تابستان سال قبل بعد از یکی از جلسهها وقتی همه از اتاق بیرون رفتند به دانیال گفتم «دانیال من وقتی به فزیکدان عالی فکر میکنم تصویر تو میآید در ذهنم. میشه به من بگی چطور به اینجا رسیدی؟» ممکن بود سوالم به مسخره گرفته شود، هر چند به اندازهی سرنوشتم برای من اهمیت داشت. من همینقدر گاهی میتوانم بیخیال باشم. دانیال از من خواست روی مبل مقابلش بشینم. نشستم و برایم یکی یکی رازهای موفقیتش را گفت. مهمترین نکتهی حرفهایش از دست ندادن فرصتها بود. احمق نباش، اما وقتی چیزی جز تلاش برای از دست دادن نداری از تلاش کردن دریغ نکن
زمستان ِسال قبل در اوج مصروفیت دو روز را وقت نوشتن دوتا مقاله کردم و بورسیهای را بردم که به اندازهی درآمد یک سال ِ من ارزش داشت. با اینحال هنوز برایم سخت است به توصیهاش عمل کنم. از زمانی که از دست میرود میترسم. از برنده نشدن میترسم. کم پیش آمده که من برای چیزی تلاش کرده باشم و نتیجه نداده باشد. از شکست خوردن میترسم. وقتی احتمال بردنم پایین باشد سست میشوم. میترسم. اما به خودم عهد کردهام یادم باشد که وقتی میخواستم اسکیت را یاد بگیرم ترس از افتادن بودن بود که مانع یادگرفتنم میشد. یادم باشد که تا لحظهای که به خودم نگفتم «به جهنم اگر افتادم!» نتوانستم درست اسکیتبازی کنم.
برای همینها این هفته بدون هیچ امیدی تمام وقتم را صرف نوشتن ۴ تا مقاله کردم. تای میگه مگر چقدر پول میدهند که چهاااارتا مقاله باید بنویسی؟! بهش نگفتم این فقط مرحلهی اولش هست! به رئیسم که از تلاشی که برای آلایش دادن مقالهها انجام داد معلوم است چقدر روی این بورسیه حساب میکند گفتم «بهم بگو که اگر نبردم مهم نیست.» میگه «اگر نبردی مهم نیست اما من میخوام که ببری.» یک لحظه با خودم فکر میکنم، واقعا... واقعا اگر ببرم چی میشه؟ فکرش را از ذهنم پس میزنم. اصرار میکنم که بهم بگوید امید زیادی به بردن این بورسیه ندارد. میگه «اگر نبری گریه که نمیکنم ولی خیلی دوست دارم ببری.»
پ.ن. جک گفت «تو بهترینی. جدی میگم.»
- //][//-/
- چهارشنبه ۲۸ نوامبر ۱۸