- //][//-/
- يكشنبه ۱ ژوئن ۲۵
گفت «خوب است که هتل را رزرو نکرده بودیم. ۱۳۰ دالر به آب میریخت.» برای این میگفت که بعد از دعوای بیحد و حساب من، او نمیتوانست از ناراحتی به صورتم نگاه کند و به هتل برنگشت. منم حالم اینقدر از کردهی خودم بد بود که برگشتم به بوستون. اگر هتل را میداشتیم خالی میماند. گفتم «تو دیوانهای! به حالی که دیروز و امروز از سر گذراندیم، صد دالر یا ۵۰۰ دالر کم و زیادش هیچ روی حالم تاثیر ندارد.» گفت «حاضری چقدر پول بدی که اتفاقی که افتاد، نمیافتاد؟» اصلا نمیشه قیمت رویش گذاشت. میخواستم بمیرم و این ناراحتی را از سر نمیگذراند. میخواستم تمام دردهایش را تا آخر دنیا به جان بخرم و او این درد را نمیکشید. بعد از کمی فکر، گفتم «تمام پولی که الان دارم. به اضافه ۸۰٪ تمام درآمدم در ۱۰ سال آینده.» گفت «تو دیوانهای!»
قضیه این است که اینقدر دوستت دارم که اگر کس دیگری این حرفها را به تو گفته بود، به چهارمیخ میکشیدمش. عزیز دلم، عشق صاف و سادهی من، مهربان باهوش من، نفس من، مرد با حوصلهی من، بوسندهی زخمهای فراموششدهی من، صبور دوستداشتنی من، پیشوگک من، دردت به جانم، بمیرم به غمت که بزرگترین زخم ۲۶ سال زندگیت را من بهت زدم.
دروغ نمیگه. حتی وقتهایی که خیلی دلم میخواهد دروغ میگفت، نمیگه. وقتی احساس چاقی میکنم بهم نمیگه لاغری، میگه «تو لاغر پوست و استخوان نیستی. ولی چاق هم نیستی. متوسطی.» شب یلدا بهش زنگ زده بودم که پیرهن سرخم را نشانش بدهم. گفت «اگر پیرهن سرخ دیگه نداری این را بپوش. ولی زیباییهای بدنت را خوب برجسته نمیکند. پیرهنهای بهتری داری.» برای همین صداقت بیش از اندازهاش، وقتهایی که ازم تعریف میکند حرفش تا اعماق قلبم رسوخ میکند. خودش شاید یادش نباشه که یک روز وقتی داشت خوابم میبرد، آهسته گفت «چقدر تو با چشمهای بسته هم زیبایی.» ولی من هنوز از یادآوریش مست میشم.
همیشه خندان است و با هم زیاد میخندیم. هر قدر که بعضی وقتها تا چشممان به هم میخورد نیشمان خود به خود تا بناگوش باز میشه، بعضی وقتها که نگاهش میکنم، مصنوعی لبخند میزند. لبهایش به لبخند کش میایند ولی چشمهایش نمیخندند. و من خیلی خیلی خیلی این لبخند مصنوعی را دوست دارم. حتی بیشتر از تمام لبخندها و خندههای واقعیش. چون غیر ارادی نیست. چون میداند که دارم با عشق نگاهش میکنم و میخواهد با محبت و لبخند جوابم را بدهد. اینقدر صادق است که مصنوعیترین لبخند دنیا را دارد، ولی برای من، فقط و فقط برای نشان دادن محبتش به من، آگاهانه و مصنوعی به من لبخند میزند. که من حس دوستداشتهشدن بکنم. که من انرژی مثبت بگیرم. هیچوقت دروغ نمیگه ولی به دروغ به من لبخند میزنه.
آخ ... زمانه خیلی بیرحم است که ما را اینطور دچار کرده اگر قرار است تا همیشه با هم نباشیم.
سالها پیش در اولین رابطهام، به نقطهای رسیدیم که باید رهایش میکردم. کار درست این بود که رهایش کنم. بقیه خبر نداشتند، ولی اندیگو که خبر داشت فرض کرد که حتما رابطه را تمام میکنم. ولی نمیتوانستم. اینکه چرا نمیتوانستم جای بحث نیست. فقط نمیتوانستم. اینقدر به خاطر ماندن شرم داشتم که فکر کنم حتی نتوانستم به اندیگو پیام بدهم. برایش یک ایمیل طولانی نوشتم و گفتم من نمیتوانم رابطه را تمام کنم و میترسم اندیگو فکر کند آدم ضعیفی استم. اندیگو برگشت و خلاصهی جوابش این بود که در هر حالتی حمایتم میکند. هر دو میدانستیم که من دارم اشتباه میکنم ولی برای او مهم نبود. این یکی از بزرگترین درسهایی است که در دوستی گرفتهام: دوست خوب در اشتباهها هم هوای آدم را دارد. کسی که اشتباه کرده خودش بیشتر از همه رنج میکشد. نیازی به توبیخ از جانب بقیه ندارد. وقتی پری با مردهایی نشست و برخاست میکند که اذیتش میکنند، وقتی سیتا بایسکلش را تند میراند و میافتد، وقتی امیلیو پولش را حیف و میل میکند و در وقت ضرورت بیپول میماند، من بدون توبیخ به شیوهی خودم تا جایی که در توانم است کمک میکنم. توبیخ باشه برای بعد :) تا همیشهی همیشه شکرگذار اندیگو استم که نگذاشت من وقتی درد تصمیم اشتباهم را میکشیدم، درد تنهایی را هم تحمل کنم.
امروز یک درس جدید گرفتم. سام و من دوتا نقطه ضعف خیلی متفاوت داشتیم. سام از لباسشستن متنفر بود. در گوشهی اتاقش یک خروار لباس انبار بود. بابتش احساس شرم داشت و هیچکس جز شوهرش اجازه نداشت به اتاقش برود. چندین ماه از دوستی ما گذشته بود که یک روز کوه لباسهای کثیفش را نشانم داد. نقطه ضعف من این است که آدم نامرتبی استم. اتاقم اکثر اوقات بینظم است. ولی از کارهای خانه عاشق چی استم؟ لباسشستن! او هم در نظم دادن محیط مثل یک جادوگر بود. یک روز که خانه نبود، کلیدش را ازش گرفتم و رفتم لباسهایش را شستم. واقعا برای من سخت نبود چون لباسشستن را دوست دارم. چند روز بعدش که آمده بود دیدنم، قبل از رفتن اتاقم را مرتب کرد. لعنتی مثل جادوگر بود. در کمتر از ۲۰ دقیقه اتاقم را صفا داد. این اولین و آخرین باری بود که کسی بدون توقع ِتغییر، یکی از نقاط ضعفم را دید و مهربانانه فقط کمکم کرد. دیروز ایوانز داشت برای کاری کمکم میکرد. وسط کار بیست بار ازم خواست قول بدهم که نمیگذارم تلاشش به هدر برود. مثلا فرض کنید من هدفنم را گم کرده بودم و او داشت کمکم میکرد پیدایش کنم. وسط گشتن هی هزار و پنجصد بار ازم پرسید «از این به بعد از کار که برگشتی با هدفنت چیکار میکنی؟ آفرین. روی میز میگذاریش.» یا اینطور که «نیایم ببینم دو روز دیگه باز گمش کردی. حداقل تا یک سال دیگه نباید گمش کنی.» خب لعنتی تو فکر میکنی من میخواهم که هدفنم را گم کنم؟ حواسم پرت است. گم میشه دیگه. چرا مجبورم میکنی قولی بدهم که نگهداشتنش برایم سخت است؟ چرا نمیشه حالا که این نقطه ضعفم را میدانی بدون اینکه توقع داشته باشی از بنیاد عوض شوم (و دیگر حواسپرت نباشم) فقط کمکم کنی؟ تو که مرا میشناسی. میدانی همیشه میخواهم بهتر باشم. تو که میدانی حتما سالهای سال است که سعی کردهام در این عرصه بهتر باشم و نشده، میشه همینطوری دوستم داشته باشی، قبولم داشته باشی و فقط کمکم کنی؟ ولی خب من از شرم نمیتوانستم هیچ حرفی بزنم. فقط تشکر میکردم که داشت کمکم میکرد. هنوز بابت این تجربه حس مزخرفی دارم. امروز که بهش فکر میکردم یک درس دیگر از این ماجرا گرفتم: بسیاری از آدمهایی که دوستشان دارم، نقاط ضعفی دارند که برای خودشان مثل کوه بزرگ است و برای من ساده است. اگر خواسته باشم میتوانم کمکشان کنم ولی نمیتوانم توقع داشته باشم که عوض شوند. من نمیخواهم کسی اتاقم را مرتب کند و ازم قول بگیرد که تمیز نگهش دارم. سام نمیخواهد کسی کوه لباسهایش را تمیز کند و بگوید «نبینم یک ماه بعد باز گوشهی اتاقت لباس انبار شده باشه.» چون حقیقت این است که اتاق من نامرتب میشه و سام اگر کسی کمکش نکند، سالی ۳ بار لباس میشوید. و خب که چی؟ ما همه نقاط ضعف داریم. من خودم شخصا تا همیشه روی از بین بردن این نقاط ضعف کار میکنم، ولی فشار بیرونی قرار نیست کمکم کند.
یک هفته از آمدنم به اینجا میگذرد. در جزیرهی مارتاز وینیارد استم. جمعیت بومی جزیره بسیار کم است و اکثر کسایی که اینجا خانه دارند فقط برای تعطیلات تابستان اینجا میایند که بروند ساحل. نه تنها در خانه تنها استم بلکه تمام جزیره در سکوت است. قبل از اینکه بیایم، کارتیک گفت «تو فکر میکنی در تنهایی بهت خوش میگذره. بعد از سه روز دیوانه میشی! دیوانه!» دیوانه نشدهام. از لذت این آرامش در خلسهام. زندگی در سکوت خوشتر میگذرد. عصرها میروم که بدوم و در ۱۰ کیلومتری که میدوم، گاهی یکی دو نفر را میبینم و اکثر اوقات مطلقا هیچ کسی را نمیبینم. فقط صدای پرندهها و موجودات وحشی دیگر است. صبحها وقتی اتاق پر از نور آفتاب میشه بیدار میشم. با تنبلی کمی کار میکنم. صبحانه میخورم. بعد ساعتهای متمادی کار میکنم. وقفه میگیرم که غذا بپزم و بخورم، باز کار میکنم. بعد میروم که بدوم. میایم و کتاب میخوانم، به کسی زنگ میزنم، فیلم میبینم، پازل حل میکنم و میخوابم. فکر کنم این زندگی ایدهآل من است. بعد از ۲۵ سال زندگی ایدهآلم را پیدا کردهام: کار، ورزش، غذا، فیلم و کتاب. تنهایی و تنهایی و تنهایی.
استرس کار با اینکه هنوز اذیتم میکند، به مراتب از گذشته بهتر است. انگار که آرامش باقی جنبههای زندگیم تا حدی به کارم هم رسوخ کرده.
دقت کردین که گفتم ۱۰ کیلومتر میدوم؟ پر از غرور و افتخارم بابت این پیشرفت.
دیروز که رفتم برای یک دو کوتاه، هوا فوقالعاده عالی بود. برخلاف چند روز پیش که میخواستم طولانی بدوم و بعد از ۳ کیلومتر گفتم «به جهنم!» و بلوزم را از تنم درآوردم و با سوتین ورزشی دویدم :) سوتین ورزشی پوشیده است و زنهای زیادی حتی در سطح شهر با سوتین میدوند ولی من عادت ندارم. اما میدانستم که در این مسیر احتمالا کسی را نمیبینم. بگذریم. دیروز که میدویدم، هوا فوقالعاده بود و من یاد مامان افتادم. هوای خوب مرا یاد مامان میاندازد که صبحها و عصرهایی که هوا خوب باشه زیر کلهی تک تک ما زاری میکند که «بیا بریم پیش lake. بیا بیا هوا ایقه خوب است که توبه» اکثر اوقات خودش تنهایی میره چون ما حوصله نداریم از تخت بیرون بیاییم، چه برسد به پیش lake رفتن. مامانک عزیز من. کاشکی بیشتر بهش حس تعلق میداشتم. کاشکی اینقدر از رابطه ما ناامید نبودم.
دیروز لب وان نشسته بودم و دلم نمیامد دوش بگیرم چون سکوت خانه اینقدر گیرا و لذتبخش بود که نمیخواستم صدای آب سکوت را خراب کند. حرف کارتیک یادم آمد که انتظار داشت تا حالا از سکوت فراری شده باشم و خندهام گرفت. نخندیدم چون نمیخواستم سکوت خراب شود :) دو روز دیگه برمیگردم به شهر. به آدمها. به سر و صدا. هر بار حرف برگشتن میاید فحش میدهم لعنت به تو و تولدت که من به خاطر تو باید برگردم. تولد نمیشدی الهی! ایوانز میگه ضرور نیست که برای تولدش برگردم. ولی دو روز بعد از تولدش تکت کنسرت داریم که اگر نرم میسوزه. دو روز بعد از کنسرت هم محفل فراغتش است. خیلی بهش فکر کردم، ولی لیزا و ربهکا گفتن زشت است اگر تولد و فراغتش را نروم چون در خانهی دوم پدر و مادرش در مارتاز وینیارد استم :) قول داده بگذارد هر وقت فرصت شد برگردم. من باید با این مرد ازدباج کنم چون عاشق خانهی پدر و مادرش در این جزیره شدهام. خودم پول ندارم که آپارتمان کوچک خودم را داشته باشم، چه برسد به vacation house. پس باید با او ازباج کنم تا بتوانم از خانهی خسورانم استفاده کنم.
دفعهی قبلی که اینجا آمده بودم با ایوانز بود. موترم را هم آورده بودیم. موتر را سوار کشتی کردیم و آوردیمش! ولی گران بود. اینبار بدون موتر آمدیم و با وسایل نقلیه عمومی به خانه آمدیم. ایوانز بعد از دو روز برگشت و من اینجا تنها استم. چون موترم پیشم نیست، به اندازهی ۱۰ روز برای خودم غذا آوردم. یا غذا کم آورده بودم یا هم که چون فعالیت ورزشی بیشتری دارم غذا بیشتر میخورم. هر روز هوس چیزهایی را میکنم که ندارم. دو بسته از غذاهایم هم خراب شدند و با کمبود بیشتری مواجه شدم. اوضاع بد نیست چون در کابینتهای آشپزخانه ماکارونی و کنسرو و اینا بود و قطعا غذای کافی برای چند روز آینده دارم. ولی بازم پایم به شهر برسد خودم را با فست فود خفه میکنم.
با خودم زیاد لباس نیاوردم چون چمدانم پر از غذا بود :) لباسهایی هم که آوردم همه راحتی استند چون میدانستم بیرون نمیرم. این خانه سیستم گرمایشی درست نداره چون معمولا در تابستان ازش استفاده میکنند. دیشب نزدیک بود یخ بزنم و لباس گرم نداشتم که بپوشم.
دیشب در تماس هفتگیم به امیلیو، گفت «تا حالا اینقدر سرخوش ندیده بودمت :) »
میدانی، روزهایی میایند که برای هر ۱۰ دقیقهی روز برنامه میریزم چون دردم زیاد است و زمان نمیگذرد. روزهایی میایند که وسط روز از گریه خوابم میبرد. روزهایی میایند که آدمهای عزیز و زیبا و مهربان و فوقالعادهی زندگیم میپرسند «چیکار کنم که بهتر شوی؟» و من هیچ چیزی به ذهنم نمیرسد. مثل دیروز. ولی امروز، حالا، میخواهم به عصری فکر کنم که تصمیم گرفتیم دور هم جمع شویم و عکس بگیریم. لیزا، مثل مامانها موهایم را مرتب کرد و گفت «چی است در جیبت؟ درش بیار در عکس زشت میاید.» و کلیدهایم از جیبم درآورد و داد به ربهکا که قایمش کند. وقتی داشتیم فکر میکردیم که کجا عکس بگیریم، مریسا گفت «بیا بریم بین بتهها قایم شویم» و همگی با هیجان این ایدهی احمقانه را اجرا کردیم. و وقتی من گفتم «کیوان بپر روی پشتم» این ایدهی احمقانه را هم اجرا کردیم. و تمام ایدههای احمقانهی دیگر را.
رابطهی مغلقی با عشق دارم. در کودکی بزرگترین (و تنها) منبع عشق در زندگیم بابا بود. ولی هیچوقت هیچوقت به من تلقین نشده که برای کامل بودن به کس دیگری نیاز دارم، یا اینکه برای اینکه زندگیم معنا پیدا کند نیاز است کسی دوستم داشته باشد، یا اینکه باید دنبال عشق در بقیه بگردم. تصویر شاهزاده سوار بر اسب سفید که بیاید و مرا از بدبختیهایم نجات بدهد هیچوقت حتی در ذهنم خطور نکرده بود.
وقتی ۱۳ ساله بودم، بابا که نگران بود اغفال نشوم و مورد سوءاستفاده قرار نگیرم، با من دایم در مورد گرگ بودن مردها حرف میزد. چنان داستانهای تراژدی به من میگفت که من مطمئن بودم عشق از طاعون خطرناکتر است. چند سال گذشت. من ۱۶ ساله بودم و افسرده. با بابا در مورد بدبختیهایم حرف میزدم. یکدفعه گفت «جواب تمام سوالهایت یک چیز است: عشق. عشق کلیدی است که تمام قفلها را باز میکند.» صاعقه بهم اصابت میکرد اینقدر تعجب نمیکردم که از حرف بابا تعجب کردم. با این حال من بدبینی سالهای نوجوانیم را داشتم و غرق کارهایم بودم. به عشق فکر نمیکردم.
بعدها انواع مختلف عشق را با آدمهای مختلف تجربه کردم. رها کردم. رها شدم. تمام این تجربهها، حالا هر سرانجامی که داشتن، برایم شیرین بودند. کمک کردند بزرگ شوم. رشد کنم. بخشی از این تجربههای مثبت به خاطر شانس خوبم بوده و بخشیش به خاطر این بوده که من با تنهایی کاملا در صلحم و دوستیهایم نیاز به مهر در زندگیم را برآورده میکنند. اگر کسی به بهانهی عشق دادن اذیتم کند، نمیتوانم تحملش کنم. قبل از اینکه کار به جاهای باریک بکشد پا پس میکشم. مثل یاس که گاهی حسود و نامهربان بود، مثل ایستون که میخواست مرا بلاتکلیف نگه دارد.
همیشه شکرگذار طرز فکری که مامان و بابا در من نهادینه کردند استم: تو به عشق دیگران نیاز نداری. Lauren Eden میگه وقتی عشق را با عزت در دهانت نگذارند، یاد میگیری که از روی چاقو بلیسیش. من هشیارم که دنبال عشقی که لبهی چاقو است نروم. ولی گاهی درد عشق تقصیر طرف مقابل نیست. چه بخواهی چه نخواهی دوست داشتن درد دارد. وقتهایی که درد دارد، هزار و یک تکه میشوم. دلم برای تنهایی خودم تنگ میشود. باید خودم را قانع کنم که رها نکنم. از طرفی، برای پارتنرم سخت است که من تا تقی به توقی میخورد آمادهام که «آفت نرسد گوشهی تنهایی را» گویان، بساطم را جمع کنم و برگردم به گوشهی امن تنهایی.
هفتهی گذشته سخت بود. دوشنبه شب حالم خوب نبود و ایوانز کنارم نبود. با خودم گفتم من کسی که در سختیها کنارم نباشد را نمیخواهم. حالا که یک هفته گذشته، بعد از کلی تفکر به این نتیجه رسیدهام که هیچکس نمیتواند همیشه در سختیها کنار آدم باشد. بلاخره هر کس زندگی خودش را دارد و پیش میاید که به هر دلیلی نتواند به کمک ما بیاید. مخصوصا وقتی من عصبانیم و عشق حتی روی چاقویم هم نیست و با چاقوی خالی به قلب طرف حمله میکنم. دوست داشتن گاهی درد دارد. از خودم هزار بار میپرسم «ارزشش را دارد؟» و خودم را قانع میکنم که بلی، ارزشش را دارد. ولی باز یادم میرود. باز از خودم میپرسم و باز باید خودم را قانع کنم. از طرفی، ایوانز خیلی منطقی میگه «این آخرین باری نیست که قرار است بین ما دلخوری پیش بیاید. اگر ثابت قدم باشی از این دلخوری و تمام دلخوریهای آینده به تدریج گذر میکنیم، ولی من نمیتوانم با شک و تردید و فکر اینکه الهه امروز است ولی معلوم نیست که فردا هم باشد جلو برم.» راست میگه. و من نمیدانم چیکار کنم.
همگام شدن با کسی در هر مقام و ظرفیتی با تنش، سختی و تلاش همراه است. کنارش آرامش، بیتکلفی، سرخوشی و عشق بیسابقهای را تجربه میکنم. به خواستههایم احترام میگذارد. به میلم به تنهایی احترام میگذارد. ولی مثل تمام رابطههای دنیا، قرار است که تا همیشه، گاهی چالش داشته باشیم. باید تصمیم بگیرم که آیا چالشهای در رابطه بودن ارزش خوبیهایش را دارد؟ و این ربطی به ایوانز عزیزم ندارد. من اگر قرار باشد با کسی باشم او را انتخاب میکنم که میگذارد گوشهی عزلت بگزینم و از تنهاییم لذت ببرم؛ تحمل بدخلقیها و اضطرابم را دارد و بیشرطترین عشق زندگیم را دارد بهم میدهد. حتی ربطی به اینکه چقدر دیوانهوار دوستش دارم هم ندارد. به این ربط دارد که من گاهی فکر میکنم عشق برای بعضیها زیادی دردسر دارد.
احتمالا بگذارم این رابطه تا هر جایی که توانست ادامه پیدا کند و اگر روزی ایوانز را از دست دادم، راهبهی درگاه فزیک شوم :)
یک فصل این کتابی که میخوانم در مورد هنر بود. میگفت خلق کنید و به مردم نشان بدهید. کلی هم اصرار داشت که خلق کردن اصلا ربطی به مهارت داشتن ندارد. مهم این است که یک چیزی را از درون خود بیرون بریزید و با کسی شریک شوید. من تمام مدت میگفتم کاشکی این فصل زودتر تمام شود که من برسم به جایی از کتاب که به دردم بخورد. من که صد سال سیاه محال است چیزی خلق کنم و این حرفها فقط دارد وقتم را ضایع میکند. تا اینکه در صفحههای آخر گفت اثری که خلق میکنید میتواند نوشته باشد! وای وای! من سالهای سال است که اینجا دارم خلق میکنم و با شماها شریک میشوم. حتی معتاد این روند هم استم. تمام این سالها این نوشتنها و شریک شدنش با شما برای من حکم تراپی را داشته و من نمیدانستم :) حس خوبی دارم که نگو و نپرس :)
--------------------------------
ساعت پنج و نیم روز یکشنبه است. باید در خانه در حال کتاب خواندن یا فیلم دیدن یا تمیزکاری باشم. در دفترم و دست و دلم به کار نمیره. فردا با کمیتهی فلان فلان جلسه دارم. دانشجوهای دکترا هر سمستر باید با این کمیته جلسه بگذارند که دیپارتمنت مطمئن شود ما در حال پیشرفت و رشد استیم و اگر نیستیم، حمایتمان کند. من هر سمستر بابت این جلسهها استرس میگیرم. میترسم بگویند از پیشرفتم راضی نیستند یا همچین چیزی.
از دانشجو بودن خسته شدهام و برای مرحلهی بعدی زندگی آمادهام. تابستان که با دانشجوهای بینالمللی سر و کار داشتم، یکی از پسرها ۴تا لیسانس و ۳تا ماستری داشت! با حیرت داشتم بهش نگاه میکردم و در ذهنم خطور کرد که خب این پسر اگر هاروارد نباشه کجا باشه؟ یک گروه دیگر از بچهها داشتند در مورد سختی کانکور در چین حرف میزدند. میگفتند در سالهای آخر مکتب، از ساعت ۶ صبح تا ۱۱ شب درس دارند و بسیاری از بچهها در خوابگاه زندگی میکنند چون نمیخواهند با رفت و آمد به خانه وقت هدر بدهند. یکی از پسرها ساکت بود. گفتم «آمادگی برای کانکور برای تو چطور بود؟» گفت «بد نبود. ولی راستش بد نبود چون من یک حقه زدم و کانکور ندادم. به جایش در مسابقات فزیک شرکت کردم و در تمام چین من نفر سوم فزیک شدم. برای همین از من کانکور نگرفتن. رفتم دانشگاه فزیک خواندم.» نابغهی احمق :) دور و برم پر از آدمهای فوقالعاده است. آه...
