دلتنگ یک صمیمیت از دست رفته استیم. تو فکر میکنی اگر با هم چای بنوشیم میتوانی مرا بخندانی. فکر میکنی اگر مبایلت به موتر وصل باشد و Lana Del Ray پلی کنی میتوانیم تا صبح رانندگی کنیم. فکر میکنی اگر نیاز داشته باشی من میتوانم وجب به وجب شهر را در سکوت با تو بگردم تا تو اشکهایت را تمام کنی. فکر میکنم اگر خوابم نبرد اینقدر برایم کتاب فارسی میخوانی تا بیهوش شوم. فکر میکنم بلاخره یک روزی زیبایی آهنگهای فرهاد دریا را میبینی. فکر میکنم باز میرویم بالای تپهی 360bridge و با هم از همه چیز حرف میزنیم. فکر میکنم دوباره قرار است به فارسی به من بگویی «من دوستت دارم». معلوم نیست. شاید بشود. شاید هم هربار همدیگر را میبینیم یاد شبهایی بیفتیم که راه رفتیم و گریه کردیم و هر چه تلاش کردیم نشد همدیگر را ببخشیم و اوضاع خرابتر شد. به هر کسی از تو گفتهام مرا از تو منع کرده. اما میدانی چیست؟ من هنوز حاضرم برای به دست آوردن این صمیمیت از دست رفته هر کاری بکنم.