که ردمرز میشوند غیرقانونیاند. پروسهی قانونی شدن مهاجرهای افغان در ایران چی است؟ کسی که در ایران به دنیا آمده و تمام عمرش ایران زندگی کرده چطور میتواند سند اقامت بگیرد؟ نمیدانید، نه؟
من از دولت ایران، که اتفاقا اساسش بر عدالت علوی گذاشته شده، توقعی ندارم. از دولتی که به جوانان خودش رحم نمیکند و بالاترین نرخ اعدام بر جمعیت را در دنیا دارد، توقعی ندارم. تا حدی درک میکنم. خاصیت آدمی است. کسی که مورد ظلم قرار گرفته، نیاز پیدا میکند که واکنشی از خودش نشان بدهد که حس قدرت کند. ایران از اسرائیل یک سیلی محکم خورد، و حالا نیاز دارد به یکی ضعیفتر از خودش سیلی بزند که احساس قدرت کند. این نیاز را با سیلی زدن به بیپناهترین و آوارهترین مردم دنیا برطرف میکند. و میدانید؟ این عکسالعمل از دولت ایران بعید نیست. ولی شما، عزیزانم هستین. شما در غم و شادیهایم شریک بودین. در غم و شادیهای شما شریک بودم. برای زن زندگی آزادی دلم برای تک تک شما تپیده بود. در حملههای اسرائیل نگرانتان بودم. فکر نمیکردم به خواهرها و برادرهایم ظلم روا داشته باشید. فکر نمیکردم شما چشم بپوشید وقتی هموطنانم که ایران را وطن میدانند، با تحقیر و ظلم از خانه و آشیانهشان جدا شوند. چشمپوشی شما از این بیعدالتی، وقتی فریاد همدردیتان با غزه ماههاست وبلاگها را پر کرده، برایم دردناک بود. غزه به خانههایتان آمد و شما چشم بستید. شما چشم بستید و دم نزدید وقتی خواهرهایم را فرستادند که زیر دست طالبان زندگیشان تباه شود. اینجا به نفسم بند است، ولی نمیتوانم محبت از عزیزانی قبول کنم که درد خواهرها و برادرهای هموطن من برایشان بیاهمیت است. همیشه ممنون محبتهایتان استم. تاثیری که شما، نوشتههایتان و مهربانیهایتان روی زندگی و شخصیت من داشته هرگز پاک شدنی نیست. از همین حالا دلتنگتان استم. خدانگهدار.
همیشه قلک فرزندهایتان پر باد
و نان دشمنتان -هرکه هست- آجر باد
- //][//-/
- چهارشنبه ۱۶ جولای ۲۵