داشتم میگفتم... از دانشجو بودن خسته شدهام. نمیدانم آن پسری که ۴تا لیسانس و ۳تا ماستری داشت چطور دلش نخواسته برود دنبال اینکه زندگیش را بسازد. اگرچه تا حدی درک میکنم. من عاشق اینم که صبح تا شب، شب تا صبح بشینم و تمرین فزیک و ریاضی حل کنم. این پسر هم احتمالا عاشق خواندن کتابهای روانشناسی و زبانشناسی و این چیزا بوده. شاید منم اگر مثل او متولد گرجستان بودم ۱۵ سال را صرف لیسانس و ماستری گرفتن میکردم. نمیدانم. این روزها که فشار کار زیاد است، خودم را در یکی از این خانههای تریلی تصور میکنم. برایم مهم نیست چقدر خانهام کوچک باشد. چقدر خانهام حقیر باشد. فقط میخواهم فضای خودم را داشته باشم. الکسیا دختر خوبی است، ولی من دلم میخواهد در آشپزخانه تنها باشم. در اتاق نشیمن تنها باشم. باز جای شکر است که حداقل اتاق جدا داریم.
این چند وقت که فشار کار رویم زیاد است، از فکر اینکه نتوانم تا سال دیگه دکترا را تمام کنم وحشت میکنم. واقعا نمیخواهم بیشتر از این در محیطی کار کنم که اینهمه به من فشار وارد میکند. اینهمه تلاش میکنم و اینهمه حس نرسیدن دارم. و میدانی چیست؟ اگر با تمام اینها یک معاشی داشتم که حداقل اجازه میداد آپارتمان خودم را داشته باشم، مشکلی نبود. ولی حالا هم فقیرم، هم استرس دارم، هم روزی ۱۰ ساعت کار میکنم، هم کافی نیستم. میخواهم این سگدویها را جایی بزنم که حداقل قدرم را بدانند. ناشکری نیست چون به نعمتهایی که دارم واقفم. دانشگاهم را دوست دارم. زندگیم را دوست دارم. ولی برای مرحلهی بعد آمادهام.
همچنان از فکر اینکه امسال دنبال کار بگردم حس بدبختی میکنم. شرایط بازار افتضاح است. همه دارن اخراج میشن. بازار سهام در حال سقوط است و کلا وقت ایدهآلی برای ورود به بازار کار نیست. از فکر اینکه دکترا بگیرم و کار پیدا نکنم و مجبور شوم برگردم به تگزاس پیش مامان و بابایم، احساس مرگ میکنم. ولی احتمال این اتفاق نزدیک به صفر است. اصلا تا وقتی کار پیدا نکردم دفاع نمیکنم. به همین سادگی. با این حال، فکر این احتمال شوم از سرم بیرون نمیره. ایوانز میگه میتوانم با او زندگی کنم. امیلیو و کیوان هم میدانم که اگر نیاز داشته باشم میگذارند همراهشان زندگی کنم. حالا نمیدانم چه وقت فاجعه سازی است با این جلسهی فردا :) همه چیز ختم بخیر میشه.
روز پنجشنبه آخرین مرحلهی ماستری Computational Science and Engineering را پاس کردم. ۶ هفتهی دیگر در مراسم فارغالتحصیلی ماستریام را میگیرم. خوشحالم. کاش استرس این پژوهش لعنتی رهایم میکرد و میگذاشت بیشتر خوشحالیم را حس کنم.
بیایید که برایتان بگویم. بچههای آدم، در مقایسه با بچههای باقی حیوانات، در بدو تولد بسیار بیدست و پا محتاج استند. گاو و گوسفند فقط چند ساعت بعد از تولدشان میایستند. انسانها ماهها طول میکشد تا روی پای خود بایستند. شیر و پلنگ در ۲ سالگی بالغ حساب میشن و خودشان از عهدهی تمام کارهای خود برمیایند. انسان در ۲ سالگی نمیتواند خودش غذا بخورد، چه برسد به اینکه غذا بپزد :) برای همین برای نوزادهای انسان خیلی مهم است که دوست داشته شوند. میل به دوست داشته شدن در کودکی ریشهی تکاملی دارد. برای نوزادی که حتی برای آب خوردنش هم محتاج به کمک بزرگترهای قبیله/خانواده است، دوست داشته شدن مسئلهی مرگ و زندگی است. اگر دوستش داشته باشند و بود و نبودش مهم باشد، زنده خواهد ماند. اگر مورد نفرت باشد، اگر از هزار و یک نیازی که این بچه هر روز دارد خسته شوند، اگر دیگر او را نخواهند، میمیرد. از تشنگی میمیرد. از کثیفی میمیرد. از گشنگی میمیرد. از سرما و گرما میمیرد. از بیماری میمیرد.
گاهی اوقات بچهای که در کودکی محبت ندیده باشد در بزرگسالی در هول و ولا است که همه را راضی نگه دارد. انگار هنوز فکر میکند اگر کسی ازش ناراضی باشد ممکن است بمیرد. هنوز فکر میکند اگر کسی دوستش نداشته باشد ممکن است بمیرد. هنوز فکر میکند اگر اشتباهی کند، ممکن است مردم ازش متنفر شوند و او بمیرد. مریسا که نگرانیم قبل از تمام کردن دکترا خودکشی کند همین مشکل را دارد. لیزا که چندبار وسط جلسهاش با استادش گریه کرده همین مشکل را دارد. ربهکا که وقتی استادش جلسهی هفتگیشان را کنسل کرد، به جای اینکه فکر کند شاید چارلی سرش شلوغ است، به این فکر کرده که «من برای چارلی مهم نیستم. پروژهام برای چارلی مهم نیست.» و بعد تمام روز را گریه کرده همین مشکل را دارد.
امروز وسط جلسه با لیام داشتم به این فکر میکردم که «لعنتی! چطور ممکن است من اینهمه افتضاح باشم؟! چقــــــدر لیام باید از من ناامید شده باشد!» و ضربان قلبم روی هزار رفت. نفسهایم به شماره افتادند. با لبخند ازش عذر خواستم و رفتم بیرون که خودم را آرام کنم که پیش روی لیام پانیک نکنم چون به ولای علی من اگر جلو رئیسم گریه کنم خودم را از همان پنجرهی دفترش پرت میکنم پایین. به خیر گذشت. خودم را آرام کردم و با لبخند برگشتم به جلسه. منتها تا امروز خودم را تافتهی جدا بافته میدیدم، ولی مثل اینکه نه؛ منم همین مشکل را دارم.
یکی از چیزهایی که من خیلی ازش وحشت دارم بچهدار شدن است. منظورم بارداری و زایمان نیست. منظورم والد بودن است. هر چند ماه یکبار در موردش کابوس میبینم. خواب میبینم کسی یک نوزاد را میگذارد بغلم و من باید ازش مواظبت کنم. در خوابم نوزاد آرام است، ولی من از تصور اینکه قرار است تا آخر عمرم بند این کودک باشم وحشت دارم. اکثریت قریب به اتفاق آدمهای اطرافم (چه مرد چه زن) ترس این اتفاق را دارند، به جز سام. سام دو سال از ازدواجش گذشته بود که بدون اینکه حتی خبر داشته باشد باردار است، جنینش سقط شد. بعد از این سقط جنین برای کودکی که هرگز زاده نشد تا مدتها عزادار بود. دیدن خون اشکش را در میآورد. حرف از بارداری، حرف از مادری و هر چیزی که حتی یک درصد به بچهداری ربط داشت اشکش را در میاورد. یکی از شبها، بعد از پارتی وقتی اکثر مهمانها رفته بودند و فقط من، سام، جوزف، کیوان و یکی دو نفر دیگر بودیم، کسی در مورد دوستم جیا پرسید. گفتم جیا باردار است و زیاد نمیبینیمش. گفتم حتما باید خیلی سخت باشه که هم در حال دکترا گرفتن باشی و همه بچهداری کنی؛ خدا نصیب هیچکس نکند. هنوز حتی حرفم تمام نشده بود که متوجه شدم نباید پیش سام این حرف احمقانه و بیدلیل را میزدم. بلند شدم. دست سام را گرفتم و رفتیم دستشویی و در را بستم. زیر چراغهای کریسمس در دستشویی بغلش کردم و گفتم «ببخشید.» دستهایش را دورم پیچید و آرام پشت هم زمزمه کرد «it's ok. i'm not mad at you. i love you. it's ok.» و وقتی ازم جدا شد، هنوز داشت اشک میریخت. همانجا کف حمام نشستیم و برایم مفصل از غصهیی که بعد از سقط جنین دامنش را گرفته بود حرف زد. وقتی دلش خالی شد، گفت «تا قبل از امشب تجربهی ناراحتی قریبالوقوع را نداشتم.» گفتم «یعنی چی؟» گفت «منظورم این است که تو حتی قبل از اینکه من فرصت داشته باشم عکسالعمل نشان بدهم فهمیدی که دلم شکسته. دفعتا ازم عذر خواستی. نگذاشتی بابتش غصه بخورم.»
سام عزیزم، اینکه ازت بیخبرم و نمیدانم کجا زندگی میکنی، بچهدار شدی یا نه، بعضی اوقات شبیه فاجعه است. از راهی که نمیدانم دور است یا نزدیک، برایت آرامش و خوشبختی آرزو میکنم.
همینطور که حرف میزند گریهاش میگیرد. میگه «تو گاهی خیلی ترسناکی.» با استیصال در آشپزخانه ایستادهام. با گیجی نگاهش میکنم. اشکش را پاک میکند و با بغض میگه «خیلی سردی. خیلی خیلی سردی.» نمیدانم چی بگویم. ایوانز، دقیقا دو روز پیش در همین مورد با من حرف میزد. انگار وقتی سر موضوعی ناراضی استم، تبدیل میشم به کوه یخ. ایوانز هم با بیچارگی میگفت نمیداند وقتی سردم و نمیتواند نزدیکم شود چیکار کند. راهی به ذهنش نمیرسد. میترسد. دست و پایش را گم میکند. حالا این دختر گریان، بعد از یک روزی که انگار هیچوقت قرار نبود تمام شود، آمده بود که پیشم باز از همان موضوع شکایت کند. حالا که فکر میکنم، آن باری که روانشناسم را به گریه انداختم هم از همین عکسالعملم بود. لعنتی...
زنگ میزنه. با محبت میگه «الهه ... میشه دیگه به من نگی 'برو گمشو'؟ حس بدی پیدا میکنم. من که هیچوقت با تو بد حرف نمیزنم. تو هم با من بد حرف نزن.» منتظرم تا حرفش تمام شود. بعد از یک ثانیه سکوت، با انزجار پشت تلفن میگم «برو گمشو.» قطع میکنم. میخواهم دیگر هیچوقت صدایش را نشنوم. نفسهایم تند و منقطعاند. نفسهای عمیق میکشم. کم کم آرام میشوم و یادم میاید که عاشق این پسرم. دوباره زنگ میزند. میترسم کار به جاهای باریک بکشد. میگم «توانایی ذهنی حل تعارض را ندارم. واقعا ندارم. نمیتوانم. نمیتوانم.» برخلاف انتظارم، او عصبانی نیست. با آرامش میگه «باشه. باشه. در مورد روزت بهم بگو.» از مهربانی و گذشتش بغضم میگیرد.
روز بعدش گفت «میدانی دیشب به چی فکر میکردم؟ به اینکه تو نهایتش در سال دو بار به من بگی برو گمشو. خب که چی؟ اگر قیمتی که باید برای این رابطه بپردازم این است که سالی دوبار از تو فحش بخورم، با اشتیاق این قیمت را میپردازم.» کلمات نمیتوانند میزان شرمندگی که پیش خودم حس کردم را بیان کنند. دلم خواست در بغلش زار بزنم که اینهمه بیقید و شرط دوستم دارد. دلم خواست بمیرم که اذیتش کردم. خواستم برایش بهتر باشم. میخواهم برای تمام آدمهایی که مرا دوست دارند بهتر باشم. لیاقت این آدمها بیشتر از کوه سرد و بیاعصابی است که منم. لیاقت این آدمها هیچی جز بهترین نیست. میخواهم بهتر باشم. میخواهم برای این آدمها بهترین باشم.
سال اولم در دانشگاه UT، یکی از شبهای قبل از امتحان کایل آخر شب با کلافگی بهم گفت «تو چرا اینقدر منفی استی؟ همه در مورد این امتحان استرس داریم. اینکه تو هی ناله کنی که استرس داری حال همه را بدتر میکند.» کاملا درست میگفت. متوجه تاثیر منفیگراییم روی آدمهای اطرافم نبودم. از همان شب تصمیم گرفتم این رفتارم را عوض کنم. یک سال بعد، وقتی شب قبل از امتحان تای گفت «تشکر که اینهمه انرژی مثبت داری و به همه آرامش میدی.» شوکه شدم. به خودم افتخار کردم. حس خوبی بود که نقصی که در شخصیتم دیده بودم را اینقدر قشنگ ترمیم کردم که شده بود یکی از نکات قدرتم. تغییرات این مدلی هنوز برایم خیلی شیرینند. وقتی کسی از آشپزیم تعریف میکند، یا از پوستم تعریف میکند، یا از زبانم تعریف میکند، تماما پر از خوشی میشم. اینها جنبههایی بودند که خیلی بابت ضعفشان اذیت میشدم و حالا از نکات قوتم استند.
حالا چرا در این مورد حرف میزنم و هی از خودم تعریف میکنم؟ دیشب پدر ایوانز، که میداند نوشابه رژیمی را بیشتر از پسرش دوست دارم، وقتی رفته بود برای خودش غذا بخرد، برای من از رستورانت نوشابه خریده بود. آمد گفت «بیا. این نوشابه رژیمی مال تو.» تعارف کردم و گفتم نه من نوشابهی شما را نمیخورم. گفت «نه نه. مال من نیست. مخصوص برای تو خریدم چون دوست داری.» تمام امروز به یاد آن نوشابه لبخند زدم :) و خب، من معمولا افسردهتر از اینم که بتوانم از خوشیهای کوچک لذت ببرم. البته این تغییری نیست که رویش کنترل زیادی داشته باشم، ولی با اینحال دوست دارم تجلیلش کنم ^_^
من و سیتا سالهاست برای هم نامه میفرستیم. برایش یک نامهی طولانی و قشنگ نوشتم. پر از استیکر و پر از خبرهای اخیر زندگیم. در نامهی قبلیش گفته بود «من و تو مشکلمان برعکس است. تو یک عالمه کتاب داری و دلت نمیکَشد کتاب بخوانی، من پول ندارم کتاب بخرم.» برایش لای صفحههای نامه پول گذاشتم که کتاب بخرد. حالم از نامهای که فرستادم خوب شد. ایوانز میگه به زودی بزرگ میشه و علاقهیی به نامه رد و بدل کردن نمیداشته باشد. تا هست لذتش را ببر. راست میگه. و لذت میبرم از نامهنگاریهایم با سیتا. ۱۲ سالش است. چند سال بعد وقتی کارتن نامههای این چندسال را باز کنیم و دغدغهها و روزمرگیهایش را بخوانیم، چقدر برای هردویمان رشد و بلوغش ملموس و زیبا خواهد بود.
---------------------------------
داشتم بهش از تراپی میگفتم که چقدر سخت است و چقدر من کتاب میخوانم، مینویسم، زور میزنم که آدم بهتری باشم و دارد نفسم در میاید. گفت «همهی آدمها درگیر سختی استند.» معمولا وقتی در مورد مشکلات من حرف میزنیم، تائیدم میکند، عشق میورزد و چیز خاصی اضافه نمیکند. این مدل حرف زدنش برایم نو بود و میخواستم بیشتر بگوید. با چشمهای منتظر نگاهش کردم. ادامه داد «به سرای نگاه کن. به خاطر نژادپرستی آدمهای اطرافش زندگیش بهم ریخته. مثلا من تمام بچگیم، تا قبل از اینکه دانشگاه را شروع کنم، حتی یک دوست هم نداشتم... دوام آوردم چون دور و برم پر از عشق بود.» منظورش محبت خانوادهاش است. خانوادهش به راستی که خیلی مهربانند. رابطهی فوقالعادهیی با پدر و مادرش دارد. میخواستم بگویم فرق ما همین است. که او در خانه اینقدر عشق و امنیت داشته که تمام سختیهای زندگی هیچوقت قرار نیست از پا درش بیارند.
ولی امروز میدانی به چی فکر میکنم؟ همان عشق و امنیتی که ایوانز همراهش بزرگ شده و من حسرتش را میخورم را، حالا در زندگیم دارم. از هزاااار مسیر متفاوت به زندگیم عشق میریزد. عملا کاری نیست که امیلیو و ایوانز برایم نکنند. لیزا، ربهکا و کارتیک پایهی تمام ایدهها، سخنرانیها، غصهها و حرافیهایم استند. از طریق همین وبلاگ بارها و بارها شما محبت به سمتم روانه کردید. از روزنههایی که حتی به ذهن کسی هم نمیرسد به زندگیم عشق روانه است.
---------------------------------
خواهر ایوانز بهش پیام داده بود که «امروز روز جهانی دوستدختر است. یادت نره به دوستدخترت تبریک بگی.» هنوز خواهرش را حتی ندیده بودم. چند روز قبل از ولنتاین باز زنگ زده بود که بهش ولنتاین را یادآوری کند. عاشق روح پاک و مهربانی این دخترم.
--------------------------
کارتیک.
هر دو پشت به دروازه، چهار زانو، مقابل هم داخل موتر نشستهایم. قوطی آیسکریم را نوبتی به دست گرفته طعم بهشتی آیسکریم چیزکیک تمشک را مزه مزه میکنیم. تمام حرفهایش را ریخته وسط. از ترس کودکیهایش تا طلاق پدر و مادرش تا تنهایی و هزار و پنجصد چیز دیگر را برایم فاش کرده. سوال میپرسم و تحلیل میکنیم و حالش ذره ذره بهتر میشود. نوبت من است که حرف بزنم. میگم «از این نمیترسم که روزی عاشقم نباشد. ولی حتی از فکر اینکه یک روزی بهش نگاه کنم و قلبم نریزد، بودنش زندگیم را بهتر نکند، حضورش برایم آزاردهنده باشد، نفسم بند میرود. بیحد از احتمال اینکه روزی عاشقش نباشم میترسم. آدم فوقالعادهیی است. میخواهم تا ابد دوستش داشته باشم.»
--------------------------
ربهکا و لیزا پیام میفرستند که «نوروز مبارک!» دلم باغ باغ میشود برای آهنگهای نوروزی، سبزه، هفت میوه، گل سرخ، سخی جان. بیقرار میشوم. دلم برای خانوادهام تنگ میشود. ده سال است که نوروز را درست تجلیل نکردهام. حداقل ۴ سال است که نوروز را اصلا تجلیل نکردهام چون دور از خانواده استم و حتی خبر نمیشم که نوروز است. امروز نمیدانم چرا دلم برای نوروز تنگ شد. حالا در این کافه دارم در مورد fast radio bursts مقاله میخوانم و به آهنگهای عیدی گوش میکنم:
بهار ملک ما جوره نداره
کس از این سبز گل مهره نداره
اگر باغ بهشتم را نبخشند
وطن باشه دلم غوره نداره
ای بهار آمده، قرار آمده
ای که پس از سفر، نگار آمده
تو لبخندی بزن تا گل بخندد
درخت و سبزه و سنبل بخندد
درخت و سبزه و سنبل چه باشه
بھار و دختر کابل بخندد
ای بهار آمده، قرار آمده
ای که پس از سفر، نگار آمده
ز انبوه بزرگ جمع یاران
یکی کس را ھمه چشم انتظاران
شکوفه قاصد چابکتر از باد
رسید و گفت میآید بھاران
ای بهار آمده، قرار آمده
ای که پس از سفر، نگار آمده
مبارک باشه سال نو وطندار
خوشی ھمرای تو روز و شو وطندار
شو شیرین نصیب جان تو باد
نباشه چشمکایت بیخو وطندار
هفتهی قبل که حرف زدیم، خیلی خیلی حس زیبایی داشتم. مشغلههای ذهنیم آرام شدند. در مورد چند موضوعی که دل نا دل بودم تصمیم گرفتم. افکار پراکندهام دستهبندی شدند. همانطور که گپ میزدیم با آرامش کامل به خواب رفتم. بعدش ولی، به این فکر میکردم که چرا من به کس دیگری برای این آرامش نیاز دارم؟ چرا نمیتوانم خودم افکار پراکندهام را دستهبندی کنم؟ چرا آرامش ذهنی من باید دست دیگری باشد؟ اگر یک روزی او نخواهد با من حرف بزند من قرار است آشفته باشم؟ چرا اینهمه حالم بعد از حرف زدنش بهتر شد؟ چطور به خودم اجازه دادم با کسی اینهمه صمیمی شوم؟ چرا اینهمه با او احساس نزدیکی میکنم؟ باید مواظب باشم. نزدیکی و ناامنی دو روی یک سکهاند. نمیخواهم دیگر حرف بزنیم. فکر ساعتها حرف زدن با او وجودم را از ترس پر میکرد! دیشب زنگ زدم که ازش در مورد درد زانویم بپرسم. باز با دویدن به زانویم آسیب زدهام. دفعهی پیش دلیلش کفشهای کهنهام بود. زنگ زده بودم که بپرسم به نظرش اینبار چرا زانویم اذیت است. وقتی آن موضوع حل شد، گفتم «یک چیز دیگه هم است که میخواستم بگم... نمیدانم چرا بعد از اینکه هفتهی قبل حرف زدیم و حالم بعد از گفتگویمان خیلی خوب بود، ترسیدم. نمیخواهم حرف بزنیم. نمیدانم در مغزم چی میگذرد. نمیدانم چرا فکر حرف زدن با تو مرا پر از اضطراب میکند.» گفت «چون صمیمیت ترسناک است. چیزهای خوب هم با ریسک از دسترفتن میایند و برای همین گاهی ترسناکند.» گفتم «همینی است که تو میگی... یک مدت نمیخواهم حرف بزنیم. میشه با من صبور باشی؟» گفت «بلی بلی حتما! حالا صبوری نکنم چی کنم؟ :)» اینطور شد که بعد از یک و نیم سال، تماسهای هفتگی من و امیلیو متوقف شدند.
زخمهای لیزا را پانسمان کردم. حتی زخمی که روی شانهاش بود و قرار بود خودش پانسمان کند. با ناز گفت «i love you» زخم پشتش را هم پانسمان کردم. یاد سیتاگکم افتادم که ساعدش را سوختانده بود و هر روز پانسمانش را عوض میکردم. سیتاگکم شجاعترین بچهایی است که در عمرم دیدهام. در حین عوض کردن پانسمان آخ نمیگفت. قرار شد فردا باز لیزا را کمک کنم. چند دقیقه بعد در دفترم بودیم و میگفت با هیجان در مورد برنامههای آیندهاش با مادر و پدرش حرف زده و آنها بدون شنیدن هیچ جزئیاتی، از همان اول کار به شدت مخالفت کردهاند. میگفت پدر و مادرش نمیشناسند که کی است؛ هنوز نمیفهمند چه علایقی دارد؛ هنوز درکش نمیکنند؛ هنوز او را نمیبینند. روانشناسش ازش پرسیده «کی تو را میبیند؟» و لیزا گفته «الهه.»
-----
بعد از یک عالمه گریه و یک عالمه نوشتن، میخواستم ذهنم را آرام کنم. به کارتیک پیام دادم و رفتیم پیش دریاچهی جاسوس. spy pond. به کارتیک توضیح دادم که دارم از بیعدالتی تمام این ماجراها تکه تکه میشم. میمیرم که آدمهایی که ما را اذیت کردند دارند آرام و آسوده زندگی میکنند و ما باید هر هفته تراپی بریم و ضجه بزنیم و دور دریاچهی جاسوس راه بریم و خودخوری کنیم و دستمان به هیچ جایی بند نباشد. میخواهم به بدن و صورتم چنگ بزنم که مردم ببینند دردم را. که کسی برایم کاری کند. از بیکسی هلاک شدم و کس ندید.
البته حالا به مراتب بهترم. تا نیمه شب با کارتیک حرف زدم و بهتر شدم. زمان هم گذشته. خوبم.
-----
روز بعدش دوباره پانسمان لیزا را عوض میکردم. وقتی تشکری کرد، گفتم «I got you baby» بیبی را به معنای «عزیزم» استفاده کردم. ولی یک لحظه لیزا را به مظلومیت یک بچه دیدم. یادم آمد که دیروز در کافه داشت برایم در مورد یک تجربهی روانشناسی میگفت که از مادر بچههای چند ماهه خواستن وسط بازی کردن با بچه، برای دو دقیقه بچه را کاملا ندید بگیرند و هر چی بچه برای برقرار ارتباط تلاش میکند، با بچه تعامل نکنند. در ویدیو این بچهها با وضوح بیقرار، مضطرب و پریشان میشن. وقتی حال بچهها را وصف میکرد، بعد از هر دو سه جمله با خنده مکث میکرد و میگفت «گریه نمیکنم. گریه نمیکنم.» و تند تند پلک میزد و به سقف نگاه میکرد که وسط کافه گریه نکند. درد این بچهها، درد من لیزا هم است. داریم از فقدان حمایت از طرف پدر و مادرمان هلاک میشویم. وقتی حرفش تمام شد، گفتم «تمام بچگی ما شبیه همین تجربه بود، مگه نه؟» با بغض سر تکان داد... پانسمانش را عوض میکردم. وقتی تشکری کرد، گفتم «i got you baby» و یک لحظه مثل یک baby مظلوم دیدمش. گفتم «اصلا میدانی چی است لیزا؟ بیا یک روز بریم یک کافیشاپ و با من با جزئیات کامل در مورد برنامههای آیندهات حرف بزن. بچهی خودم باش. خیلی کنجکاوم برنامههایت را بدانم. بیا حرف بزنیم و به من بگو چطور میتوانم ازت حمایت کنم.» بغلم کرد و گفت «تو که برنامههایم را میدانی.» گفتم «مهم نیست. دوباره بگو. با جزئیات بیشتر بگو.»
-----
هنوز از تراپی روز چهارشنبه حالم بد است. آن ششماهی که تراپیستم مرخصی مادرانه (maternity leave) بود و تراپی نداشتم، حالم به مراتب بهتر بود. دارم جدی به ول کردن روند درمانم فکر میکنم. ایوانز که شاهد حال خوبم خارج از تراپی بوده، فکر میکند تصمیم درست رها کردن تراپی است. ولی ایوانزی که با تمام سختیهای زندگیش هنوز از نظر من و امثال من لای پر قو بزرگ شده، حال مرا و شکنندگی روحی مرا نمیفهمد. برنامههای امشبم را کنسل کردهام و امیدوارم امیلیو بیکار باشد که بتوانم مغزم را پیشش خالی کنم. با هم حرف بزنیم و تصمیم بگیرم.
-----
با تمام اینها، حالم خوب است. کمی پریشانم ولی خوبم.
در شیرینی فروشی ایتالیایی پشت میز نشسته بودیم. داشتی شیرینیت را با آرامش میخوردی و من در دلم آشوب بود. با قلبی که هزار بار در ثانیه میتپید و دستهایی که از استرس کرخت شده بودند گفتم «میدانم احمقانه است، ولی گاهی که بهش فکر میکنم باورم نمیشود قرار است ما بدون اینکه همدیگر را بوسیده باشیم بمیریم.» حالا آشوبم به تو هم منتقل شده بود؟ وقتی رساندمت دم هتل، محکم بغلم کردی و من در بین بازوهای تو شبیه کسی در بغل بیمکس بودم. میخواستم رهایم نکنی. میخواستی رهایم نکنی؟ رفتی داخل. درد، امید، عشق، هوس، غضب، استیصال، سرکشی و ترس را با هم حس میکردم. احساس زنده بودن در رگ رگم جاری بود.
پیام دادم گفتم «دارم بهت فکر میکنم. حواسم پرت است. اصلا حس خوبی نیست.» جواب داد «منم ترجیحم این بود که خیلی خیلی کمتر ازت خوشم آمده بود.» دلم پر از پروانه، پر از امید، پر از ترس و عشق شد. هر بار میبینمش، میگه «میخواهی بغلت کنم و بگویم چقدر برایم عزیزی و چقدر دوستت دارم و چقدر خوشحالم که تو با منی و چقدر خوششانسم که ...» گوشم پر از زمزمههای عشقش است. پر از عشق، پر از ترس و پر از امیدم.
ساعت ۲ صبح بود که تلفن را قطع کردم. از داشتن و نداشتن همزمان، از لذت صمیمیت، از درد دوری، حس میکردم تمام عضلاتم منقبضاند. هزار بار بیدار شدن کنارت را تصور کرده بودم. هزار بار به لمس بند بند وجودت فکر کرده بودم. اینقدر واقعی اینها را خیال کرده بودم که دلم برای تکرار چیزهایی که هیچوقت اتفاق نیافتادند تنگ بود. بیقرار بودم. از هر فرصتی استفاده میکردم که در موردت حرف بزنم. امیلیو گفت «اگر تو یک روزی با این پسر ازدواج کنی، من میتوانم شاعرانهترین قصهی انتظار و وصال را برای حضار تعریف کنم.» و من تصور کردم که تو در تکسیدوی دامادی کنار من میخندیدی، با من میرقصیدی. بیقرار بودم. پر از استیصال بودم. خسته بودم.
ساعت از نیمه شب گذشته. در حال گریهام که زنگ میزند. میگم «از احساساتم متنفرم. ضعیفم. از ضعفم متنفرم.» ترس و نفرتم را دور میکند و به جایش مرا پر از عشق میکند. حس امنیت میکنم. ضعیفم و تنها نیستم. احساساتیم و همچنان دوستم دارد. حس امنیت میکنم و این برایم جدید است. آرامشی را دارم که هیچوقت تجربه نکردهام. میگم «تو با من خیلی خوبی.» میگه «لیاقتت هیچی کمتر از بهترین نیست.»
افسرده بودم. تو را تصور میکردم که کنار تختم نشستی و با محبت از من میخواهی بلند شوم. حالم بد بود. تو را تصور میکردم که بغلم گرفتی. خوابم نمیبرد. تو را تصور میکردم که برایم از نجوم حرف میزنی. غمگین بودم. تو را تصور میکردم که برایم آشپزی میکنی. نوشتم «من به قربان خدا تا که مرا غمگین دید، بهر خوشحالی من در دلم انداخت تو را» چسپاندمش روی پنجرهی دفترم.
گفت «بیا هیچوقت از هم جدا نشویم... اصلا نمیتوانم تصور کنم چیزی ما را از هم جدا بسازد.» کایل گفت «تو مردی را پیدا کردی که بخاطرت به جنگ میرود الهه.» افسردهام. میاید و کنار تختم آب میگذارد. حالم بد است. در سکوت بغلم میکند. خوابم نمیبرد. با شیطنت او را بیدار نگه میدارم و التماس میکند بگذارم بخوابد. غمگینم. میگه «ده دقیقهی دیگه پیشتم.» برایم غذا میپزد و دوستم میدارد و مرا پر از امنیت میکند. از آشپزی متنفرم ولی از وقتی با هم آشپزی میکنیم عاشق آشپزخانه و غذاهای فوقالعادهیی که با هم میپزیم استم. از خرید متنفر است ولی عاشق وقتهایی است که با هم خرید میریم. در دلم آرزو میکنم دیگر هرگز تنها آشپزی نکنم، هرگز تنها خرید نرود.
از فکر کردن به تو خسته شدم. فکرت را مثل تومور از سرم کندم و انداختم بیرون. روزی که رهایت کردم، از فکر نداشتن خیالت گریه کردم. حالا مدتهاست که به تو فکر نمیکنم. ماههاست که هیچ از تو ننوشتهام. به ندرت حرف میزنیم. دو ماه پیش که با هم صبحانه میخوردیم، وقتی پشت میز نشسته بودیم، به شبی که در شیرینیفروشی ایتالیایی با هم بودیم فکر کردم. تنها چیزی که در مغرم تکرار میشد این بود که «تو در این مرد چی دیده بودی مگه؟» بیقرار این بودم که ایوانز بیدار شود و برگردم پیشش. تا بیدار شد از تو خداحافظی کردم. لحظهی آخر عکس گرفتیم. گفتم «من دو ساعت پیش از خواب بیدار شدم. زشت و خپلم.» گفتی «you look beautiful» دلم تعریفهای تو را نمیخواست. میخواستم هر چه سریعتر عکس بگیریم و من برگردم پیش ایوانز. حتی یادم نیست که بغلت کردم یا نه.
حالا که کنار کسی پر از آرامشم، از فکر اینکه «هیچوقت از هم جدا نشویم» پر از حس ثبات میشوم. از فکر اینکه شاید دیگر هرگز قرار نیست درد خواستن و نداشتن را بچشم، خوشحالم. ولی بخشی از من، سوگوار جوانی و سرکشی است. میاید و از تضاد عشق به وصل رسیده و عشق بیثمر مینویسد.
دوشنبه است ولی بعد از آخر هفته احساس انرژی نمیکنم. چرا؟ چون به جای اینکه مدت زیادی را در اتاقم تنها بگذرانم، با مردم گذراندم. باید خوب باشد، ولی در عوض روحم به تنهایی نیاز دارد و چون آخر هفته بعدی دارم میرم سفر گروهی روحم قرار است مرا پاره پاره کند.
۱. شنبه با سرای رفته بودیم چایخانه. سه ساعتی را چای خوردیم و گپ زدیم. سرای در مورد این حرف زد که با اینکه پنج سال است با جاش در رابطه است و همه چیز برای او و جاش خیلی جدی است، خانوادهاش خیلی استرس به رابطهاش وارد میکنند. از اولین ملاقات جاش با پدر مادرش گرفته، تا مخالفتهای والدینش در مورد همخانگی او با جاش. حالا اینها فقط از طرف خانوادهی سرای است و وقتی خانوادهی جاش وارد معادله شود همه چیز بدتر خواهد شد. با وحشت به خاطرات سرای گوش میدادم. عاقبت من هم مثل سرای است ولی بدتر. یاد پیدی افتادم که میگفت «وقتی با کسی در رابطه استم، دوست ندارم به شما چیزی بگویم چون خانواده فقط چیزهای خوب زندگی که حالم را بهتر میکنند را به گند میکشد.»
۲. دیروز در کافه با کریس کار میکردم. دو ماه پیش در دسامبر از دکترایش دفاع کرد. دنبال این است که سِمَت قبلیش در گوگل را پس بگیرد. در عین حال به شرکتهای دیگر هم اپلکیشن میفرستد. با Anthropic وقت مصاحبه گرفته که خودش شاهکار است. این کمپنیهای بزرگ، بدون اغراق هزاران اپلکیشن دریافت میکنند و اکثر مردم اصلا رزومهشان دیده نمیشود که بخواهند برای مصاحبه دعوت شوند. استرس مصاحبه را داشت. بعد از چندین مصاحبهی یکی دو ساعته، قرار است دو روز کامل را مصاحبه بدهد! صبح از ساعت ۹ تا پنج آنجا باشد و به هزار نفر جواب پس بدهد. از جمله تستهای مصاحبه، یک پروژه برایش تعیین میکنند که ۴ ساعت وقت دارد رویش کار کند و نتیجهش را به شرکت ارائه بدهد. لعنتی اینقدر تعریفهای مرحلههای کاریابی استرسآور بود که من هم به علاوه او استرس گرفته بودم. حالا فکر کن تو بعد از هفتهها آمادگی گرفتن و کار کردن روی اینها، مصاحبه را قبول نشوی. آدم دلش مرگ میخواهد که :) منم علاقه دارم برای شرکتهای بزرگ تکنولوژی مثل گوگل، متا، مایکروسافت، آمازون و اینجاها کار کنم. توصیه کریس به من این است که از همین حالا شروع کنم به آمادگی گرفتن. لعنتی... کار گرفتن در این دفترها سخت است، ولی یکبار آدم پایش به این محیط باز شود، زندگی آدم از این رو به آن رو میشود.
۳. دیشب سوپر بول بود. بزرگترین مسابقه فوتبال آمریکایی. از هفتهی قبل قرار گذاشته بودیم غذاهای سنتی سوپر بول را درست کنیم و سوپر بول را با هم در اتاقم ببینیم. بال مرغ پختیم و سس (دیپ) درست کردیم. همانطور که خودمان را با غذا خفه میکردیم گفت «اولین سوپربول دو نفرهی ما :)» شب قبلش روی موضوعی دعوایمان شده بود. هی میخواست در موردش حرف بزنیم و منم موافق بودم اما فعلا در آتشبس بودیم؛ داشتیم با هم از یک شب قشنگ لذت میبردیم؛ عجلهای نبود. گفتم باشه برای بعد. قبل از رفتن، سر پلهها گفت «به نظرت دوباره سوپر بول را با هم تجربه میکنیم؟» گفتم «حتما. خدافظ» و برگشتم. در را که بستم، یادم آمد یکبار که از هم دور بودیم و برایش نامه نوشته بودم، وقتی گفتم «برایت نامه نوشتم.» گفت «نامهی قطع رابطه؟ با من در نامه کات میکنی؟» و من مبهوت مانده بودم که اصلا این ایدهی غیرممکن از کجا به ذهنش رسید. در مورد هر چیزی بخواهم حرف بزنم، تا بگویم «میخواستم در مورد چیزی صحبت کنیم.» میپرسد «میخواهی جدا شویم؟» دلم از اینکه دایم در استرس است، گرفت. با سوالش در مورد سوپر بولهای آینده، در حقیقت دنبال اطمینان بود. چطور متوجه نشدم؟ در را باز کردم. رفتم دنبالش. بوسیدمش. بغلش کردم. گفتم «من دوستت دارم. تو خوشحالم میکنی. نمیخواهم ولت کنم. قرار نیست به این زودیها از هم جدا شویم.»
لیزا همیشه میگه «زندگی روی دور تند است. نمیرسم. عقب میافتم.» منظورش زندگی در غرب است، یا زندگی دانشجویی است، یا هر چی. ولی راست میگه. به گفته امیرجان صبوری نه سایهبان سردی که گل شبنم بگیره، نه آن آغوش گرمی که آدم دَم بگیره. حالا شایدم ربطی به آهنگ امیرجان صبوری نداشته باشه. آغوش است، وقتش نیست. دیروز این دور تند را حس میکردم. بعد از تراپی، خودم را به زور از تختم کندم. آماده شدم و رفتم سر کار. بعد از دو ساعت باز خودم را به زور سر صنفم رساندم. وقتی آمدم خانه، انگار که کوه کنده باشم. ایوانز آمد پیشم. هوای بیرون -۴ درجه بود ولی اتاقم خیلی گرم بود. پنجره را باز کردم که هوای اتاق تازه شود. زیر پتو کنار هم روی تخت کوچکم دراز کشیده بودیم و هوای تازه داشت به من جان دیگری میداد. بعد از دو هفته انرژی هیچکاری را نداشتن، با هیجان گفتم «باید بروم بدوم!» قبل از اینکه این انرژی که از غیب آمده بود به غیب برگردد، سریع آماده شدم و زدم بیرون. به اندازهی کافی لباس نپوشیده بودم و تمام وجودم یخ زد! ولی ده دقیقه دویدم و برگشتم. تمام مدت به این فکر میکردم که تمام شد! حال بدم تمام شد! کسی که انرژی برای ورزش داشته باشد که افسرده نیست. وقتی برگشتم ایوانز گفت «چی شد؟ نرفتی؟» شاکی گفتم «یعنی چی؟ یک مایل دویدم و برگشتم دیگه.» هم خندهام گرفته بود و هم از حرفش خوشم نیامد. گفت «آخه خیلی سریع برگشتی. به او خاطر پرسیدم. دارم پیتزا گرم میکنم.» وقتی با پیتزا برگشت در مورد اینکه نباید دستاوردهای مرا کوچک جلوه بدهد حرف زدیم :)
روی تخت خوابش برد و من سعی کردم اتاقم را کمی مرتب کنم. بیدار شد. صنف آنلاین داشت. رئیس دیپارتمنت آمد سر صنفشان که بگوید صنف کنسل است چون پروفسورش مُرده! دلداریش دادم. یک پلیلیست از آهنگهای آمریکایی که چون من اینجا بزرگ نشدم نمیشناسم ساختیم. وقتی میبردمش خانه، روی پلهها ایستاد، خیلی جدی گفت «Baby, i really, really treasure you. do you feel treasured?» عزیزم، تو برای من خیلی، خیلی باارزش استی. احساس با ارزش بودن میکنی؟ پوکرفیس نگاهش کردم. گفتم «ببینم تو دو دقیقه میتوانی احساساتت را کنترل کنی؟ روی پلهها آخه؟ بیا بریم.» نمیامد. میگفت «نه. مهم است که رفتارم به تو حس ارزشمند بودن بدهد. وگرنه باید رفتارم را عوض کنم. احساس با ارزش بودن میکنی؟» بعد از اینکه رساندمش خانه، زنگ زدم به امیلیو. از همه چیز حرف زدیم، به شمول اینکه چرا بعضی آدمها اینقدر احساساتی استند. امیلیو گفت «احساسی میشن و تو فکر میکنی من که حسش را نادیده میگیرم، ولی امیدوارم همیشه فرصت نادیده گرفتنش را به من بدهد.» قهقهه زدم از حرفش.
امصبح که بیدار شدم و پیش آینه داشتم مرطوبکننده به پوستم میزدم، به دیشب فکر کردم. به اینکه چقدر زیباست که یک چهارشنبهشب عادی میتواند اینهمه سرشار از زندگی باشد.
یکی از سختترین کارهای دنیا وقتهایی است که حالم بد است؛ از مردم کمک میخواهم و روز بعدش در حالی که میل به زندگی در من به تار مویی وصل است، باید تشکر کنم، عذر بخواهم و به آنها اطمینان بدهم که نیاز نیست نگرانم باشند چون من تراپیست و روانپزشک دارم که روند درمانم را تحت نظر دارند. جمعهشب بعد از ماههای طولانی خوب بودن، حال بدی داشتم. ایوانز هی میگفت میخواهی به ۹۱۱ زنگ بزنم؟ حالا من در اوج درماندگی باید به او توضیح میدادم که تمام زندگیم از هم میپاشد اگر در شفاخانه بستریم کنند. نیمه شب به امیلیو زنگ زدم. پشت هم تکرار میکردم که «ببخشید. خواهش میکنم ببخشید. من فکر میکردم بهترم ولی انگار هنوز از زنده بودن متنفرم. ببخشید. ببخشید.» با لبخند گفت «الهه! it's ok. آرام باش.» اینقدر حرف زد که گریهام بند آمد. آرام شدم. خندیدم. روز بعد که بیدار شدم، با خستگی و درماندگی به این فکر میکردم که حالا باید از همه عذر بخواهم، تشکری کنم و ... . ترجیح میدادم بمیرم ولی خب، کاری بود که باید انجام میشد. با ایوانز و ربهکا که حرف زدم، هر دو گفتند خیلی برایشان سخت بوده که مرا در آن حالت ببینند و احساس درماندگی میکردند. من عذر خواستم، گفتم سعی میکنم دیگه تکرارش نکنم (!) از اینکه کنارم بودند تشکر کردم. قبل از اینکه فرصت کنم با امیلیو حرف بزنم، پیامش آمد که گفته بود «فکر نکنی من اذیت شدم. اصلا چه خوب شد که زنگ زدی. من آدم خودمحوری استم و وقتایی که تو با حال بد زنگ میزنی و من باید روی تو تمرکز کنم، برایم تمرین مثبتی در خودشیفتهنبودن است. خوب شد زنگ زدی. عزیزم، روزهای بهتری را تجربه خواهی کرد.»
۱۲ ساله است. تصویری زنگ زده بودم که قصههای مورد علاقهام در مورد ضربالمثلهای فارسی را برایش بگویم. به تقلید از ایوانز، سعی کردم در مورد زندگیش کنجکاو باشم و ازش سوال بپرسم. در مورد مبایل جدیدش و تاثیری که مبایل داشتن روی زندگیش دارد پرسیدم. گفت حتی اگر تمام کارهایش را انجام بدهد، مامان بابا همیشه انتقاد میکنند که از مبایلش زیاد استفاده میکند. گفت بچه بودن سخت است چون همیشه تحت کنترل بقیه است. گفت بیصبرانه منتظر است که بزرگ شود و برای دانشگاه خانه را ترک کند. بعد، در یک قسمتی، گذرا گفت «من همیشه نگران اینم که کاری کنم که بقیه دوستم نداشته باشند. مثلا چند سال پیش میترسیدم نمرهی بدی بگیرم و مامان بابا دیگر دوستم نداشته باشند.» سعی کردم حفظ ظاهر کنم ولی دلم مچاله شد، خون شد از تصور بچهی ۷ سالهای که ترس از دست دادن عشق خانوادهاش را داشته باشد. با خنده گفتم «سیتا تو میتوانی قاتل باشی و من دوستت میداشته باشم. حالا نری خودت را بدبخت کنی، ولی تو میتوانی معتاد باشی و من دوستت میداشته باشم. اصلا کاری نیست که تو بتوانی بکنی که باعث شود من دوستت نداشته باشم.»
هفتهی پیش کرونا داشتم. گلودرد، بدن درد و تب یک طرف، قرنطینه یک طرف. داشتم در اتاقم خفه میشدم. استرس اینکه همخانهام را مریض کنم را داشتم و روزانه یکبار آشپزخانه میرفتم که آب و هر چی نیاز دارم را از آشپزخانه بگیرم. باقی وقت را در اتاقم بودم. روزهای آخر شبها با ماسک و هزار لایه کاپشن (سرد است اینجا) میرفتم پارک قدم میزدم. شب آخر در اتاقم داشتم احساس خفگی میکردم. دوباره، با ماسک و هزار لایه کاپشن غذایم را برداشتم و رفتم در پارکینگ فروشگاه مورد علاقهام داخل موتر تنها غذایم را خوردم.
مامان هر روز زنگ میزد که حالم را بپرسد و هی میگفت «میخوای بیایم پیشت؟» و من میگفتم نیازی نیست و خوبم. یکی از چیزهایی که هزار و پنجصد بار بابتش ناله کردهام این است که مامان بلد نیست به شکل مفیدی دوستم داشته باشد. میدانم که از روی عشق پیشنهاد میداد که بیاید پیشم. ولی عزیز دلم، از آن سر کشور میایی پیش منی که کرونا دارم و در قرنطینهام؟ که چیکار کنی؟ برایم غذا بپزی و بگذاری پشت درم؟ خب چرا یک دهم ِ پول آن تکتی که میخواهی بخری و بیایی دیدنم را از همانجا یک چیزی آنلاین سفارش نمیدی که بیارند پشت درم؟ بگذریم. مهم نیست. دوستم دارد و دلش میخواست در وقت نیازم پیشم باشد.
چون نمیتوانستم برم آشپزخانه که آشپزی کنم، دسترسی به غذا نداشتم. وضعم هم نمیرسید که از رستورانت غذا سفارش بدهم. کارتیک برایم چند ظرف غذا آورد. ربهکا برایم غذا آورد. ایوانز که شاگرد آشپز خوبی است و سرآشپز افتضاحی است، اصرار داشت غذا بیارد ولی منعش کردم. در عوض ساعت ۱۰ شبی که تستم مثبت آمد و من کم بود از وحشت و درد گریه کنم، در برف و توفان رفت برایم دوا و اسپری ضد عفونی از دواخانه خرید. با امیلیو ساعتها و ساعتها گپ زدم. مادر هر روز صبح پیام میداد و حالم را میپرسید. عرشیا حالم را میپرسید. خاله حالم را میپرسید. مریض بودم. استرس کارهای عقبماندهام را داشتم. آخ که چقدر استرس کارهای عقبماندهام را داشتم. بد است که در بزرگسالی مسئوولیتهایم در هر حالی مال خودم است. تبدار و دردمند در اتاقم داشتم خفه میشدم. ولی مهمتر از تمام اینها، مهمتر از همهی این منفیها، محبتی بود که از هر طرف به سمتم روان بود. چقدر من خوششانسم. بینهایت شکرگزار آدمهای فوقالعادهیی استم که هوایم را داشتند، نگرانم بودند و نگذاشتند احساس تنهایی کنم.
ربهکا میگه در صنف پنج، استاد ورزششان معلوم نیست چرا یک روز آمده و گفته «بچهها، شما قرار است بزرگ شوید و یک عالمه تغییرات بدنی را تجربه کنید. یکی دو سال بعد در موردش با جزئیات میخوانید ولی امروز هر کس هر سوالی داره روی کاغذ بنویسه و من آنهایی که فکر میکنم مهم است را سرصنف جواب میدم.» ربهکا نوشته «من یک سوال دارم که فکر میکنم سوال خیلی از بچههای دیگه هم باشه. مدت زیادی است ذهنم درگیرش است و واقعا میخواهم بدانم. آدم وقتی بزرگ شد از مزهی قهوه خوشش میاید؟» وقتی استاد سوالش را سر صنف نخوانده شوکه شده بوده که چطور سوالی به این مهمی را جواب ندادن :)
طنز ماجرا به کنار، من نمیدانم چرا بعد از ۱۵،۱۶ سالگی هیچکس نمیاید در مورد آینده و بزرگ شدن با ما حرف بزند. مثلا من در پنج سال گذشته، دوستیها و روابط اجتماعیم تغییر ژرفی داشت و یک عالمه چیز تازه در مورد روابطم یاد گرفتم. چرا کسی با من در موردش حرف نزده بود؟ وقتی به عقب نگاه میکنم میبینم که تمامشان برای کسی که تجربه داشته قابل پیشبینی بوده ولی من در هر مرحله شوکه میشدم :| حالا هم هزار سوال در مورد آینده و ذات بشر دارم که جوابشان باید برای هر کسی که جوانی را پشت سر گذاشته معلوم باشه. ولی هیچکسی در موردش حرف نمیزند. مثلا میخواهم بدانم آدم وقتی عاشق شد، اگر مشکلی پیش نیاید تا همیشه عاشق میماند؟ چطور شریک زندگی خود را انتخاب کنیم؟ آیا جذابیت ظاهری کسی بعد از سالها با هم بودن برای آدم عادی میشود و میل به رابطه داشتن کم میشود؟ آدم سنش که بیشتر میشه روابطش با پدر و مادرش چه تغییراتی میکند؟ آدم در جوانی برای بازنشستگی پول جمع کند خوب است، یا در جوانی باید لذت برد و بعدها پول جمع کرد؟ تنها کسی که در این موارد برایم خیلی مفید بوده، استاد پژوهش دوران لیسانسم است. هر دسمبر که تگزاس میرم با یک لیست بلند بالا از سوالاتم به دیدنش میرم. ولی خیلی از سوالات را حتی عقلم نمیرسه ازش بپرسم.
یکبار وقتی در مورد سلامت روان حرف میزدیم، ایوانز گفت «تو نمیتوانی درد کسایی که دوست داری را از درد خودت تفکیک کنی.» اشاره به بریکاپ پیدی داشت که من خیلی بابت ناراحتیش بهم ریخته بودم. راست میگه ولی این موضوع را من منفی نمیبینم. امروز که با مامان غذا میخوردم، گفتم «وقتی میایم و مدت طولانی اینجا استم، وقت رفتن نگران بچهها میشم. اگر اتفاقی بیافته و خواهر بزرگشان پیششان نباشه چی؟» مامان گفت اینا همه یک عالمه دوست و رفیق دارند. همدیگر را دارند. نباید غصهشان را بخورم. ولی غصه میخورم. غصهی تی را میخورم که برای همه سنگ صبور است و با هیچکسی درد دل نمیکند. دیروز پدر ِدوستش، تصادف کرد و کشته شد. بعد از یک روز کامل در مکتب، تا ساعت ۱۰ سر کار بود. از کار مستقیم رفت پیش دوستش و تا ساعت ۱ صبح پیش دوستش بود. خانه که آمد بیدار شدم. بغلش گرفتم. سعی میکرد گریه نکند. عزیز دل من، با ۱۷ سال سن، اینهمه مشغله و سختیهای زندگی را چطور به دوش میکشد؟ مگر چقدر توان دارد؟ نمیدانم چطور اینهمه قوی است. برایش نگرانم. برای سختیهایی که جز جداییناپذیری از آرزوهای بزرگش است نگرانم. برای اینکه اینهمه در سرکوبکردن احساساتش خوب است نگرانم. برای اینکه اینهمه حواسش به همه است و هیچکس متوجه نیست که تی هیچوقت از خودش حرف نمیزند نگرانم.
برای پیدی که قرار است فصل جدیدی از زندگیش را با برگشتن به دانشگاه تجربه کند نگرانم. برای مصطفی که بیشتر از آنچه که باید مرا شکسته دیده و میترسم نتواند رویم حساب کند نگرانم. برای سیتا که سالهای دردناک بلوغ را میگذراند نگرانم. برای بچههایم نگرانم.
آه... میدانم که این پست قرار است طولانی باشد.
شب آخرم در تگزاس است. فردا پرواز دارم به بوستون. صبحانه را با مصطفی میخورم. برمیگردیم خانه. دو ساعت بعدش پیدی مرا میبرد میدان هوایی.
میفامی، یکی از ترسهای من این است که آرزوی چیزی را داشته باشم، و بعد که به دستم آمد برایش ارزشی قایل نباشم. اما دارم متوجه میشوم که اینطور نیست. تمام چیزهایی که آرزوی داشتنشان را داشتم برایم تا هنوز عادی نشدن. یعنی مثلا من خیلی میخواستم موتر داشته باشم و استقلال داشته باشم. هنوز که هنوز است، وقتی پشت فرمان استم حس میکنم خانواده و جامعه به من اعتماد کردهاند که پشت فرمان بشینم و من سالهای سال منتظر اعتماد اینها بودم :) در سفر جادهییم با ایوانز، ۵۵۰۰ کیلومتر رانندگی کردم و تمامش با لذت بود. یکی از کارهایی که برایم خیلی خیلی لذتبخش است خرید برای خانه است چون برایم تخممرغ خریدن، یک دانه پیاز و دوتا رومی خریدن نشانهی استقلال است. هر جمعه عصر، هدفن میزنم و با لیست خریدم میرم فروشگاه. اینقدر این خرید کردن برایم لذت دارد که تمام هفته منتظر جمعه استم که بروم خرید.
چیز دیگری که تمام عمر میخواستم، یک خانوادهی خوب بود. هنوز با مامان و بابا کنار نمیایم و همین سالانه دوبار دیدنشان برایم کافی است. ولی بچهها بزرگ شدهاند و من عاشق تک تک شان استم. مثلا وقتی بیبی مرد، من هر بار با بابا و مامان صحبت میکردم از کمبود همدردیشان بعدش حالم بد بود. تا بلاخره یک عصر به مصطفی زنگ زدم. ساعتها با هم گپ زدیم. خاطرههای بیبی را مرور کردیم و از این حرف زدیم که چقدر در عزایش تنهاییم. گفت «کاش زودتر زنگ زده بودی.» تی وقتی از دانشگاه نیویورک رد شد، به من و مصطفی زنگ زده بود، نه مامان و بابا. همیشه آرزوی این نزدیکی با بچهها را داشتم و حالا وقتی خانه میایم و با هم وقت میگذرانیم، لحظه لحظهاش برایم مثل طلا است. امروز با پیدی رفته بودیم رستورانت و فردا برای صبحانه قرار است با مصطفی بروم بیرون. دیروز با تی رفته بودم کتابخانه. تمام این فرصتها برایم آرزو بودند و حالا وقتی اتفاق میافتند من میخواهم زمان بایستد که لحظه لحظهی ثانیهها را مزه کنم.
در کودکی، بابا خیلی دوستم داشت و ابراز محبت میکرد. ولی وقتی رفته رفته رابطهام با بابا خدشهدار شد، حس میکردم هیچکس دوستم ندارد. در همین اتاقی که الان استم، چهار سال پیش از افسردگی شدید یک شب تمام دنیا سرم آوار بود و کلمات از ابراز حجم دردی که میکشیدم قاصر بودند. به بابا گفتم بیاید پیشم. گریه کردم و گفتم «میترسم بابا. وحشت میکنم از اینکه چقدر بود و نبودم فرقی ندارد. که هیچکسی در دنیا دلبستهی من نیست. که بود و نبودم برای هیچکسی مهم نیست.» باباگکم بغلم کرد. گفت «تو تمام زندگی منی. نگو اینطوری.» و با هم گریه کردیم. آخ که چقدر من جگر این مرد را خون کردهام...
در این مقطع از زندگیم، سرشار از حس دوست داشتن و دوستداشتهشدنم. امشب که رفته بودم با الی خداحافظی کنم، اصرار داشت که فردا از کارش مرخصی بگیرد و با من وقت بگذراند. قبلش شیرین برایم به سفارش خودم برگر افغانی درست کرده بود. وقت خداحافظی، کف دست الی را بوسیدم. گونهاش را بوسیدم. فرداشب قرار است ربهکا ساعت ۱۱ و نیم شب با موتر خودم در میدان بیاید دنبالم. امروز ایوانز زنگ زده بود که بگوید «یک درخواست غیرمنطقی دارم. میشه فردا شب که برگشتی با ربهکا وقت نگذرانی و با هم تنها باشیم؟ یعنی وقتی تو را خانه رساند، دعوتش نکن بالا. خیلی دلتنگتم. تحت هیچ شرایط دیگری بهت نمیگم با دوستهایت وقت نگذران. همین یکبار استثنا است چون خیلی بیتابم که فقط بغلم بگیرمت.» شب قبل از کریسمس، به بابا در مورد ایوانز گفتم. گفت «اگر یک وقتی رابطهات با این بهم خورد، سعی کن بعدیش مسلمان باشد» :) کلا خیلی بهتر از چیزی که فکر میکردم پیش رفت. بابا هنوز دوستم دارد. در حین تمام اینها حس دوستداشتهشدن میکنم و یادم نرفته چقدر فقدان این حس کشنده بود. ذره ذره عشقی که در اطرافم دارم را قدر میدانم.
یکی از چیزهای خیلی ساده و پیشپا افتادهیی که از ایوانز یاد گرفتهام این است که از آدمها سوال بپرسم. هفتهی پیش از مامان پرسیدیم «تو چطور محبت و عشقت را ابراز میکنی؟» گفت «با غذا.» و من این را فقط چهار سال پیش فهمیدم. مامانی که من مطمئن بودم از من نفرت دارد، شبهایی که خسته از دانشگاه میامدم، اگر در مسیر بهش زنگ میزدم و گذرا میگفتم دلم فلان غذا را خواسته، تا بیست دقیقه بعد که خانه برسم غذا را برایم پخته بود. ولی من نمیدانستم که زبان عشق مامانک من آشپزی است. ازش پرسیدیم «چطور دوست داری محبت دریافت کنی؟» گفت «با گلدان. با گیاه.» و من متعجب مانده بودم که چقدر ساده میتوانستم تمام این سالها ازش بپرسم و نپرسیده بودم.
معلوم نیست که در آینده قرار است چطور آدمی باشم و چه احساسات و تفکراتی داشته باشم. ولی امیدوارم وقتی پشت فرمان میشینم، وقتی به آسمان نگاه میکنم، وقتی ترموداینامیک میخوانم، وقتی مهمانی برگذار میکنم، وقتی کسی را میبوسم، وقتی کسی بغلم میگیرد، وقتی کسی دلتنگم میشود، وقتی خرید میروم، وقتی دیر خانه برمیگردم، دلم پر از گرما شود از فکر اینکه دارم آرزوهایم را زندگی میکنم.
خانه که میایم، مصطفی اتاق زردش را به من واگذار میکند و خودش در اتاق نشیمن میخوابد. همگی هوایم را دارند. از شدت عشق و افتخاری که نسبت به این بچهها حس میکنم گاهی نفسم میگیرد. تی در دو جا کار میکند. بچهی ۱۷ سالهیی که از صبح تا ساعت ۴ و نیم در مکتب است، دو جا کار میکند. مصطفی چندین ماه است که در مکانیکی کار میکند و تمام ترمیمات موترهای همه را در خانه او انجام میدهد. چند هفته پیش سمستر اول دانشگاهش را تمام کرد. سیتا بزرگ شده. مثل همیشه مهربان، با درک و فهمیده است. احتمالا بابت کتابهای زیادی که میخواند است. فارسیش از قبل بهتر شده و به راحتی به فارسی با هم گپ میزنیم. پیدی قرار است چند هفته بعد دانشگاه را دوباره شروع کند. اضطرابش به مراتب بهتر است. همگی (شاید به جز سیتا که ۱۲ ساله است) به حدی از بلوغ رسیدهاند که دیگر نگران اینکه نتوانند سختیهای زندگی را به شانه بکشند را ندارم. سیتا هم مطمئنم تا پنج سال دیگر خودش از پس دشواریهای زندگی برمیاید. نگران این استم که تی زیادی همه چیز را در خودش میریزد و در مورد مشکلاتش حرف نمیزند. سعی میکنم بیشتر حالش را بپرسم که حداقل اگر مشکلی پیش آمد بتواند روی من حساب کند.
به بابا در مورد ایوانز گفتم و حالا همواره مواظبم که مدت طولانی با بابا تنها نباشم که در موردش چیزی نپرسد یا نصیحتم نکند. چند روز قبل دنبال کسی بودم که با من برود به کتابفروشی محبوبم. اول از بابا خواهش کردم که مرا ببرد. ولی تا قبول کرد یادم آمد و گفتم «نه راستش. تو مرا نصیحت میکنی. اگر نصیحت نکنی میرم.» گفت «من قول نمیدم نصیحتت نکنم.» هیچی دیگه :) با سیتا رفتم :] ولی حداقل حالا بابا میداند.
پیدی با چشمهای قلبی و لحن حماسی میگه «هیچ چیزی، مطلقا هیچ چیزی در دنیا به اندازهی عشق خوب نیست.» میگم «تو چرا اینقدر چندش و رمانتیکی؟» اینقدر این بچه رمانتیک و احساسی است که نگو :) استرس رابطهام با ایوانز را دارم. پیدی میگه «عاشقش استی و عاشقت است. استرس چی را داری؟ الان تو استرس داری که چرا همه چیز خوب است؟» و میدانم که راست میگه. ولی همه چیز قرار است تا کی خوب باشد؟ ما در ۴۰ سالگی از هم جدا شویم من چه خاکی به سرم بریزم؟ ولی این مختص به ایوانز نیست. من با هر آدمی این استرسها را میداشتم. کلا از وقتی ایوانز با جدیت از آیندهی ما با هم حرف زد، من ترسیدم. خاک بر سرم کنند که اینقدر ترسوام.
آه ۲۰۲۴ عزیزم... چه سال پر باری بودی. ۲۰۲۵، چقدر قرار است پر حادثه باشی.
شب سال نو، برای من بهترین شب سال است. هر سال با خانواده میریم در مرکز شهر. ساعتها در سرما با هم وقت میگذرانیم. بعد ده ثانیهی آخر سال را با بیستهزار نفری که برای مراسم سال نو به مرکز شهر آمدهاند میشماریم، آتشبازی را نگاه میکنیم و خسته و خوشحال برمیگردیم خانه. ایوانز کلافه بود که در بوستون تنهاست و میگفت سال دیگه منم با خودت ببر تگزاس. ای بابا. از فکرش هم استرس میگیرم.
دیروز از ذهنم گذشت که زندگی وقتی خوب است، شبیه این روزها است. بعد از یک سفر فوقالعادهی دوازده روزه شب قبلش به خانه برگشته بودم. بعد از ۵۵۰۰ کیلومتر رانندگی، برگشته بودم به بوستون و سریع برای پرواز روز بعدم آمده شده بودم. حالا داشتم میرفتم تگزاس، به خانهی پدر و مادرم. بابا دنبالم آمد به میدان. برگشتم پیش خواهرها و برادری که خانه را به مناسبت آمدنم تزئین کرده بودند و یکی یکی وقتی از سر کار و مکتب آمدند، تنگ بغلم کردند.
زندگی وقتی خوب است، شبیه این روزها است. اینطور نیست که مثلا اتفاق خارقالعادهیی افتاده باشد. هنوز از استرس اختلافی که با هماتاقیم پیش آمده تپش قلب میگیرم. هنوز گاه و بیگاه با خودم میگم باید به بیبی در مورد فلان چیز بگویم و بعد یادم میاید که مرده. هنوز گاهی به کارها و درسهایم که فکر میکنم میخواهم نباشم. هنوز از فکر اینکه نکند مجبور شوم یکبار دیگر عاشق شوم و رها کنم دلشوره میگیرم. هزار نایقینی، بلاتکلیفی و تردید در زندگیم است. ولی در عین حال، اینها خاصیتهای زندگیاند و قرار نیست هیچوقت نباشند. زندگی در بهترین حالت، اینی است که من دارم چون آرامم و دریایی از خوبیها در زندگیم جاری است. و ببخشید ولی من هنوز مطمئن نیستم که ارزشش را داشته باشد :)
۱. ربهکا در جواب یکی از پیامهایم که به نظر خودم خندهدار بود، خیلی بیربط نوشت «از این به بعد بیشتر و طولانیتر بغلت میکنم.»
۲. دیروز فراغت کریس عزیزم بود. اینقدر من و الکسیا برایش خوش بودیم که خدا میداند. مادرش از آسترالیا آمده بود برای مراسم دفاعش. مادرش کریس را کریستوفر صدا میکند که به نظر من خیلی ناز میاید. دیشب، برای تجلیل فراغتش یک بار زیبا را با غذا و نوشیدنی کامل ریزرو کرده بود. من و الکسیا برایش کیک خریدیم و رویش شمع PHD گذاشتیم. برایش sash خریدیم و رویش نوشتیم «دکتر س» چون دوکان تمام حرفهای نامش را نداشت :) sash را با مروارید تزئین کردیم :) من برایش کارت خریده بودم و یک هدیهی کوچک. الکسیا هم یک کارت آورده بود که مهمانها برایش تبریکی بنویسند. بعد از این ماجرا، تقریبا دو ماه بود که نمینوشیدم. حداقل نه بیشتر از یکی دو درینک. دیشب ولی کریس یک عالمه پول داده بود که ما هرقدر دلمان میخواهد بنوشیم، و خب اگر من نمینوشیدم که پولش حیف میشد :) اینقدر کوکتل نوشیدم داشتم خفه میشدم. بعد از اینکه کیک را قطع کرد، همگی میگفتند یکی باید توست بده و من که میشناسمش میدانستم کریس خودش امکان ندارد توست بدهد و چیزی بگوید. دینگ دینگ دینگ با قاشق به لیوانم زدم و گفتم «مادر کریس چند جمله برای گفتن دارد :)» بیچاره مادر کریس که در عمل انجام شده قرار گرفته بود یک توست طولانی و قشنگی داد که نگو :) تو فکر کن آدم پسرش از هاروارد دکترای اخترفزیک بگیرد. معلوم بود از افتخار در پوستش نمیگنجد. من خودم به عنوان دوستش داشتم از افتخار غش میکردم :) مادرش که جای خود دارد :)
۳. فردا میریم به سفر جادهایی که من در این چند هفتهی گذشته در موردش رویا بافتهام و بیصبرانه منتظرش بودهام. در این سفر قرار است کایل، ایستون و یکی از دوستهای وبلاگیم را ببینم :) قبلا هیچوقت فرصت ملاقات کسی که مرا از وبلاگ میشناسد را نداشتم :) تماما هیجانم :)
آمدهام در لابی هتل چارلز کار کنم. قرار است جمعه سفر جادهییمان را شروع کنیم. باید کارهایم را تا جمعه تمام کنم و با اینکه دقیقا یک هفته وقت دارم، از هجم کارهایی که باید انجام بدهم استرس فلجکنندهیی دارم و برای همین ساعت ۸ شب در لابی هتل چارلز با لپتاپم نشستهام که کار کنم. دیروز عید شکرگذاری بود و من مهمان خانوادهی ایوانز بودم. خدای من! خانوادهاش ماه بودند، ماه! مونیکا (زن دایی ایوانز)، لیز (مادرش)، بیلی (دایی)، بابی و شانکار (?uncles از اقوام نزدیک مادرش)، ستیو (پدرش) و پدربزرگش، همگی سعی داشتند مرا در گفتگوها و بحثها شریک کنند که احساس تنهایی نکنم. ستیو تمام غذاهای سنتی عید شکرگذاری را پخته بود. لیز میز و صندلی کرایه کرده بود و خیلی با سلیقه همه چیز را چیده بود. من پیراهن سرمهی مخمل بیآستینم را پوشیده بودم. اولش کمی استرس داشتم ولی بعد از دو لیوان واین، یخم باز شد :) بعد از شام همه دور هم نشسته در مورد تبعیض سیستماتیک در قوه قضاییه آمریکا حرف میزدند! من معمولا در مورد سیاست حرف نمیزنم. ولی اینا همه پروفسور، همه وکیل، همه بزنیسمن :) وقت خداحافظی، ایوانز با من برگشت چون میخواست با هم وقت بگذرانیم. روی ابرها راه میرفت. گفت «همه ازت تعریف کردند. البته خانوادهی من اگر ازت بدشان میامد هم چیز نمیگفتند. ولی اینکه یکی یکی آمدند که پیشم ازت تعریف کنند یعنی ازت خوششان آمده. شاید ما قرار است پایهی ثابت مراسم باشیم. یعنی مثلا تصور کن سالهای طولانی با هم باشیم و هر سال با هم به مراسم عید شکرگذاری بریم. چقدر به اینکه تو با منی افتخار میکنم. چقدر خوششانسم که تو با منی.» عشق را از تک تک حرکاتش حس کردم. ترسیدم.
سهشنبه شب، با هم رفته بودیم بیرون و داشتم ازش میپرسیدم دیدارش با دوستش، تینا، چطور پیش رفته. گفت «دیروز به تینا گفتم 'فکر کنم آدمی که میخواهم شریک زندگیم باشد را پیدا کردم'» مات ماندم. دوستش دارم. طوری که هیچکسی را اینطور دوست نداشتهام. ولی من ساعت ۸ شب با تهوع ناشی از اضطراب نشستهام که کارهای عقبافتادهام را پیش ببرم و استرسم اینقدر شدید است که نشستهام قبل از شروع کارم فکرهایم را بنویسم تا کمی آرام شوم. میخواهم صورت ایوانز را بین دستهایم بگیرم و بگویم «عزیز دلم، صدقهی دل پاکت شوم، روی من حساب باز نکن. میروی. میروم. هردویمان تکه تکه میشویم. از غم از دست دادنت، از غم نبودنم، بیچاره میشوم؛ بیچاره میشوی.»
پ.ن. میگه «... میخواهی من فارسی یاد بگیرم؟ تا حالا هم چندین کلمه یاد گرفتهام: مامان، بابا، نه، بلی، چی، سلام، ساندویچ، بریم. babygak. دیگه چی یاد بگیرم به نظرت؟» از شنیدن بیبیگک میخندم. بیبیگک تلفیقی از baby انگلیسی و گک، پسوند تصغیر فارسی است که گاهی از روی محبت صدایش میکنم.
عنوان از صائب.
پریشب یک حملهی پانیک داشتم. نمیتوانستم نفس بکشم و زمان کش آمده بود. برای یک قطره هوا زوزه میکشیدم و به نظر میرسید هیچوقت قرار نیست تمام شود. پسلرزههای وحشتی که حس کردم همراهم است. آمدهام از این بنویسم که این اواخر چندبار احساس دوستداشتهشدن کردم. میخواهم اینجا به خودم یادآوری کنم که حالم بهتر شود.
۱. کانفرانس که تمام شد و بنکوک آمدم، انترنتم خوب نبود. به مصطفی پیام دادم و گفتم انترنت من خوب نیست، تو بوردینگ پاسم را بگیر و برایم عکسش را بفرست. شماره تکتم را بهش دادم و او کارهایم را انجام داد. سرجمع همه چیز کمتر از ده دقیقه طول کشید. قبل از اینکه بهش پیام بدهم، نگران این بودم که کجا برم که انترنت خوب پیدا کنم و هر چه زودتر برای خودم سیت رزرو کنم که ۱۵ ساعت وسط دوتا غریبه گیر نیافتاده باشم. ولی شماره پروازم را به مصطفی دادم و بعدش کاملا آسوده خاطر بودم. اینکه ازش کمک خواستم و نگرانیم کاملا ریشهکن شد، برایم ارزشمند بود. احساس دوستداشتهشدن کردم.
۲. از تایلند که برمیگشتم، ایوانز در میدان هوایی منتظرم بود. بهش گفته بودم مردم میروند میدان که مسافر را با موتر بیارند خانه که مسافر علاف نشود. تو که رانندگی نمیکنی. دلیلی ندارد که با مترو بیایی و با هم تکسی بگیریم که بریم خانه. ولی او دلتنگ بود و آمد که هر چه زودتر همدیگر را ببینیم. رفته بود از فروشگاه بینالمللی برایم لواشک خریده بود. من متنفرم از وقتهایی که بعد از یک سفر طولانی میایم خانه و خانه سرد و تاریک است و هیچکسی منتظرم نیست. اینبار ولی کسی در میدان منتظرم بود و با هم آمدیم خانه. احساس دوستداشتهشدن کردم.
۳. سرای عزیزم داشت در مورد بازی مبایلش حرف میزد. بابت اینکه اینهمه وقتش را صرف یک بازی میکند احساس شرم داشت. نمیخواست اسم بازی را بگوید چون نمیخواست بدانم چقدر بازی مزخرفی است. در آخر مکالمهی ما، دستم را گرفت و گفت «نام بازی را به تو میگم چون دوستت دارم و تو را امتدادی از خودم میبینم...» خیلی گذرا این جمله را گفت. ولی بسیار زیاد به دلم نشست. سرای مرا امتدادی از خودش میبیند.
۴. بابا از حملههای پانیکم خبر ندارد ولی میداند اضطراب شدید دارم. چند ماه است که در مورد تاثیر تغذیه روی سلامت روان مطالعه میکند، تحقیق میکند و نتیجهاش را با من شریک میشود. چند روز پیش برایم یک محصول گیاهی معرفی کرد که قرار است برای اضطرابم مفید باشد. دوستم دارد.
۵. نمیخواهم خیلی بهش فکر کنم، ولی پریشب که حالم بد شد، ربهکا تازه از آپارتمانم رفته بود خانهی خودش. بهش زنگ زدم و سریع خودش را رساند. کنارم با آرامش عمیق نفس کشید تا من آرام شدم. صبح بعدش که از خواب بیدار شدم، آمد پیشم و کنارم دراز کشید. از همه چیز حرف زد و با کمکش روزم را با آرامش شروع کردم. دوستم دارد.
۶. روز تولد پیدی، بعد از تولدش بهم زنگ زد که ازم برای هدیههایی که فرستاده بودم تشکری کند. میدانم که برای نظم دادن افکارش مینویسد (مثل من:) ) ولی دفتر خوب ندارد. برایش یک کتابچهی خوب خریده بودم به همراه یک کاپ استنلی. از قبل هم برایش یک کارت تبریک تولد نوشته و پست کرده بودم به تی که روز تولدش بدهد بهش. پیدی گفت «تو برای تولد همه، همیشه اینقدر قشنگ هدیه میخری که حتی اگر بقیه کمکاری کرده باشند هم هدیههای تو برای خوشحال کردنش کافی است.» من برای خواهرها و برادرم بهترینهای دنیا را میخواهم. اینکه پیدی بخشی از تلاشم برای خوشحالیشان را متوجه شده برایم خوشایند بود. پیدی به من توجه میکند. پیدی دوستم دارد.
۷. پدربزرگِ ایوانز که اینجا ازش حرف زده بودم، به پدر ِایوانز گفته خوشحال است که من و ایوانز هر هفته دیدنش میریم. از من تعریف کرده و گفته she is a keeper. گفتم «بیا! پدربزرگت با دمانس هم فهمید که من keeperم.» :) ایوانز مرا طوری دوست دارد که هرگز کسی دوستم نداشته. طوری دوستش دارم که هرگز کسی را دوست نداشتهام. امسال قرار است عید شکرگذاری را با خانوادهی او بگذرانم. همین پنجشنبه است. ببینیم که چطور پیش میره :)
۸. با اندیگو حرف میزدم. خیلی دلتنگ هم استیم. این هفته زنگ زد و از ساعت ۱۰ تا ساعت ۱ گپ زدیم. آدم با هر کس نمیتواند اینقدر طولانی حرف بزند و دلش مرگ نخواهد. برای رخصتیهای زمستانی که خانه برم، حداقل یک شبانه روز را باید باهم بگذرانیم که یک دل سیر همدیگر را ببینیم. دوستم دارد.
۹. کایل دوستم دارد. امیلیو دوستم دارد. جک دوستم دارد. که البته ای کاش جک دوستم نمیداشت :') لیزا دوستم دارد. سیتا دوستم دارد. تی دوستم دارد.
به گفتهی پنی در سریال لاست، تمام چیزی که برای دوام آوردن نیاز داریم، کسی است که دوستمان داشته باشد.
پسری که بیشتر از یک سال با پیدی در رابطه بود، کسی که پیدی عاشقش بود و او هم ادعا میکرد عاشق پیدی است، چند ماه پیش در یک پیام با پیدی کات کرد. از همه جا بلاکش کرده بود و پیدی نمیدانست چرا. ماهها طول کشید تا حالش بهتر شود و از آن حالت اضطراب و ناراحتی شدید دربیاید. دو ماه بعد از کات کردن، پسرک یک روز بهش زنگ زد که «آمادهام دربارهی دلایل اتمام رابطه حرف بزنیم.» و پیدی گفته بود برو بمیر من دو ماه پیش از تو دلیل میخواستم نه الان و تلفن را قطع کرده بود. من از این طرف داشتم میسوختم که این آدم خر فکر میکند میتواند هر طوری دلش خواست با خواهرم رفتار کند. هر وقت دلش خواست بلاکش کند و هر وقت دلش خواست زنگ بزند. از طرفی هم به پیدی افتخار میکردم که قدر خودش را میداند و تلفن را رویش قطع کرده.
هفتهی پیش پسره برگشت! گفت من اشتباه کردم. بیا دوباره دیت کنیم! باز من از این طرف داشتم آتش میگرفتم که این آدم با خواهر من، عزیز من، پارهی تن من، مثل اسباببازی رفتار میکند. به پیدی گفتم من در هر حالتی، هر تصمیمی بگیرد حمایتش میکنم. پیدی میگفت کلافه است که باید با این آدم دوباره حرف بزند و توضیح بدهد که نمیخواهد برگردد. من هی میگفتم او بعد از یک و نیم سال رابطه به تو توضیح نداد که چرا رفته، تو اگر نمیخواهی نیازی نیست که اصلا جوابش را بدهی. ولی پیدی عزیزم، با قلب بزرگش، مهربانتر از این حرفها است. با او یک عالمه حرف زده و توضیح داده بود که نمیخواهد برگردد. ولی او اصرار میکرده. مردک احمق خب به خواستههای مردم احترام بگذار. زوری که نیست. بلاخره پیدی بهش گفته «ببین من حاضرم تا آخر عمر تنها بمانم ولی دوباره با تو نباشم.» :))))) بلاخره این حرفش کمی دلم را خنک کرد :)) بهش افتخار میکنم. میخواهم به همه نشانش بدهم و بگویم این زن قوی که ارزش خودش را میداند و هیچی جلودارش نیست، خواهر من است :)
۱. به بابا زنگ زدم که در مورد گیاهی که گفته بود برای رفع استرسم خوب است گپ بزنیم. کم کم از سفرم در تایلند و کار و زندگی گپ میزنیم. در آخر در مورد درسهایم میپرسد. میگم از ماستری کامپیوتر ساینس فقط یک صنفش مانده و سمستر بعد ماستریم تمام میشه. در مورد مسیر تحصیلیم سوال دارد. توضیح میدهم که دارم ماستری و دکترا را در موازای هم پیش میبرم و همانطور که دارم روی دکترای اخترفزیک کار میکنم، ماستری کامپیوتر ساینس هم دارم میگیرم. در حین توضیحاتم حس خوبی نسبت به خودم پیدا میکنم. با خودم میگم ببین! آنقدرها هم که فکر میکنی بیمصرف نیستی. در یک دانشگاه عالی دوتا مدرک را همزمان داری تکمیل میکنی. بابا میپرسه چرا دارم ماستری میگیرم. میگم برای آیندهی شغلیم خوب است. میگه «ولی من جای تو باشم تمام تمرکزم را روی یک چیز، روی دکترا میگذارم که دکترایم را خوب و قوی تمام کنم.» حس خوبی که نسبت به خودم داشتم میماسد. بامت بلند باد عزیز دلم، که به من یاد دادی هیچ چیزی در دنیا خارج از توانم نیست به جز راضی کردن تو :)
۲. با کارتیک در مورد خانوادههایمان حرف میزنیم. میگم پدر من بینهایت با محبت است. عصرها که از کار خانه میاید، یکی یکی ما را بغل میکند و میبوسد. همیشه وقتی نباشیم ابراز دلتنگی میکند. فکر نمیکنم در دنیا هیچکسی به اندازهی او مرا دوست داشته باشد. ولی با اینکه میداند تشنهی تائیدش هستم، هیچوقت بهم نگفته به من افتخار میکند یا ازم راضی است. میگه «فدای سرت. خب، من بهت افتخار میکنم. خیلی هم افتخار میکنم.» و من به روی خودم نمیارم، ولی برخلاف انتظارم از حرفش خوشم میاید و از درون گرم میشم.
۳. ربهکا یک مرضی دارد که از رانندگی بقیه استرس میگیرد. خودش در بوستون موتر ندارد و همیشه هر جا میریم با موتر من میریم و طبعا من رانندگی میکنم. سر هر پیچ، سر هر چراغ، سر هر تعویض خط، عضلاتش را منقبض میکند. «هیع!» میکشد. زیر لب «خدای من!» و «مواظب باش» میگه. دیشب برای بار هزارم سر این موضع داشتیم با هم دعوا میکردیم. گفتم «تو اعتماد به نفس مرا به باد فنا دادی با این اضطراب بیجایت. من اتفاقا رانندهی خوبی استم. میدانی کارتیک چی میگه؟ میگه وقتی من رانندگی میکنم امنیتی را احساس میکند که در بچگی در موتر پدرش حس میکرده. نمیشه کمی به من اعتماد کنی و استرست را کنترل کنی؟» خیلی خونسرد گفت «تعریفهای کارتیک حساب نیست چون او تمام مدتی که با تو دوست بود داشت به تو نخ میداد و تو نمیفهمیدی.» وا رفتم. در دنیا یک نفر به من افتخار کرده بودا :')
فرهاد دریا داره میخوانه «در صبحدم عشرت همدوش تو میرفتم- در شامگه غربت، بالین سرم بودی» و من در نور کم حمام کاملا در خلسهام. دلم میخواهد بنویسم و برای همین از وان حمام برای شما مینویسم. کریس یکبار در مورد اهمیت مهار کردن احساسات و نفس آدم حرف میزد. من برای مهار کردن خودم به نوشتن نیاز دارم. امروز در پایان روز مغزم از خستگی از کار افتاده بود. حالا که در خلوت خودم آخرین شبم را در این هتلی که حمامش از اتاق من در بوستون بزرگتر است میگذرانم، میخواهم احساسات بزرگ اخیر را حس کنم.
به لطف اختلاف زمانی دوازده ساعته، دیروز لحظه به لحظهی شمارش آرا را دنبال میکردم. در کمال ناباوری ترامپ برنده شد. صبح که بیدار شدم، از پیامهای گروه خانوادگی متوجه شدم که از همه بیشتر حال پیدی بد است. تمام روز را به خاطر برد ترامپ گریه کرده بود. حتی وقتی حرف میزدیم هم صدایش پر از بغض بود. دلداریش دادم. سعی کردم آرامش کنم. معصوم بعد از ماهها پیام داده بود که حالم را بپرسد و ببیند با نتایج انتخابات چطورم. گفتم سعی میکنم فاجعهسازی نکنم و آرامشم را حفظ کنم. گفت «من از غصه یک میگرن وحشتناک دارم.» طی یکی دو پیام سعی کردم او را هم آرام کنم.
چند روز گذشته را یکسره نگران پری بودم. میدانستم که حالش خوب نیست. دو روز پیش پیام آمد که مرا به عنوان Legacy Contact خود انتخاب کرده. یعنی اگر خدای نکرده اتفاقی برایش بیافتد، بعد از مرگش من میتوانم به مبایل و وسایل دیجیتالش دسترسی داشته باشم. سابقهی خودکشی دارد. نگران بهش زنگ زدم ولی تلفنی با تراپیستش گپ میزد و نشد حرف بزنیم. بعدش هم که اختلاف ساعت ۱۳ ساعتهی بینمان و کانفرانس ۹ تا ۵ من :/ امروز بلاخره بعد از حرف زدن با پیدی به پری زنگ زدم و حرف زدیم. حالش بد است. قرار است فردا برود بیمارستان در بخش رواندرمانی خودش را بستری کند. قلبم با شنیدن غصههایش تکه تکه شد. دلم به مادرش سوخت که جگرگوشهاش را اینهمه افسرده میبیند. چقدر افسردگی وحشتناک است. چقدر آدم همیشه در مقابلش احساس بیچارگی دارد. حالا چه خودت درگیرش باشی چه عزیزت. بمیرم برایش که نفس کشیدنش درد میکند. بعد از حرف زدن با او فکر میکردم من و اطرافیانم مشکلات بزرگتری از ترامپ داریم. ترامپ قرار است دموکراسی را نیست کند؟ ما خودمان خودمان را نیست نکنیم صلوات!
میخوام با این آهنگ فرهاد دریا ازدواج کنم از بس دارد به جانهایم اضافه میکند. «آواز چو میخواندم ، سوز تو به سازم بود - پرواز چو میکردم تو بال و پرم بودی»
در هشت روز گذشته، یکی از دوستهای نزدیکم سر هیچ و پوچ از دانشگاه اخراج شد. امتحان داشتم. تولد پدربزرگ ایوانز بود. تایلند آمدم. و مهمتر از همه... جک از کارولینای شمالی آمده بود دیدنم. بیشتر از ۱۲ ساعت رانندگی کرده بود که بیاید دیدنم. از دیدنش خوشحال بودم و همه چیز خوب داشت پیش میرفت تا اینکه روز آخر، گفت هدفش از آمدن به این سفر این بوده که به من چیزی بگوید. بعد به من ابراز علاقه کرد. وقتی بهم گفت، مات مانده بودم. نه اینکه بگوید از من خوشش آمده، رویم کراش دارد، یا همچین چیزی. صاف گفت عاشقم است. میخواستم سرم را بکوبم به دیوار. حالا یکی از بهترین و قدیمیترین دوستیهایم روی هواست. بهش گفتم به عنوان دوست خیلی برایم ارزشمند است و نمیخواهم چیزی را عوض کنم.
این هتلی که در تایلند برای ما گرفتند در واقع یک ریزورت است که در حدی لاکچری است که من نمیخواهم هرگز به زندگی عادیم برگردم. لب دریاست و به علاوهی اینکه ساحل دارد، شبیه تعریفی که از بهشت در قرآن شده، لا به لای ساختمانها رودی از حوض است. شما خودتان تصور کنید دیگه. من عاشق تنها سفر رفتنم ولی هی میگم کاشکی کسی همراهم آمده بود که با هم از این بهشت لذت میبردیم. از دوستهای دانشگاهم رلف اینجاست. دیشب به ایوانز میگفتم میترسم با رلف بروم ساحل و حرکتی بزند. اگر یک نفر دیگه به من ابراز علاقه کند به خودم و رفتارم شک میکنم. من چیکار دارم میکنم که اینها فکر میکنند ممکن است رابطهام را برای بودن با اینها ترک کنم. ایوانز میگفت نباید بگذارم جوگیر بودن پسرها باعث شود خودم نباشم. دوست حمایتگری نباشم. نمیدانم. ولی با رلف ساحل نرفتم. از اینهمه دراما خستهام.
فرهاد دریا! گلویت تَر باد که مرا با آهنگهایت همیشه نشئه میکنی!
برای یک کانفرانسی تایلند آمدهام. از بوستون به هانگکانگ، و از آنجا به بانکوک پرواز داشتم. در میدان هوایی هانگکانگ داشتم برای خودم میچرخیدم که ایوانز زنگ زد. گفت «هانگکانگی؟ آنجا سیستم مترو خیلی خوبی دارند. اگر فرصت کردی از میدان هوایی بروی بیرون، حتما مترو سوار شو.» خندهام گرفت. قبل از سفرم هی به من یادآوری میکرد که اسکای ترین بانکوک را باید تجربه کنم. به سیستمهای حمل و نقل عمومی که میرسد اوتیسمی بودنش بیشتر از همیشه نمایان میشود. تو فکر کن من لیترالی نصف کره زمین را طی کرده باشم که بیایم آنطرف دنیا، بعد به عنوان جاذبهی توریستی سوار مترو شوم :) دلم برایش رفت. گفتم «فرصت نمیکنم از میدان برم بیرون.»
داریم برنامه میریزیم که در دسامبر به یک سفر جادهیی (road trip) برویم. لیسنس رانندگی ندارد و قرار است تمام مدت من راننده باشم که خب، من عاشق رانندگی استم و برایم مهم نیست. سفری که قرار بود یک هفته باشد، طولانیتر و طولانیتر شد. تا حالا که قرار است ۸ ایالت را بگردیم. ولی برنامه را هی تغییر میدهد و هیچ چیز قطعی نیست. به من یادآوری میکند که به عنوان راننده و همسفرش کاملا حق وتو در مورد تمام شهرهایی که میخواهد ببیند را دارم. من با هر پیشنهادش موافقت میکنم. «بریم تورنتو؟» باشه. «بریم دیترویت؟» باشه. «تورنتو نریم. کارولینای جنوبی بریم.» باشه. دیشب در تماس تصویری یک ساعتهمان که هر دو به نقشهی آمریکا نگاه میکردیم تا مسیر سفرمان را مشخص کنیم گفت «انتظار نداشتم که اینهمه با من راه بیایی. من که خوشحالم ولی کمی هم متعجب.» شانه بالا انداختم. با خودم فکر میکردم مگر من تو را تا شهر مجاور نبردم چون کنجکاو بودی ببینی فلان سیاستمدار پیش خانهاش چندتا موتر پولیس پارک است؟ مگر با تو ساحل نرفتم وقتی از ساحل متنفرم؟ مگر وقتی ساحل رفتیم و تو boogie boardت یادت رفته بود دوباره دنبالش به خانه نرفتم؟ مگر شب مهمانی تولدم که از خستگی نمیتوانستم روی پا بایستم تو که مست بودی و هوس مکدونالد کرده بودی را مکدونالد نبردم؟*مگر هرباری که در این چند ماه گذشته با حسرت به غذایم نگاه کردی غذایم را با تو نصف نکردم؟ پسر! من نمیتوانم به چیزی که تو را خوشحال میکند نه بگویم.
* من به شدت درونگرا استم و برایم سخت است که بخواهم با کسی در یک خانه زندگی کنم. با اینکه همخانهام فوقالعادهست، این سالهای زندگی با همخانه بر من هزار سال گذشته :') او هم به دلایل خودش فکر نمیکند بخواهد در آینده با پارتنرش زندگی کند. این چیزی است که هر دو رویش توافق داریم. آن شب در مستی گفت «الهه، میترسم. چون گاهی با خودم تصور میکنم که زندگی کردن با تو چطور خواهد بود و دلم میخواهدش.» صادقانه گفتم «منم همینطور.» چند ساعت قبلش وقتی من داشتم سعی میکردم تند تند سالن پارتی را تمیز کنم، یک گوشه گیرم انداخته بود که به من بگوید «فکر نمیکردم هیچوقت با کسی به خوبی تو در رابطه باشم. فکر میکردم هیچوقت قرار نیست رابطهیی به خوبی رابطهیی که داریم داشته باشم.»
پ.ن. داشتم نوشتههای دفتر خاطراتم را میخواندم. پیشرفتی که در چند ماه گذشته با هم داشتیم باور کردنی نیست. اوایل نمیدانستیم چطور با هم حرف بزنیم. کنارش اصلا احساس امنیت نمیکردم. مثلا نوشتهام که به ایوانز گفتم «تراپیستم گفته باید در مورد موضوعی با تو حرف بزنم.» چند ساعت بعد که رفتم خانهاش تا در را باز کرد گفت «چی میخواستی بگی؟» و من معلوم است که نمیتوانستم بدون مقدمه همان دم در مستقیم حرفم را بزنم. وقتی بلاخره بهش گفتم که بابت رابطهمان خیلی اضطراب دارم، ایوانز گفت «خب من چیکار کنم؟» و من هاج و واج مانده بودم که این چه جوابی است؟ من چطور میتوانم به این آدم اعتماد کنم و کنارش خودم باشم؟ در مورد چندین اتفاق شبیه این نوشتهام. اضطراب و غرور من، اوتیسم و شخصیت منحصر به فرد او، بارها و بارها با اضطکاک با هم برخورد کردند. چقدر طول کشید تا همدیگر را بلد شویم. ولی هیچوقت دوبار در مورد یک موضوع دعوا نکردیم. هر بار اختلافی پیش آمد یکبار و برای همیشه حلش کردیم. مثلا حالا میدانم که وقتی از چند ساعت قبل میگویم باید در مورد فلان موضوع حرف بزنیم، او در دلش هزار و یک سناریو میاید. وقتی مشکلی را مطرح میکنم، او انتظار دارد که بگویم چطور میتواند اوضاع را بهتر کند، و چطور در آینده از این مشکل جلوگیری کند. مثلا اگر حالا قرار بود حرف بزنیم، میگفتم «برایم سخت است که در این مورد حرف بزنم، ولی اضطراب آیندهی رابطهمان را دارم. تو کاری نکردی که باعث این اضطراب شده باشد. ولی حالم بد است و نمیدانم چیکار کنم.» و او حالا میداند که در این شرایط به من اطمینان بدهد که دوستم دارد و بپرسد «به نظرت چیکار کنم که حالت بهتر شود؟ میخواهی برایم توضیح بدهی چرا انشتین معروف است؟»
میگه «کار درست این است که تا یکشنبه بهش زمان بدی.» میگم «یکشنبه؟ من امروز نزدیک بود بهش زنگ بزنم. یک ویدیو است که میگه نمیدانم HD چی است، ولی داکترم زنگ زد و گفت من ازش ۸۰تا دارم. متوجه شدی؟ AD? eighty? ADHD?» گیج میگه «ربطش به زنگ زدن به او چی است؟» میگم«هیچی. ربطش این است که هربار ویدیوی خندهدار میبینم میخواهم بهش زنگ بزنم. ولی باشه. قوی میباشم. صبر میکنم. سرم شلوغ است. تا چشم بهم بزنم یکشنبه شده. سعی میکنم و قوی میباشم. میتوانم تا یکشنبه صبر کنم. بلی. صبر میکنم.» میگه «کاترینا اسفورزا، یکی از قدرتمندترین زنهای تاریخ بود. در جنگها فرماندهی میکرد و پیروز میشد. حتی وقتی باردار بود هم از وظایف رهبریش سر باز نمیزد. رهبر فوقالعادهیی بود و برای مردمش مایه سربلندی بود. میدانی تنها وقتی که اشتباه میکرد کی بود؟ وقتی که عاشق بود. این به معنای ضعیف بودن کاترینا نیست. خاصیت عشق است. تو عاشقی. نیازی نیست که قوی بودنت را توجیه کنی. یا تا یکشنبه بهش وقت میدی، یا هم که نه. در هر صورت قوی استی.» آه امیلیوی عزیزم، تو سزای کدام کار نیک منی؟
رفته بودیم در یک پارک جنگلی در دل طبیعت که ماشروم بخوریم و افسردگیمان را درمان کنیم. ما دستشویی بودیم و در حمام، کنار ِما، صدای مادری میامد که داشت بچهاش را حمام میکرد. صحنهی بسیار عادی از یک زندگی عادی بود. دلم رابطهی آن بچه با مادرش را میخواست. بیرون که آمدیم، لیزا گفت «کمی ناراحتم. بغلم میکنی؟» بغلش گرفتم و روی شانهام گریست. این صحنهی عادی برای لیزا هم گران تمام شده بود. زیر آفتاب کنار دریاچه نشسته بودیم و لیزا داشت حرف میزد. میگفت نمیخواهد این حس تنهایی را که در مادرش هم میبیند، تا آخر عمر تحمل کند. اشک که از چشمش می ریخت، مژههایش درازتر و سیاهتر دیده میشدند. با جزئیات از تنهاییش حرف میزد. میگفت گاهی وقتی با میکل (دوستپسرش) است از تنهاییش کاسته میشود ولی حتی کنار میکل هم تا حدی تنها است. حرفش را میفهمیدم. اینقدر که میتوانستم کمکش کنم حالش را توضیح بدهد. حس وحشتی که سراغ آدم میاید وقتی میبینی هیچکسی، مطلقا هیچکسی، نمیداند چه حالی داری. بهتر که شد، با احتیاط از ترس اینکه بیشتر ناراحت شود گفتم «چیزی که حس میکنی در ذات بشر است، لیزا. ما همه تنهاییم. ولی با اینکه من یادم است که وقتی متوجه تنها بودنم شدم چقدر عذابآور بود، حالا دیگر اصلا اذیتم نمیکند.» گفت اینکه من بابتش اذیت نیستم بهش امید میدهد. طبیعت را رها کردیم. رفتیم مکدونالد غذای ارزان و چرب خوردیم. برگشتیم به طبیعت. آتش روشن کردیم. به ستارهها نگاه کردیم. روز بعدش برگشتیم به استرس زندگی عادی.
از امیلیو پرسیدم چرا قبول کردن اینکه ما تنهاییم برای لیزا اینقدر سخت است. گفت «آدمهای مختلف واکنشهای مختلفی به خوایص زندگی دارند. مثلا تو با خاصیت تنهایی آدم راحت کنار آمدی. ولی با خاصیت محدود بودن آدم نمیتوانی کنار بیایی. هی خودت را به در و دیوار میزنی که بیشتر از آنچه در توانت است انجام بدی.» حتی از فکر اینکه تن به محدودیتهایم بدهم دلم گرفت.
یکی از چیزهایی که هر ماه آدم در وبلاگ یکی میخواند این است که هر چیزی به وقتش خوب است. بعضی چیزها وقتی اتفاق میافتند که تمام ذوقت برای داشتنش کور شده. میدانی چی بیشتر از هر چیزی در دنیا درگیر همین دیر رسیدن است؟ فرایند پژوهش. این کُد اگر بعد از دوازده ساعت دیباگ کردن بلاخره کار کند من هنوز بیشتر از هر چیزی عصبانی میباشم. این مقاله اگر بلاخره چاپ شود من بیشتر از هر چیزی از اودی که اینقدر کارم را به تعویق انداخت کینه میداشتهباشم.
ایوانز رابطهی صمیمی با پدربزرگش نداشت، ولی از آنجایی که من هلاک و دلتنگ پدربزرگهای از دست رفتهی خودم استم، با اصرار من یک روز رفتیم دیدنش. بسیار دیدار پرباری بود. اینقدر که در دو هفتهی گذشته سه بار رفتیم پیشش. پدربزرگش پرفسور بازنشستهی افتخاری دانشگاه MIT در رشتهی Chemical Engineering است! گفت در اوقات فراغتش لکچرهای فاینمن را دارد میخواند و بهش گفتم من عاشق فاینمن استم. یک سوالهای زیبا و قشنگی در مورد فزیک از من میپرسید که من قلبم مالامال خوشی شده بود. از من پرسید امواج الکترومقناطیسی چطور بدون نیاز به Medium در خلاء حرکت میکنند؟ میتوانم کمکش کنم خاصیت موجی و ذرهای امواج طویل، مثل رادیو را تصور کند؟
در بین گفتگوهای زیبای ما در مورد فزیک و ساینس، ایوانز ازش سوالهای سیاسی میپرسد. پدربزرگش ۸۸ ساله است. ازش پرسید در ۷۰ سال گذشته به کیها رای داده و سوالهایی از این قبیل. دفعهی دومی که رفتیم دیدنش در مورد بعضی پروژههای ماستری و دکترا که سرپرستی کرده بود داشت بهم میگفت. دیشب گفت امروز یک مراسمی برای پروفسورهای بازنشستهی MIT بوده و فلان فزیکدان در مورد primordial blackholes سخنرانی میکرده. خواسته مرا دعوت کند ولی نشده. منم در مورد سخنرانی کیپ تورن در هاروارد بهش گفتم. در مورد پروژهی خودم بهش گفتم.
دیشب ایوانز ازش در مورد عکس زنی که روی دیوار بود پرسید. پدربزرگش گفت «نامش هوانیتا است. در سلسله کوههای اندیز بدن مومیایی شدهاش را پیدا کردند.» صدایش داشت غمگین و غمگینتر میشد. با غصه ادامه داد «قربانی برای خدایان بوده. دانشمندها چهرهاش را از روی مومیایی بازسازی کردن. عکسش را قاب گرفتم و زدم روی دیوارم چون نمیخواستم فراموش شود. دخترک سیزده سال بیشتر نداشت. اینطوری حداقل کسی به یادش است.» و اشک چشمش را پاک کرد. به ایوانز نگاه کردم. از احساسی شدن پدربزرگش احساسی شده بود. تمام شب به فکر مهربانی و نازکدلی پدربزرگش بود.
با زنگش از خواب پریدم. میدانست خوابم و باز زنگ زده بود. گفتم حتما اتفاقی افتاده. تا جواب دادم گفت «الـــــههههه زنهای مسلمان با مردها دست نمیدن!» منگ مانده بودم و نمیفهمیدم چی میگه. سخت طرفدار فلسطین است و تمام وقت آزادش را دنبال تظاهرات در حمایت از فلسطین است. در یک تظاهرات، با یک زن عرب گپ میزند. بعد در آخر وقت خداحافظی که میخواسته دست بدهد، زن گفته «من دست نمیدم.» ایوانز با خودش اول گفته احتمالا بخاطر کرونا است. بعد میگه ولی زن ماسک نزده بود. نیم ساعت بعد، در مسیر خانه، به ذهنش میرسد که احتمالا موضوع مذهبی است. انگار که چیز بزرگی کشف کرده. زنگ زده بود که خبرم کند. گفتم «تو قبل از این اتفاق به ذهنت نرسیده بود که دینی که میگه زن و مرد نباید به هم نگاه کنند و بخاطرش زنها حجاب میپوشند، حتما با لمس همدیگر هم مشکل دارند آخه؟» گفت «نه خب. شرط میبندم اکثر آمریکاییها، حتی آنهایی که با مسلمانها سر و کار دارند هم نمیدانند زنهای مسلمان با مردها دست نمیدن.» مطمئن بودم شرط را میبازد. ولی از هر کسی میپرسم میگه «عه! منطقی است. ولی نه. نمیدانستم.»
ربهکا یکی از بهترین دوستهایم است. همکارم است. همسایهام است. زیاد همدیگر را میبینیم. یک ماه پیش بهش گفتم «میدانی چیست؟ ما از بزرگسال بودنمان نهایت استفاده را نمیکنیم. چرا سال به سال فقط وقتی داکتر میرویم از مطب داکتر آبنبات چوبی برمیداریم؟ چرا یک بسته آبنبات چوبی نمیخریم که هر روز بخوریم؟» چند روز بعدش وقتی با اخم و بیحوصلگی داشتیم به سمت باشگاه میرفتیم، گفت «برایت یک سورپرایز کوچک دارم.» از جیبش یک آبنبات چوبی درآورد. اخمم به خنده تبدیل شد. گفتم «تا قبل از سورپرایزت اعصاب نداشتم. با کجخلقی قرار بود ورزش کنیم.» چون همان روز رفته بود واکسن بزند فکر کردم از مطب دکتر برایم آبنبات برداشته. هر روز برایم آبنبات میاورد و من هر بار گل از گلم میشکفت. هر بار میپرسیدم از کجا آبنبات گرفته طفره میرفت.
دیشب بهش زنگ زدم که چیزی بپرسم. جوابم را داد. بعد گفتم «خودت چطوری؟ روزت چطور است؟» چیزی نگفت. سکوتش طولانی شد. با شیطنت گفتم «تا این حد بد یعنی؟» زد زیر گریه! گفتم «دارم میایم پیشت.» وقتی رفتم خانهاش، طولانی بغلم کرد. حداقل دو دقیقه سر پا ایستاده بودم و بغلش گرفته بودم. اینقدر که پاهایم خسته شدند. بلاخره دستهایش را از دورم باز کرد. آمدم که روی صندلی کنار تختش بشینم که چشمم به یک بستهی ۲۰۰تایی آبنبات چوبی خورد :)
بعد از دو ساعت خواب، ساعت ۶ صبح بیدار شدم. ماجراهای شب گذشته از ذهنم گذشت. از شرم میخواستم سر به تنم نباشد. میدانستم بیدار که شد باید در مورد رفتار دیشبم حرف بزنیم. میدانستم باید عذرخواهی کنم. فقط باید چند ساعت صبر میکردم تا بیدار شود. چیزی از گلویم پایین نمیرفت ولی باید حتما آب مینوشیدم. شب گذشته با ایوانز و یکی از دوستهایم بیرون رفته بودیم که خوش بگذرانیم. در نوشیدن زیادهروی کردم و کاملا بار دوش ایوانز و دوستم بودم. یک سیاه مست سربار احمق بودم. حالا اگر آب نمینوشیدم، با آنهمه زهر و سمی که دیشب به بدنم زده بودم از پا میافتادم. بلند شدم. آب نوشیدم و یک آسپرین خوردم. میخواستم خودم را تا بیدار شدنش مشغول کنم ولی دست و دلم به کار نمیرفت. کتاب نمیتوانستم بخوانم. فیلم نمیتوانستم ببینم. برگشتم به تخت کوچکم که او رویش خوابیده بود. کنارش دراز کشیدم. از شرم داشتم میمردم. زمان نمیگذشت. میخواستم هر چه زودتر بیدار شود که ازش عذرخواهی کنم. بعد از یک ساعت که کنارش بیحرکت دراز کشیده بودم و به حماقتم فکر میکردم، در خواب و بیداری سرم را روی سینهاش گذاشت و با صدای گرفته گفت «دوستت دارم.» یک بار بزرگ از روی شانهام برداشته شد.
مدیون تمام آدمهایی استم که مرا دوستدارند وقتهایی که خودم از خودم شرم دارم، نفرت دارم و شکایت دارم. بیدار شد. حرف زدیم. عذر خواستم. هنوز دوستم داشت.
یکی از چیزهایی که هر دو رویش توافق داریم این است که نمیخواهیم بچهدار شویم. امشب میگفت «بچههای من و تو خیلی زیبا میشن ولی. چند زبانه هم استن. آه... من باید فارسی یاد بگیرم. تو با بچهها فارسی حرف میزنی و من نمیفهمم چی گفتین. دوست دارم بچههای ما نام خارجی/فارسی داشته باشند.» از بین نامهایی که گفتم از ونوس خوشش آمد. گفت «ونوس حسینی ایوانز. نام خارقالعادهیی است.»
امشب رفته بودم خانهشان. برایم وینگز/بال مرغ پخت. من کارخانگیم را انجام میدادم و او آشپزی میکرد. پدر و مادرش بیرون بودند که تولد پدرش را تجلیل کنند. خانه آمدند. ملاقات کردیم. آخر شب وقتی برمیگشتم خانه، با ایوانز دم در ایستاده بودیم. خم شد که مرا ببوسد. داشت میبوسیدم که پدرش آمد بیرون. ای خدا...
به قول بند محبوبم، Glass Animals:
we were young and so in love, we were just creatures in heaven
ما جوان و عاشق بودیم، موجوداتی در بهشت
تمام روز اینقدر تحت فشار بودم که نمیتوانستم از هیچ کاری لذت ببرم. احساس درماندگی میکردم. هر چی چُرت میزدم یادم نمیامد آیا سالها قبل هم دچار این حس میشدم؟ حس عدم کافی بودن گریبانم را میگرفت؟ هی خودم را پاره میکردم که بهترین باشم و در نهایت حتی متوسط هم نمیبودم؟ احساس بیعرضگی میکردم؟ تمام روز نفسهای سطحی میکشیدم؟ به لیاقت خودم شک میکردم؟ فکر کنم که بلی. همیشه همینطور بوده.
آمد که وسایلش را ببرد. سه چهار دقیقه قبل از آمدنش، بعد از ساعتها کار کردن و استرس کشیدن، به گریه افتاده بودم. سریع خودم را جمع کردم و رفتم در را برایش باز کردم. میدانست کلافهام ولی حداقل نمیدانست به گریه افتادهام. در سکوت بغلم کرده بود و خودش در تویتر میگشت. از همه چیز عقبم. از تمام زندگی عقبم. از حجم کار، از تلاش زیاد، از ضعیف بودنم، از دویدنهای بیسرانجام، از سنگینی بار زندگی زبانم بند آمده بود. آن اوایل که پژوهش را شروع کرده بودم، مرا به آرامش وصل میکرد. به استادم میگفتم «پژوهش، فزیک و اخترفزیک ناجی منند. اگر روزی قرار باشد حالم را به جای اینکه خوب کنند خراب کنند میگذارم و میروم.» اگر روی حرفم بودم باید پارسال یا پیرار سال همه چیز را رها میکردم.
گفتم «اگر یک روزی تصمیم گرفتم دکترا نخوانم، اگر انصراف دادم، بازم دوستم میداشته باشی؟» گفت «هیچوقت قرار نیست این اتفاق بیافتد. شبیه این است که بپرسی آیا اگر بال در بیارم و پرواز کنم و از پیشت برم بازم دوستم میداشته باشی؟ همینقدر محال است. تو عاشق شغلت استی. ولی بلی. حتی اگر انصراف بدی هم دوستت دارم.» صدای امیلیو در ذهنم آمد که میگفت «انتظار داری چی بگه خب؟» :)
چیزی که در پایان روز حالم را بهتر کرد، گپ زدن با امیلیو، دویدن و پیادهروی کردن بود. ولی حالا که نشستهام که بنویسم، تصویری که ایوانز از من در ذهنش دارد دلم را گرم کرده. بلی. گاهی یادم میره. ولی اکثر اوقات عاشق رشتهام استم. بیشتر اوقات عاشق شغلم استم. بهترین دوستهایم همکارهایم استند. امروز هر کاری میکردم یادم نمیامد، ولی در گذشتهای نزدیک (سه روز پیش) زندگیم را دوست داشتم. خیلی از اوقات زندگیم را دوست دارم.
* عنوان از صبا کاظمیان
تا همین پریروز هم تابستان بود. همه چیز خوب بود. سمستر دیروز شروع شد و حال ِمن امروز به لجن کشیده شد. تا پریروز هم شبها چند ساعت روی Hammock در بیرون دراز میکشیدم و به این فکر میکردم که «سرشار از زندگی استم.» امروز به این فکر میکردم که رهی معیری چی میگه؟ زندگی بر دوش ما بار گرانی بیش نیست؟ بلی. زندگی بر دوش ما بار گرانی بیش نیست. این مدت اینقدر حالم خوب بود که تراپیستم گفت به جای هر هفته، همدیگر را هر ماه ببینیم. من به همه خبر دادم که یا ایهاالناس! من دارم از تراپی فارغ میشوم. اضطرابم درمان شده. حالم خوب است.
چی شد؟
کارتیک میگفت ما هر شغل دیگری میداشتیم، اگر در هفته بیشتر از ۴۰ ساعت کار میکردیم و اینهمه تلاش میکردیم، هرگز اینطور به تکرار، هر روز احساس حماقت نمیکردیم. از این بیشتر چیکار باید بکنیم؟ چیکار باید بکنیم که نمیکنیم؟ چی باید عوض شود؟ محیط آکادمیک طوری است که هیچوقت، هیچچیزی کافی نیست. هر چی تلاش میکنی، نمیرسی. سالهاست که همینطور بوده. در دوره لیسانس، همیشه احساس حماقت میکردم و با خودم میگفتم من که سر تمام صنفها میرم؛ نمرههایم همه A استند؛ چرا اینهمه نمیفهمم؟ چیکار باید بکنم که نمیکنم؟ فکر میکردم در دکترا همه چیز بهتر شود، ولی این حس به مراتب شدیدتر شده.
پریروز فایل ورد را باز کردم که به بابا نامه بنویسم. ازش تشکر کنم که به کنجکاویم در بچگی پر و بال داد. نظرم عوض شد. ده درصد از پستهایی که اینجا مینویسم در شکایت از بابا است. امروز باز به ذهنم آمد که این مرد در ده سال گذشته یک نصیحتی که به دردم بخورد به من نکرده. زندگی ما خیلی متفاوت است. لعنتی من دارم تلاش میکنم که بهترین باشم. دارم زیر فشار این تلاش له میشوم و به جایی نمیرسم. او هیچ ایدهیی در مورد دغدغههایم ندارد. پندهایش با دغدغههای من هیچ سنخیتی ندارند. به من میگوید باید سختکوش باشم؟ یعنی یک درصد با خودش فکر نکرده که من اگر نمیدانستم سختکوشی مهم است به اینجا نرسیده بودم؟ نمیدانم. هر کاری میکند از روی علاقه و دوستداشتنش به من است. ولی نمیدانم... گاهی از اینکه من اینهمه دنبال تائیدش استم در حالی که او هیچ درکی از زندگی من ندارد، اذیت میشوم.
تمام روز از اضطراب شبیه مرغ سرکنده به هر طرف میدویدم و ده کار را همزمان انجام میدادم. الان یک جمله یادم آمد: it's only life afterall نهایتش فقط زندگی است دیگه... و کمی آرام گرفتم. اینقدر آرام گرفتم که بیایم اینجا بنویسم.
+ دیشب پشت تلفن یک دعوای مختصری داشتیم که حل نشده باقی ماند. امروز وقتی حالم بد بود بهش گفتم «امشب نمیخوام ببینمت.» چون با خودم فکر کردم با این حال حوصله اینکه در مورد اختلاف دیشب حرف بزنیم را ندارم. بعد نظرم عوض شد و گفتم بیاید. زنگ زد. بابت دیشب عذر خواست. بعد گفت «امشب میخواهی رو در رو گپ بزنیم که با من قطع رابطه کنی؟» هم خندهام گرفت و هم غصهام. اینقدر همیشه آمادهی رفتنم که سر کوچکترین حرفها میترسد که بروم. میخواهم بهتر باشم. میخواهم برایش امنتر باشم.
+ کفشهای ورزشیم کهنه شدهاند و کف پاهایم آسیب دیده. چند روز ورزش نمیکنم که کف پایم بهتر شود. باز میروم بدوم و باز پایم آسیب میبیند. باید کفش بخرم ولی نمیخواهم پول خرج کنم. ای خاک به این مغز خستهام.
ایوانز گفت «متاسفم که روز بدی داشتی.» و رویم دراز کشید. فشرده شدن بدنم زیر وزنش را دوست داشتم. گفت «تقصیر تو نبوده. تو عشوهگری نکردی. تو فقط به حیث یک دوست با او مهربان بودی. اینکه او در ذهنش چه برداشتی از رفتار تو داشته تقصیر تو نیست. مردها احمقند. حس بد نداشته باش.» از گناهم چیزی کم نشد. کارتیک، از دوستهای نزدیک که از قضا همکارم هم است، بهم ابراز علاقه کرد. وقتی بهش جواب منفی دادم، هم ناراحت بود و هم شوکه. چرا شوکه؟ چون فکر میکرد منم بهش علاقه دارم. روز گندی بود. در کل دنیا با کمتر کسی به اندازهی کارتیک راحتم. چیزی نیست که در مورد هم ندانیم. تمام این مدت من فکر میکردم ما دو دوست خیلی خوبیم، نمیدانستم که احساساتش درگیر شده. وقتی در مقابلش نشسته بودم، نمیدانستم چطور بهش نه بگویم که هم قاطع به نظر برسد و هم احساساتش جریحهدار نشود. یکی از بهترین دوستهایم است و نمیتوانم دردش را ببینم. از طرفی، چقدر باید احمق باشد که فکر کند منی که هر روز در مورد رابطهم با ایوانز همراهش گپ میزنم، ممکن است بهش علاقه داشته باشم؟ حالا نمیخواهد تا یک هفته مرا ببیند. به زمان نیاز دارد تا احساساتش را سرکوب کند. دلم برایش تنگ است. دلم برایش درد است. این تجربه مرا به ایوانز نزدیکتر کرد. برایم یک دنیا ارزش دارد که عکسالعملش به این واقعه اصلا ملامتگر و منفی نبود. هوایم را داشت. حالم را بهتر کرد. بهم اعتماد داشت. به کارتیک بد و بیراه گفت و به من فقط محبت کرد. آه...
-------------------------------
داشتیم از کنسرت glass animals برمیگشتیم. پر از خوشی و آرامش بودم. کریس داشت آهنگ Dreamland را برایم در موتر پخش میکرد چون آهنگ دلخواهم است و در کنسرت نخواندنش. کریس گفت «چقدر زندگی تو متفاوت میبود اگر افغانستان را ترک نکرده بودی.» گفتم «روزهای خوب ِاینطوری بیشتر از همیشه بهش فکر میکنم.» گفت «کاشکی با خانوادهت به آسترالیا مهاجرت کرده بودین.» گفتم «چرا؟» گفت «چون کشور خودم را بیشتر از اینجا دوست دارم و فکر میکنم در آسترالیا زندگی بهتری میداشتین.» چند دقیقهی بعد را از عشق به وطن گپ میزدیم. گفت «مردم درک نمیکنند چقدر ترک کردن سرزمین آدم برایش سخت و پیچیده است. ولی بعضی آهنگها استند که اگر بشنوم زار زار از دلتنگی برای آسترالیا گریه میکنم.» یاد روزی افتادم که ایوانز به شوخی سرود ملی افغانستان را پخش کرد و من وسط آشپزخانه حمله پانیک بهم دست داد و پسر مردم از واکنشم زهرهترک شد.
-------------------------------
با ایوانز و کارتیک لب دریا بارش شهابی برساوشی را نگاه میکردیم. وقتی ایوانز داشت میرفت و من و کارتیک تنها شدیم، کارتیک بهم ابراز علاقه کرد. وسایلم را جمع کردم و دویدم دنبال ایوانز. تا تاکسی ایوانز رسید، منم بهش رسیدم. سوار تاکسی شدیم و رفتیم. کارتیک لب دریا تنها ماند. روز بعد همراه کارتیک گپ میزدم و توضیح میدادم که چرا نمیتوانیم با هم باشیم؛ که خداییش خیلی احمقانه به نظر میرسد چون من سینگل نیستم و نیاز به دلیل والاتری نیست. منتها فکر میکردم اگر بتوانم دلایل دیگرم را توضیح بدهم از دردش کاسته خواهد شد. گفت «تو رفتی. من ساعت ۱ صبح، لب دریا سرد و تنها ماندم. همانجا در خود مچاله شدم و گریه کردم چون نا نداشتم تا پارکینگ بروم و سوار موترم شوم.» دلم برای درد کشیدنش شکست و کاری از دستم ساخته نبود.
یادم آمد که پارسال وقتی شرایط مشابهی را با ایستون از سر میگذراندم، بینهایت افسرده بودم. باورم نمیشد با بیفکری و ابراز علاقه کردنش دوستی ما را خراب کرده. در تگزاس بودم و همگی هر روز میرفتند سر کار و مکتب، من تنها میماندم. بابا یک روز مرا با خودش برد سر کار چون به نظرش در خانه تنهایی به غصهم دامن میزد. وقتی برای نان چاشت رفتیم رستورانت، من از شدت غصه نمیتوانستم غذا را قورت بدهم. بابا گفت «الهه، نمیدانم چرا اینقدر از اینکه دوستت بهت ابراز علاقه کرده شوکه شدی. عادت کن. پسرها و دخترها نمیتوانند با هم دوست صمیمی باشند. این اتفاق قرار است با تمام دوستهای پسرت بیافتد.» بعدها که حالم بهتر شد، این حرفش را به همهی دوستهایم تعریف کردم و هار هار به این بدبینیش میخندیدم. امروز ربهکا میگفت «انگار پدرت خیلی هم اشتباه نمیکرده.»
-------------------------------
فردای کنسرت به بابا پیام دادم و گفتم «زندگی من فوقالعاده زیباست. همه چیز خیلی متفاوت میبود اگر افغانستان را ترک نکرده بودیم. فکر کنم هیچوقت ازت تشکری نکردم بابت اینکه ما را آمریکا آوردی. تا آخر عمر، همیشه بهترین اتفاق زندگیم آمدن به آمریکا خواهد بود. تشکر.»
دریاچه که هر روز هزار نفر را دور خودش میبیند که میدوند، بایسکلسواری میکنند، و قدم میزنند، شبها مخوف، تاریک و ساکت است. چند ساعت بعد از اینکه درخواستش برای دیدار را رد کردم، پیام دادم و گفتم «میایی در تاریکی دور دریاچه قدم بزنیم؟» گفت «میتوانم کنارت دراز بکشم؟» ساعت ۹ شب رفتم دنبالش. صدای مادرش آمد که گفت «دعوتش کن داخل» و صدای او که گفت آماده نیستم خانوادهاش را ببینم. زیر ستارهها راه رفتیم و روی پتو کنار هم دراز کشیدیم. گفت «وقتی نمیبینمت دلم برایت تنگ میشه. بدم میاید که اینطوری دلتنگت میشم. تو هم دلت برای من تنگ میشه؟» صادقانه گفتم «من خیلی کم پیش میاید دلتنگ کسی شوم.» گفت «نه. تو هم دلتنگم میشی.» از اعتماد به نفسش به خنده افتادم. اوایل که میگفت از من خوشش آمده و من چیزی نمیگفتم، میگفت تو هم از من خوشت میاید ولی خودت نمیفهمی. ماهها بعد وقتی بهش گفتم «از تو خوشم میاید» گفت «خودم میدانم.»! بعدها که گفت دوستم دارد، یکبار گفت «به نظرم تو هم دوستم داری ولی خودت خبر نداری.»
داشتم موضوع دوتا پروژهی تحقیقاتیم را برایش توضیح میدادم. پروژهی ستارههای نیوترونی به نظرش جالبتر از پروژهی ساختن نقشهی باریونها میرسید. بیمقدمه گفت «اگر میخواهی پدربزرگم را ببینی، میبرمت پیشش.» هفتهها پیش، یکبار که دلتنگی برای پدربزرگهایم مرا از زندگی بیزار کرده بود، ازش خواسته بودم مرا ببرد پیش پدربزرگش. گفته بود عجیب و نامعمول است که نمیخواهم پدر و مادرش را ببینم و میخواهم پدربزرگش را ببینم. وقتی اصرار کردم گفت «دارم میگم معذب میشم. چرا نمیتوانی به تصمیمم احترام بگذاری؟» و این پایان بحث ما بود. حالا خودش دوباره بحثش را پیش کشیده بود. احتمالا برای اینکه شب قبلش، چند دقیقه قبل از اینکه در مورد پدربزرگم اینجا بنویسم با او حرف زده بودم و معلوم نیست چی گفته بودم. گفت «میخوام خوشحالت کنم. اگر دیدن پدربزرگم خوشحالت میکنه، میریم دیدنش.» بعدا بهم گفت به مراتب بیشتر احساس راحتی میکند اگر هم پدر و مادرش را ببینم و هم پدربزرگش را. پنجشنبه قرار است بروم خانهشان که مرا به والدینش معرفی کند. یا حضرت عباس، خودت رحم کن.
ازم پرسید تولدم کی است. گفتم «ندانی بهتر است.» از او اصرار و از من انکار. من معمولا تاریخ تولدم را به کسی نمیگویم که مردم فکر نکنند توقعی چیزی دارم. گفتم «برای تولدت میخواستم ببرمت رستورانت.» گفت «سال بعد؟» گفتم «نه. ۳ ماه پیش را منظورم است. میخواستم ببرمت رستورانت ولی تو سفر بودی و شب دیر رسیدی خانه. وقتی دیدم دیر میرسی، رفتم و برایت یک کاپ کیک پنیر میوهیی خریدم.» گفت «عه! چقدر مهربان. چه حرکت قشنگی.» گفتم «چرا طوری حرف میزنی انگار یادت نیست؟» گفت «چون اصلا یادم نیست. ولی باور میکنم.» گفتم «واقعا یادت نیست؟ رویش شمع گذاشتم. تشکری کردی. شمع را برداشتی و تمام کاپ را یکجا در دو لقمه قورت دادی.» گفت «باور میکنم. حتما همینطور بوده. چقدر تو شیرینی. یک دنیا تشکر.» هاج و واج نگاهش کردم. از هیچ چیز عکس نمیگیرم و هیچ سندی نداشتم که نشانش بدهم. با خودم گفتم «واقعا، باید حتما شروع کنم به عکس گرفتن.»
با ایوانز لب ساحل بودیم. از ساحل و دریا بدم میاید و برای اینکه بتوانم کنار ساحل بودن را تحمل کنم، نوشیده بودم. در مستی دریا خیلی هم بد به نظر نمیرسید. از قدم زدن خسته شدیم و نشستیم که دم بگیریم. حالم اینقدر خوب بود که صورتم از بس لبخند زده بودم درد میکرد. نیم ساعت میشد که کنارش نشسته بودم و تئوری Big Bounce کیهانشناسی را برایش توضیح میدادم و او با دقت گوش میداد و سوال میپرسید. هیچ چیزی، مطلقا هیچ چیزی مرا به اندازهی فزیک به وجد نمیاورد.
--------------------------------
با الکسیا و ایوانز در اشپزخانه بودیم. ایوانز گفت «ما سه نفر نمایندهی تمام ادیان ابراهیمی استیم!» ایوانز یهود است، من مسلمان و الکسیا مسیحی.
--------------------------------
به یکی از کاغذهای روی دیوار اشاره کرد و گفت «این یکی چی میگه؟» گفتم «داستان حضرت یوسف را شنیدی؟» گفت شنیده. پرسیدم « شنیدی که حضرت یعقوب بعد از اینکه یوسف را برادرهایش در چاه انداختند از گریه کور شد؟» گفت «نه» توضیح دادم که «یوسف را برادرهایش در چاه انداختند. یعقوب از دلتنگی و گریه زیاد کور شد. سالها بعد وقتی یوسف در مصر به قدرت رسید، با پدرش دوباره به تماس شد. نمیدانم چطور، خبر شد که پدرش کور شده. پیراهنش را به پدرش فرستاد و وقتی یعقوب پیراهن یوسف را به صورتش کشید دوباره بینا شد.» گفت «خب؟» ادامه دادم «شعر روی دیوار میگه اینقدر برای یارم بیاهمیت استم که میتوانست فقط با فرستادن پیرهنش منی که کور شده بودم را بینا کند، ولی نکرد.»
سه دقیقه بود یک مصرع شعر را داشتم توضیح میدادم. زیبایی شعر در این است که احساسات مغلق را در فقط چند کلمه بیان میکند. توضیح مفرط لذت شعر را از بین میبرد. با صورت خالی از احساس داشت نگاهم میکرد. از تفاوت فرهنگی ما به خنده افتادم. حالا شعری که داشتم ترجمه میکردم چی بود؟ من کور شدم پیرهنش را نفرستاد.
--------------------------------
از یکی از دوستهایم خسته شدهام و ناخوداگاه دارم ازش دوری میکنم. او فکر میکند چون تمام وقتم را با ایوانز میگذرانم برای او وقت ندارم. ولی اینطور نیست. فقط برای او وقت ندارم. امیلیو گفت «میداند که در هفته حداقل سه ساعت با من حرف میزنی؟» با خنده گفتم «میداند. چون تو زنگ میزنی، میبیند که هدفنم را روی گوشم میگذارم و از خانه میزنم بیرون. دو ساعت بیرون قدم میزنم و گپ میزنیم. میایم خانه و میبیند که هنوز دارم با تو گپ میزنم. میروم در اتاقم. نیم ساعت بعد بیرون میایم که آب بنوشم و هنوز دارم با تو حرف میزنم. میروم در اتاقم. باز یک ساعت بعد میایم بیرون که مسواک بزنم و هنوز با تو حرف میزنم. میروم که بخوابم و هنوز دارم با تو حرف میزنم.» از بزرگترین شانسهای زندگیم، از بهترین اتفاقاتی که در عمرم افتاده، دوستیم با امیلیو است.
میدانم که سعی میکند خودش را نگهدارد ولی برایش باب خنده است. از این میفهمم که هر بار از تو حرف میزنم میپرسد «همانی که از کهولت سن به رحمت خدا رفت؟» فکر میکند چون تو ۸۴ ساله بودی که مُردی، من باید مرگت را به راحتی قبول میکردم. ولی نتوانستم عزیز من. انگار نه انگار که تو بیشتر از ۱۰ سال است که رفتهیی. به سختی میتوانم از تو حرف بزنم. به سختی میتوانم خاطراتت را به خاطر بیاورم. هنوز وقتی چشم میبندم و چهرهات را در ذهنم میبینم، میل دارم که شیون کنم. میل دارم چشمهایم را از کاسه در بیاورم که نبیند جهانی را که تو را ندارد. میل دارم ناخن بکشم به پوستی که هیچوقت قرار نیست تو نوازشش کنی. میل دارم قلبم را در مشتم مچاله کنم. میل دارم مغزم را با کارد صبحانهخوری قطعه قطعه کنم. میل دارم جمجمهام را با سنگ در هم بشکنم. میل دارم اعضا و جوارحم را پاره پاره کنم. میل دارم نیست شوم که تو نیستی.
وقتی رو به دیوار دراز میکشم، هی فکر میکنم در اتاق طبقه پایین در تگزاسم. خیال میکنم از در بروم بیرون و بپیچم به چپ به آشپزخانه میرسم. چه روزهای سختی را در آن اتاق در نوجوانیهایم پشت سر گذاشتهام. دلم برای اتاق خودم در بوستون تنگ شده. بیشتر از همه دلتنگ اینم که روی تخت یکنفرهام به زور جا شویم و روی هم بخوابیم. از روی جبر سرم روی شانهاش باشد. از روی جبر دستهایش دور کمرم باشند. از روی جبر پیشانیم چسپیده به کتفش باشد. از روی جبر؟ چون از روی اختیار من سلامتی روان اینکه بخواهم به من محبت کند را ندارم.
دانشگاه کلیفرنیا در سنتاکروز وسط جنگل است. یعنی قشنگ چند دسته از درختها را قطع کردهاند که این ساختمانها را وسط جنگل بسازند ولی باقی جنگل سر جای خود است. هر طرف نگاه میکنی درخت است. اینقدر همه جا از سایهی درختها تاریک است که به سختی میشود یک گوشهی چمن آفتابی پیدا کرد. امروز رفتم که در جنگل بدوم. کتابی که گوش میدادم در مورد زنی بود که در بوستون (محل زندگی من) بزرگ شده و برای تحصیل به سنتاکروز (جایی که این هفته استم) کوچ کرده. چه تصادفی. در جنگل برای مدتی هدفنهایم را در آوردم. غیر از صدای قدمهای خودم روی خاک، چیزی شنیده نمیشد. گهگداری مردم با بایسکل از کنارم میگذشتند، ولی تقریبا تمام مدت سکوت جنگل بود. انتظار این آرامش را نداشتم. برگشتهام به خودم. پریروز بیدار شدم و دیدم باز از تنهایی لذت میبرم. نفس راحتی کشیدم. پست و بلندیهای جنگل برای منی که همیشه روی زمین هموار میدوم چالش برانگیز بود. فقط من بودم، جنگل و صدای قدمها و صدای نفسهایم. نمیخواستم توقف کنم. وقت تمرین روزانهام تمام شد و من بیشتر دویدم. تلفنم در جنگل سیگنال نداشت. وقتی برگشتم سیلی از پیامها و میسکالها اپلواچم را به لرزه آورد. اضطرابم برگشت. به زندگی واقعی برگشتم.
به این فکر میکردم که بعد از این رابطه هرگز درگیر رابطهها و مردها نشوم. در انزوا زندگی کنم. به جهنم. برای کسی که اضطراب دارد، خوبیهایش نمیارزد. ولی آیا این به معنای تسلیم شدن نیست؟ آیا این به معنای قبول شکست نیست؟ و اگر است، آیا وظیفهی من محافظت از خودم در مقابل درد است، یا جنگیدن و تسلیم نشدن؟
امروز به این فکر میکردم که اگر من هاروارد نمیرفتم، کس دیگری میتوانست به جای من در هاروارد دکترا بگیرد و دنیا را عوض کند. در عوض من هاروارد میروم و حالم از پروژههایم بهم میخورد. بخشی از من فقط میخواهد هر چه زودتر دکترا را بگیرد و از آن جهنم بیرون شود. بخشی دیگری از من میخواهد از موقعیت خارقالعادهیی که دارم نهایت استفاده را ببرد. با اینکه از پژوهش نفرت دارد، تمام شب و روزش را وقف پژوهش بکند. دنیا را عوض کند.
بعد از شام وقتی به زمین ورزش، با بکگراند دریا و کوه نگاه میکردم و میخواستم زیباییش را با کسی شریک شوم، به امیلیو زنگ زدم. منظرهی مقابلم را نشانش دادم. روی زمین دراز کشیدم و به آسمان آبی نگاه کردم. به خودم برگشتم. به زمین برگشتم. به او برگشتم. زنگ زده بودم که از ضعفم برایش بگویم و حالا که صدایش را میشنیدم احساس قدرت میکردم. قطع کردم. به ایوانز زنگ زدم. منظره را نشانش دادم. در مورد برنامههای سفرمان گپ زدیم. بیمقدمه گفتم «من جیش دارم. خدافظ.» گفت «داری میری؟ باشه. خدانگهدار.» و از تعجبش، از اینکه او میخواست بیشتر حرف بزنیم و من میخواستم تنها باشم بیشتر احساس قدرت کردم. کی قرار است بزرگ شوم؟
کی قرار است دنبال قدرت نباشم، اضطراب کارم را نداشته باشم، اینهمه دنبال محافظت از خودم نباشم، اینهمه از احساساتم نترسم، اینهمه ناآرام نباشم؟
میدان هوایی سنفرانسیسکو به اندازهی یک شهر کوچک وسیع است. یک گوشهی خلوت برای خودم پیدا کردم و سعی میکنم برای چند ساعت آینده که در موتر قرار است با بیگانهها باشم، آرامش جذب کنم. کم پیش میاید که احساس تنهایی کنم، ولی وقتهایی که حسش میکنم خفقان میگیرم. دو روز، از ترس تنهایی یکسره خوابیدم. نمیدانم چطور میشود که به حضور ایوانز، ربهکا یا امیلیو احتیاج دایمی پیدا میکنم و از بقیه متنفر میشوم. از آن وقتهایی است که دلم میخواهد به امیلیو التماس کنم که قول بدهد بعد از اینکه من دکترایم را گرفتم، تگزاس را ترک کند و بیاید هر شهری که من زندگی میکنم. با او تنها نیستم. با بقیه تنهایم. از نیاز داشتن به دیگران نفرت دارم. وقتی میخواهم به یکی از این سه نفر زنگ بزنم، میخوابم. وقتی میخواهم که بروم پیششان، ورزش میکنم. از سربار بودن میترسم. از زیادی بودن میترسم. میخواهم برگردم به حالت عادی. این ده روز که قرار است در کلیفرنیا باشم احتمالا ذهنم را به تنظیمات کارخانه برگرداند و بهتر شوم. شاید هم فشار مضاعف باشد و بدتر از قبل برگردم.
از روزهای بد میترسم. هر روزی که بیانرژی بیدار میشوم، میترسم شروع دورهی جدیدی از افسردگی باشد. آشفتهتر میشوم. گاهی یک روز ِبد، فقط یک روزِ بد است. ولی ممکن است شروع هفتههای تاریک و پر از آرزوی مرگ باشد. شبیه کسی استم که ماهها به خاطر تومور مغزیش سردرد داشته و حالا که تومورش درمان شده، با هر سردرد وحشت میکند که نکند تومورش عود کرده. ولی اکثر سردردها تومور نیستند. بیشتر روزهای بد، فقط روزهای بد استند و نه شروع افسردگی.
مثل دهها بار قبل در گوشم گفت «دوستت دارم.» و من مثل دهها بار قبل، نفسم در سینهام گره خورد، لبخند روی لبهایم نقش بست، وجودم پر از اشتیاق شد. متفاوت از دهها بار قبل، اینبار که با لبخند به صورتم نگاه کرد پرسید «تو هم بهم میگی؟» شوکه، بیجواب و خجل نگاهش کردم. فکر میکردم بیخیال میشود ولی منتظر جوابم بود. در این یک ماهی که بهم گفته دوستم دارد، بارها گفته نمیخواهد با گفتنش معذبم کند و کاری کند از روی جبر و رودربایستی بهش ابراز علاقه کنم. شاید انتظار نداشت هر بار از شنیدنش روی ابرها راه بروم و او را با سکوتم روی زمین رها کنم. به قول امیلیو، این مرد میتواند مدل باشد. به صورت بینقصش نگاه کردم. دلش به پاکی اطفال است. کنجکاویش بیمانند است و ذهنش اینقدر پر از معلومات و سوال است که میتواند تا سالها عطشم برای یادگرفتن را سیراب کند. به این فکر کردم که -مثل همهی آدمها- لیاقتش این است که کسی همانقدر که عشق میورزد، به او عشق پس بدهد. به این فکر کردم که زندگی برای او ساده است. به این فکر کردم که عاشق شدن برای او پیچیده نیست. به این فکر کردم که «من شکستهام». انگار که ذهنم دنبال ثبوت شکسته بودنم باشد، یادم آمد که هنوز نامههای خودکشی که حدود دو سال پیش، یکی از شبهایی که فکر میکردم قرار است همه چیز را تمام کنم نوشتم، در کیفم استند. دلم خواست رهایش کنم. دلم برای تنهاییم تنگ شد. دوباره، با چاشنی شوخی، پرسید «تو هم بهم میگی؟» گفتم «شاید. در آینده. اگر با هم بودیم.» نگاهش را دزدید.
میخواهم زندگی غیر منتظره باشد. وقتی تمام فکر و ذکرم پیش او است، مبایلم بلرزد و نامش بیافتد روی صفحه. وقتی از حجم کار فلج میشوم، موجی از انرژی مرا با خودش ببرد. وقتی از گرمای شدید نمیتوانم بدوم، نسیم خنکی بوزد. وقتی از تنهایی خوابم نمیبرد، زنگ بزند و بگوید میاید پیشم. وقتی از بیپولی نمیتوانم غذا بخرم، کسی به حسابم فقط به اندازهی یک وعده غذا پول بریزد. وقتی روز بدی دارم ایوانز با دقت به حرفهایم گوش کند. وقتی ایر هاکی بازی میکنم برنده شوم. وقتی کسی را دوست دارم برایم بماند. وقتی یخچال را باز میکنم چیزی برای خوردن داشته باشم. وسط این نوشته از خستگی خوابم ببرد. بابا بگوید بهم افتخار میکند. بیبی حداقل در خوابهایم زنده باشد. سام خبرم را بگیرد. تراپی مرا به گریه نندازد. پارمیدا با حال خوش بهم پیام بدهد. الکسیا برای چند ساعت در سکوت رهایم کند. اودی ازم تعریف کند. ایستون به حماقتش اعتراف کند. پیدی اضطرابش را درمان کند. آلدو بگوید دلش برایم تنگ شده. از نامعلومی آینده دردم نگیرد. میخواهم غافلگیر شوم. میخواهم از اینکه همه چیز را اشتباه پیشبینی میکردم خندهام بگیرد.
گفت «صمیمیت برای ما دیر است.» هاج و واج نگاهش کردم. بعد خودم را جمع کردم و با چشمهای از حدقهدرآمده گفتم «دیر است؟ تو تازه بزرگ شدی. قبل از این بچه بودی. من که نمیتوانستم بچه را با دغدغههایم اذیت کنم. نمیتوانستم با تو گفتگوی عمیق داشته باشم. ۱۷ سال است که خواهر منی و حداقل ۵۰ سال دیگر هم قرار است خواهرم باشی. دیر است؟» مثل همیشه که تحمل ناراحت کردن کسی را ندارد، سریع عقب کشید، فرشته شد. گفت «راست میگی. اشتباه کردم. ولی من کلا با هیچکسی صمیمی نیستم.» نگاهش کردم. بچگیهایش از پیش چشمم گذشت: یاد شب بارانیای افتادم که به دنیا آمد؛ شبهایی که با مصطفی دعوا میکرد سر اینکه کدامشان کنارم بخوابد؛ روزهایی که موهای قهوهیی روشنش را شانه میکردم؛ روزهایی که صنف اول بود و با مقنعه و کولهیی که از خودش بزرگتر بود آمادهش میکردم که برود مکتب؛ روزی که از راه مکتب رفته بود خانهی دوستش، ما گمش کرده بودیم و وقتی گرمازده و ترسیده به خانه آمد، بغلش کردم و خودم صورتش را شستم؛ روزی که در پارک گیر کرده بود و من با صد مشقت کمکش کردم بیاید بیرون؛ روزهای اول مهاجرت که کوچه پس کوچههای بالتیمور را قدم میزدیم؛ روزی که آمد خانه و گفت «پروانه به انگلیسی میشه butterfly» و ما مجبورش کردیم هزااار بار حرفش را تکرار کند چون خیلی قشنگ و بیلهجه butterfly میگفت؛ روزی که با دلیل و برهان سعی داشتم گریهاش را آرام کنم و قانعش کنم که درست است که دلدرد دارد، ولی ایبولا ندارد؛ جمعهشبهایی که دونفره میرفتیم و آیسکریم میخوردیم.
نگاهش کردم. به صورتی نگاه کردم که از بس به من شبیه است مردم با من اشتباه میگیرند. هم قد من است. بیشتر از من کتاب خوانده. بااراده است. فمنیست است. خوشپوش است. بیرون که رفتیم سه نفر بهش گفتند پیرهنش زیباست. گارسون گفت طرح ناخنهایش را دوست دارد. فهمیده و بااحساس است. مهربان است و مستقل است. از ۱۵ سالگی کار میکند و پول جمع میکند. خودش برای خودش تکت خریده و از تگزاس آمده بوستون دیدنم. قرار است شش هفته در نیویورک درس بخواند و تمام مخارجش را خودش پرداخت کرده. بهش افتخار میکنم. برایش خوشحالم. میخواهم از حرفش رنجیده باشم، ولی نمیتوانم. نگاهش که میکنم نمیتوانم چیزی به جز «عشق ِبینهایت» حس کنم. نمیتوانم بهش نبالم. نمیتوانم بهش افتخار نکنم. فدای سرش که نمیخواهد/نمیتواند با من صمیمی باشد. نمیتوانم ازش برنجم.
رو به روی آینه برهنه ایستاده بودم و موهایم را دم اسبی میبستم. به بدنم نگاه میکردم و نگاهش را روی بدنم حس میکردم. پر از شک، پر از نفرت و پر از آرزوی یک بدن بهتر بودم. میخواستم برای خودم لاغرتر و برای او پرانحناتر میبودم. میخواستم سفیدتر بودم. میخواستم گندمیتر بودم. میخواستم کمرم باریکتر بود. باسنم بزرگتر بود. میخواستم برایش زیباتر بودم. پر از عدم اطمینان به خودم در آینه زل زده بودم. صدایش از روی تخت آمد که گفت «میتوانم تمام روز فقط به بدن زیبایت زل بزنم.» برای کسری از ثانیه یک نفس راحت کشیدم. بدنم برای او کافی است؟ پس چرا برای من کافی نیست؟ حس میکنم اگر بدنم واقعا برای او کافی باشد، به آرامش خواهم رسید. میخواهم ازش بخواهم که قانعم کند. قسم قرآن/تورات بخورد که بدنم به چشمهایش زیبا میرسد. برایم توضیح بدهد که بنابر دلایل ا، ب و جیم بدنم از بدن هماتاقیم دلانگیزتر است. میخواهم ازش بخواهم که زیباییهای بدنم را شرح بدهد و قانعم کند که عیبهایش اصلا عیب نیستند. میخواهم به چشمهایم نگاه کند و بگوید که آرزو نمیکند من ۲۰ کیلو لاغرتر بودم. ولی میمیرم قبل از اینکه خواستههای خارکنندهیی چون اینها را به زبان بیارم.
خواهر بیست سالهام، که چهار سال از من کوچکتر است، بهم گفته بود «ارزشت را به نظر مردها از خودت بسته نکن. مردها آسانند. لب تر کنی یک لشکر حاضر است تماشا و تمجیدت کند.» من هی نمیفهمم که چطور است که تمام زنهای دیگر 'یک لشکر' مرد در چنته دارند که در صورت شروع جنگ شیشه را بشکنند، لشکر مردها را احضار کنند که تماشا و تمجیدشان کنند که اعتمادبهنفسشان را حفظ کنند؛ و نمیتوانستم ازش بپرسم. نمیتوانستم. من برای خواهرم، خانواده، دوستان، همکاران، مردهای اطرافم، برای همه مظهر اعتماد به خود استم. نمیتوانم بپرسم «آیا به نظرت من زیبا استم؟»
تنها کسی که میتوانم راحت برایش از ناامنیهایم حرف بزنم، امیلیو است. امیلیو فکر میکند به نظر مردها غیرقابل دسترس به نظر میرسم. مردها جرات نمیکنند نزدیکم شوند. علاوه میکند که در معدود مواردی که طرف نزدیکم میشود هم من متوجه نخدادنهایشان نمیشوم. دلداریم میدهد که من «زشت» نیستم و بیشتر توضیح میدهد که مرا مثل خواهرش میبیند و نمیتواند بیشتر از این از زیباییم تعریف کند. قلبم میریزد که نهایت تعریفی که میتواند از من بکند این است که زشت نیستم. به حرف خواهرم فکر میکنم که میگوید زنها نباید ارزش خودشان را به توجه مردها بسته کنند. به این فکر میکنم که آیا اگر ۲۰ کیلو لاغرتر از من نبود هم اینقدر فمنیست میبود؟ به این فکر میکنم که چرا نمیتوانم خودم را همانقدری که تظاهر میکنم زیبا ببینم. و نمیدانم. نمیدانم. حس میکنم اگر مردی قسم قرآن/انجیل/تورات بخورد که بدنم به چشمهایش زیبا میرسد، برایم توضیح بدهد که بنابر دلایل ا، ب و جیم بدنم از بدن هماتاقیم دلانگیزتر است، بگوید که آرزو نمیکند من ۲۰ کیلو لاغرتر بودم، شاید بتوانم به آینه بدون انزجار نگاه کنم.
شب ناآرام و بیتاب بیدار شدم و با گریه گفتم «استرس دارم. استرس کارم را دارم.» و دوباره خوابم برد. کسی نداند فکر میکند من روزانه ۱۸ ساعت کار میکنم که شبها هم از یادش آرامش ندارم. امروز وقتی لیست کارهای هفتگیم را مینوشتم دیدم اکثر کارهایی که هفتهی قبل باید انجام میدادم را تمام نکردم. دلم گرفت. من فقط میخواهم برای استاد جدیدم، لیام، دانشجوی خوبی باشم. فقط میخواهم به کارهایم برسم و بهترین باشم. میخواهم فارغ از افسردگی و اضطراب، فارغ از سندرم قطع داروی ضد افسردگی، فارغ از دنیا و مخلفاتش، فقط فزیک بخوانم و عاشق باشم و خوب باشم. با ترک کردن داروهایم یک قدم به این هدف نزدیکترم. هفتهی پیش تصمیم گرفتم داروهای افسردگیم را کنار بگذارم. از علایم سندرم قطع داروی ضد افسردگی خوابالودگیش را دارم. صبحها به زور بیدار میشوم و تک تک ساعاتی که بیدارم با خمیازه و خوابالودگی میگذرند. حالا که فکر میکنم این نیمه شب از خواب پریدن از روی استرس هم ممکن است از علایم همین سندرم باشد. نمیدانم.
دارم آهنگ frozen pines از lord huron را گوش میکنم. سام عاشق این آهنگ بود. برایش هودی با طرح آلبوم این آهنگ را بیمناسبت هدیه داده بودم. پریروز که دنبال دفترم میگشتم، کتابچهیی را پیدا کردم که رویش برای سام متن تبریک تولد نوشته بودم. در آخر متن گفتم «بیصبرانه منتظر سالهای پر از دوستی شگفتانگیز با تو استم.» چنین چیزی. نمیتوانم دقیق ترجمه کنم. نوشته بودم looking forward to years of amazing friendship with you. دوستیمان به دوسال هم نکشید. از آنطرف، سه سال پیش با امیلیو که گپ میزدیم دنبال این بودیم که دوستیمان را محدود کنیم. امیلیو میگفت دنبال صمیمیت نیست. من میگفتم از وابستگی وحشت دارم. حالا نفسم به نفسش بند است و هفتهای حداقل سه ساعت با هم تلفنی گپ میزنیم. میخندیم به اینکه فکر میکردیم میتوانیم جلو این صمیمیت اجتنابناپذیر را بگیریم. میترسم همین اتفاق با ایوانز بیافتد که هی سعی میکنیم فاصلهمان را با هم حفظ کنیم و هی نزدیکتر میشویم. از آنجایی که خیلی زودتر از چیزی که انتظارش را داشت و داشتم بهم گفت «دوستت دارم.» فکر کنم یا فاصلهها کار نمیکنند، یا به فاصلهی بیشتری نیاز داریم.
دارم جلو خودم را میگیرم که بهش زنگ نزم.
دیروز سرم روی سینهاش بود و از آرامش مفرط خوابم میبرد. یک دستش دور بدنم بود و دست دیگرش با مبایلش مشغول بود. بین خواب و بیداری قاطع و آرام گفتم «رهایم نکن.» گفت «هیچوقت. چرا هرگز باید تو را رها کنم؟» به رفتنش بیشتر از رفتن هر کس دیگری ایمان دارم. از فکرش عصبانی شدم. میخواستم تمام شود همه چیز. از بلاتکلیفیها و انتخابها رها شوم. یک ماه است که استرس آیندهی مبهمم را دارم. امروز رسیدهام به آنجا که استرسم به اوج خودش رسیده و بعد آوار شده، گم شده. برایم مهم نیست. زندگی کلافهام میکند. آرامش، عصبانیت و قاطعیت در رگهایم میجوشد. زندگی کلافهام میکند. اینکه من تمام و کمال همه چیز را درست انجام میدهم و تمام تصمیمهای درست را میگیرم و با این حال نمیتوانم به هیچ پایان خوشی اطمینان داشته باشم اذیتم میکند. میخواهم خودم را در یک اتاق قفل کنم و مقالهام را بنویسم. میخواهم کنارش روی تخت بشینم و برنامهنویسی کنم. میخواهم سرم را روی سینهاش بگذارم و بخوابم. میخواهم مثل پیچک دورش بپیچم و از جنونی که نزدیکیش به من تزریق میکند فریاد بکشم. میخواهم لب پنجره بشینم و کتاب بخوانم. میخواهم صبحها بدوم و شبها مشروب بنوشم. میخواهم دردها را پاره کنم و بسوزانم. میخواهم فکر نکنم. میخواهم هوای خودم را داشته باشم، و فقط باشم. فقط باشم. بدون توقع و انتظار. کار کنم چون عاشق کار کردنم. کتاب بخوانم چون عاشق کتاب خواندنم. مشروب بنوشم چون عاشق سرخوش بودنم. کنارش باشم چون عاشق کنارش بودنم. میخواهم زندگی را به جای یک کتاب بزرگ، مجموعهیی از جملات ببینم. این قصه که احتمالا قرار است تراژیک باشد، پر از سکانسهای زیبا است. میخواهم سکانس به سکانس زندگیم را پیش ببرم و از درد نترسم. وقتی درد به من رسید حسش کنم، ورق درد را در کتاب زندگیم پاره کنم، و ادامه بدهم. هوای خودم را داشته باشم و فقط باشم. بدون توقع. بدون انتظار.
همیشه مشکلاتم را به او میبرم. زندگی و تجربیات ما با هم خیلی فرق دارد. برای مثال، او در تمام عمرش حتی یک ماه هم تنها زندگی نکرده. من هر قدر بخواهم توضیح بدهم که آشپزی کردن چه مسوولیت بزرگی است و روزانه سه وقت غذا آماده کردن سخت است، او نمیتواند درک کند. او رشتهیی که دوست داشته را نخوانده. در آمریکا دانشگاه نرفته. هدفش دکترا گرفتن نبوده. تمام سالهای لیسانسم که مرا به ناحق زجر داد برای این بود که زندگی مرا نمیفهمید. تلاشهایم را نمیفهمید. اهدافم را نمیفهمید. موفقیتها و شکستهایم را نمیفهمید. حالا هم همینطور است. مشوره خواستن از بابا در مورد زندگی روزمرهام به بیهودگی مشوره خواستن از او در درمان سرطان است. برای مسایل اخلاقی، مادی و حتی معنوی من میتوانم تا ابد روی دانش بابا حساب کنم. ولی برای امور آکادمیک، برای امور احساسی باید یاد بگیرم مشکلاتم را پیش خودم نگه دارم. همیشه صدایی در پس ذهنم از من خواهد خواست که مهر تائید بابا را روی تصمیمهایم داشته باشم، ولی باید به خودم یادآوری کنم که زندگی ما را به مسیرهای بسیار مختلفی کشانده و بابای مهربان من، بابای عزیز و دانای من صلاحیت رد کردن یا تائید کردن اکثر تصمیمهایم را ندارد.
امروز هریتیه رفت تگزاس. در ده روز گذشته یا هریتیه پیشم بود، یا ایوانز یا هر دو. به عنوان یک درونگرا، داشتم از کمبود تنهایی تشنج میگرفتم. معمولا وقتی زیاد همراه آدمها باشم، بعد از چند روز به شدت اندکآزار میشوم. دیروز با ربهکا میرفتیم قدم زدن. ایوانز خیلی کند داشت آماده میشد. زنگ زدم به ربهکا که بگویم ما دیر میرسیم. گفتم «ربهکا این سگ ِسگ تا همین حالا داشت آماده میشد. ما تازه داریم حرکت میکنیم. حدود ده دقیقهی دیگه میرسیم.» ایوانز آمد داخل اتاق و با خنده به فحش دادنم اعتراض کرد. بعدا که بخاطر اینکه گفت «کاش به جای پلاستیک کولهپشتی آورده بودی.» دلم میشد صورتش را با آسفالت یکی کنم، تازه به ذهنم رسید که شاید بیش از حد حساس شدم. با هیجان گفتم «وااااای ایوانز عصبانیشدنم تقصیر تو نیست! من به تنهایی نیاز دارم.» قبلا هم یکبار این اتفاق افتاده بود و دیده که وقتی طولانی نزدیک آدمها باشم سگ میشوم. گفت «میخوای برم خانه؟» با خجالت ازش خواهش کردم برود. هنوز هریتیه پیشم بود ولی باز حداقل فضای بیشتری را برای خودم داشتم. ایوانز میگه: «تو با این اخلاقت اگر رابطهی طولانی مدت با کسی داشته باشی و بخواهی همراهش زندگی کنی، باید یک خانهی دراندشت داشته باشی که وقتی میخواهی تنها باشی چشمت به چشمش نیافتد.» گفتم: « بهش فکر کردهام. خانهی دوبلکس میخرم. طبقه بالا مال من، طبقه پایین مال او.»
بخاطر حساسیت فصلی گلودرد دارم. دیشب از درد و فشار روحی بودن کنار آدمها گریهام گرفته بود. ۶تا مسکن خوردم و خوابیدم. بعد از ۱۲ ساعت خواب تازه احساس میکنم دارم کم کم به زندگی برمیگردم. امروز کاملا تنها استم و حالم خوب است. اگرچه امروز هم تا خرخره خودم را در مسکن غرق کردهام بلکم بتوانم نفس بکشم.
داشتم عمق افسردگی گذشتهام را تشریح میدادم. گفتم «دو روز بود که حمام نرفته بودم. هیچ کاری غیر از خواب نکرده بودم. چیزی نخورده بودم. با خودم گفتم فقط یک تخم مرغ بپز. فقط یک تخم مرغ ساده. بلند شدم. ماهیتابه را روی گاز گذاشتم. روغن داخل ماهیتابه ریختم و بیشتر از این نتوانستم. نمیتوانستم. اصلا نمیتوانستم. انرژی نداشتم. برگشتم به تختم. انرژی هیچ کاری جز خواب را نداشتم. نفس کشیدن درد میکرد. بعد از سه روز، تمام عزمم را جزم کردم و یک ایمیل کوتاه به داکترم فرستادم و گفتم حالم بد است. داکتر زنگ زد. گفت برایم دوا تجویز میکند و اگر دوا تاثیر نکند باید به فکر بستری شدن باشم. نمیدانم چطور توانستم بروم دوا را از دواخانه بگیرم.» با چشمهای اشکی گفت «حتی در تاریکترین لحظههایت یک بخشی از تو به زندگی بسته است. آنقدر که وقتی حال غذا خوردن و فیلم دیدن را ندارد، از خانه بزند بیرون و برای خودش دوا بگیرد.» و من دلم سوخت به حال آن بخشم که عشق به زندگی دارد و وقتی افسرده استم تنهای تنها وسط برهوت افسردگی تا لب تلف شدن میرود.
سال ۲۰۱۵، پنج ماه بعد از کوچ کردن ما به آمریکا، یکی از استادهای مکتب کارخانگی داده بود که برای خود ِآیندهی ما نامه بنویسیم. قرار بود نامه را پنج سال بعد به آدرسم پست کند. یادم است به استاد گفتم ما آدرس دایمی نداریم. خانه ما کرایی است و معلوم نیست پنج سال بعد کجا باشیم. استاد گفت پنج سال بعد خبرش کنم که آدرسم کجاست و نامه را برایم میفرستد. من پاک فراموشم شده بود تا دیروز. دنبال این بودم که راه ارتباطی به استادم پیدا کنم که ازش بخواهم نامهام را برایم بفرستد که دیدم نامه را برایش ایمیل کرده بودم و کپی نامه در ایمیلم است.
با انگلیسی شکسته نوشتهام که پنج ماه است آمدهایم آمریکا و همه چیز خیلی سخت است. نوشتهام که خودم را دوست دارم. نوشتهام که نمیتوانم با مرگ پدربزرگ و دوستم کنار بیایم. نوشتهام فرهنگ اینجا خیلی متفاوت است و از مکتبم متنفرم. نوشتهام که وبلاگنویسی میکنم و احمقم اگر وقتی این نامه را میخوانم نوشتن را کنار گذاشته باشم :) نوشتهام کتاب خواندن را دوست دارم. نوشتهام از مصطفی متنفرم چون لپتاپم را شکسته. نامه برای خودم بینهایت cringe است. که خب، کی در ۱۵ سالگیش کمی چندش/cringe نیست. نوشتارم درست است که شکسته و ابتدایی است، ولی برای کسی که فقط پنج ماه از مهاجرتش گذشته خارقالعاده است! واقعا خارقالعاده است! چه مسیر سخت و طولانیای را آمدهام. چقدر ۱۵ و ۱۶ سالگیم سخت بود. چقدر تنها بودم. چقدر بینهایت تنها بودم.
ایوانز نامه را خواند و گفت «خود ِ۱۵ سالهات اگر میدید که امروز به کجا رسیدی بهت افتخار میکرد. به دوستیهایی که داری افتخار میکرد. به دانشگاه و رشتهیی که درس میخوانی افتخار میکرد. کمی هم به مردی که تور کردی افتخار میکرد :)» و من از این لحاظ بهش فکر نکرده بودم. به این فکر نکرده بودم که الههی کودک، الههی نوجوان، الههی گذشته به من افتخار میکند. گپش به دلم نشست. گفت «باید تجلیل کنیم.» گفتم «دقیقا چی را تجلیل کنیم؟» گفت «we should celebrate the woman you have become.» باید آدمی که شدهای را جشن بگیریم. و خب امشب قرار است ایوانز فقیر و خسیس من، آدمی که شدهام را ببرد بیرون که آرامشی که بهش رسیدهام را جشن بگیریم.
اضطراب گرفتم. تا دیدم حالم دارد بد میشود سریع یکی از دواهایم را خوردم ولی نفسهایم به مرور داشتند تندتر و تندتر میشدند. کنارش روی تخت یک نفرهام دراز کشیدم و هدفنم را روی سرم گذاشتم. صدای نفسهایم را هنوز میشنیدم. صدای او را هم میشنیدم که با پدرش در تلفن گپ میزد. وقتی قطع کرد سریع گفتم «اضطراب دارم. میخواهم تنها باشم.» طبق معمول ِتمام آدمهای دنیا، نگران شد و پرسید چیکار کرده که باعث اضطرابم شده. گفتم «تو هیچ کاری نکردی ایوانز. تقصیر تو نیست.» بلند شدم که دوای بعدیم را بخورم. دستم میلرزید. با کنایه گفت «میدانم که کنارم راحت نیستی ولی کاری از دستم ساخته است؟» گفتم «خواهش میکنم بس کن. زمان خوبی برای کنایه گفتن نیست. بعدا حرف میزنیم.» برگشتم به تخت و هدفن را دوباره روی گوشم گذاشتم. مظلومانه پرسید «میتوانم تا نیم ساعت بعد که قطار میرسد اینجا صبر کنم؟» قبول کردم. فقط میخواستم آرام شوم. بوتل مشروب را باز کردم و یک قلپ ازش خوردم. سریع از دستم گرفتش و گفت «خواهش میکنم با دوا الکل ننوش.» و من انرژی نداشتم که داد بزنم و بگویم تو سگ کی باشی که به من بگویی چیکار بکنم و چیکار نکنم. میترسیدم گریهام بگیرد و جلوی او بزنم به گریه. به بابا پیام دادم و گفتم «من آدم زندگی با هماتاقی نیستم بابا. در این سه سال، ۱۰ سال از عمرم کم شده.» و چشمهایم پر از آب شدند. دوباره مشروب را سر کشیدم و سنگینی نگاهش را نادیده گرفتم. سرم را به شانهاش تکیه دادم. چند دقیقه بعد دوا کم کم داشت تاثیر میکرد. قلبم آرام گرفته بود و نفسهایم داشتند نرمال میشدند. دستش را دورم حلقه کرد طوری که سرم روی سینهاش بود. موهایم را بوسید. برایم کلیپهای خندهدار نشان داد اینقدر که خنده اضطرابم را از یادم برد. یاد روزی افتادم که دانشگاه برکلی اپلکیشنم را رَد کرد و ارمیا اینقدر قشنگ آرامم کرد که این خاطرهی بد تبدیل به یکی از آرامترین خاطرههایم شد. قطار آمد و رفت. او تا دو ساعت دیگر کنارم ماند.
نیویورک مثل همیشه بود: شلوغ و پر سر و صدا. اینبار ولی رابین همراهم بود و همسفر خوبی بود. مخصوصا اینکه هر دو به یک اندازه از شهر و شلوغیش بیزار بودیم. بعد از سه روز هر دو بیصبرانه آمادهی برگشت به بوستون عزیزمان بودیم. روز اول در نیویورک یک فروشنده ما را «زوج زیبا» صدا زد. زیاد پیش میاید کسی فکر کند من و رابین زوج استیم (خدمههای رستورانت، فروشندهها و حتی دوستها) و این به نظر من خندهدار و به نظر او آزاردهنده است. این چند شب به خاطر حضور رابین در اتاق به سختی خوابم برد. شب اول ساعت ۴ صبح دیدم هر دو بیداریم. گفتم «رابین نیویورک شهری است که هرگز نمیخوابد. بیا بیریم بیرونا.» رابین پایه بود. آماده شدیم و مسئول هتل گفت «نخوابیدن نیویورک برای قبل از کرونا بود. میخواهید بروید بیرون بروید، ولی شهر خواب است.» وقتی بیرون رفتیم باران میبارید و با اینکه بعضی از مغازهها بسته بودند، بسیاری هم باز بودند. غذا خریدیم و وقتی برگشتیم آفتاب بیرون آمده بود.
تمام مدتی که من نیویورک بودم پارمیدا هم برای تولدش در نیویورک بود. شب تولدش با یکی از دوستهای دیگرش رفتیم یک رستورانت بینهایت شیک و تولدش را جشن گرفتیم. چقدر این دختر برایم عزیز است. بعدش آمد هتل من و چندین و چند ساعت از کودکیهایمان حرف زدیم. برایش یک کتابچهی نفیس هدیه خریده بودم. خیلی خوشش آمد.
پارمیدا و رابین با حضورشان سفر را برایم خوشایند کردند. ولی این سفر برایم یک سفر کاری بود و تمام مدت استرس کار را داشتم. البته جنبهی کارش موفقآمیز بود به نظر خودم. از نیویورک خوشم نمیآید ولی بینهایت احساس خوشبختی میکنم که دانشگاه کلمبیا هزینهی سفرم را تقبل میکند که من بروم و به یکی از مرکزهایشان سر بزنم. چقدر من خوشبختم. آخر این ماه هم قرار است با کارتیک بروم دانشگاه یل/Yale. زندگی زیباست.
دلم کمی برای جرمی تنگ شده. از میدانهوایی مستقیم میرم خانهی او. خوشحالم که وقتی برمیگردم کسی است که منتظرم باشد و از آمدنم خوشحال شود.
بروم که وقت پرواز است.
بعد از تماسش، قشنگ قسمتی از استرسش به من منتقل شد. روی تخت الکسیا زیر پتویش مچاله شدم. فایده نکرد. خم شدم کف تشناب و دل و رودهام را بالا آوردم. برگشتم به اتاقم. مبایلم دوباره زنگ خورد و اینبار دوست دیگرم بود. عزیزک دلم پشت تلفن، به خاطر فشار کار داشت گریه میکرد. حالش را میفهمم. تا همین هفتهی پیش منم همینطور بودم. آوردمش کافیشاپ و کنارش نشستهام تا کارش را تمام کند. یکبار سام بعد از یک روز بد بهم پیام داد و گفت «امروز از من هیچی نمانده بود و مردم باز بردند و بردند.» امروز از من هیچی نمانده و مردم هنوز دارند میبرند. دستهایم به لرزه افتاده. میخواهم که کسی محکم بغلم کند. احتمالا برگردم پیش دوستی که استرسش مرا به تهوع انداخت و ازش بخواهم آنقدر طولانی در آغوشم بگیرد که ضربان قلبم به حالت عادی برگردد. در آخر ماها که غیر از همدیگر کسی را نداریم.
به آیندهی کاملا نامعلومم با ایوانز فکر میکنم. به میلی که برای فرار دارم. به گاه و بیگاه به زبان آوردن این میلم برای فرار. ایوانز زنگ میزند. همزمان هم دلم آرام میگیرد، و هم از آرامشی که تجربه میکنم وحشت میکنم. تلفن زنگ میخورد و نمیدانم چیکار کنم. چشمهایم را میبندم و سعی میکنم از وحشت دور شوم و به آرامش نزدیک شوم. به حرف امیلیو فکر میکنم که گفت «آخرش یک ذره درد است دیگه. تمام میشه میره.» نسبتا آرام میشوم. آنقدری که لبخند میزنم و با لبخند تلفن را برمیدارم. میخواهم فرار کنم. دلتنگش استم. میخواهم فرار کنم.
از امیلیو، که مرا از خودم بهتر میشناسد، با استیصال خواستم که بگوید «چرا اینقدر از نزدیک شدن به آدمها واهمه دارم؟ چرا اینقدر از احساساتی بودن نفرت دارم؟ چرا وقتی از کسی خوشم میاید دنیایم پر از تشویش میشود؟ چطور با احساساتم کنار بیایم؟» نتیجهی توضیحاتش این بود که احساسات ضعف منند. درست شبیه نظم و ترتیب دادن که یکی ضعفهایم است و من قبولش کردهام، باید قبول کنم که من از هر چیزی که باعث درد و آزارم شود میترسم و احساساتی بودن معمولا با درد همراه است. ولی من ژرف زندگی میکنم. هیچوقت به هیچ تجربهی ارزشمندی به خاطر ترس از درد «نه» نگفتهام. ترسم باعث نمیشود در برابر درد ایمن باشم، فقط باعث تشویشم میشود. وقتی عمیق به این جمله فکر میکنم، منطق تشویش را از بدنم بیرون میکند. از اضطراب و از تشویش خستهام. به گفتگویمان فکر میکنم. خودم را تصور میکنم که در عین آسیبپذیر بودن، آرامم. وقتی به کسی حسی دارم و به دردی که برای از دست دادنش قرار است بکشم فکر میکنم، باید با خودم بگویم از درد که نمیشود فرار کرد. آرام باش. بگذار بیاید. بگذار برود.
ذهنم خسته است. دارم تلاش میکنم که گریه نکنم. از هر طرف برایم پیامهای تبریکی آمده. امتحان تمام شد. خوب گذشت. خستگیش هنوز در جانم است. بعد از ماهها کار کردن بلاخره تمام شد. خوب گذشت. پاس شدم. گریهام گرفته.
زنگ زدم به بابا و نمیتوانستم توضیح بدهم که چرا گریهام گرفته. بابا گفت «باید به خودت افتخار کنی. این امتحان یکی از بزرگترین اتفاقهای زندگیت بود و تو خوب دادی.» در ذهنم آمد که باید قبل از سال سوم امتحان میدادم. شاید اودی بهم افتخار میکرد. بابا گفت «باید جشن بگیری و تجلیل کنی.» و در ذهنم آمد که اودی بهم نگفت «آفرین.» چرا نگفت آفرین؟ خوب ندادم؟ از روی ترحم پاسم کردند؟ لعنتی چیکار باید میکردم که بهتر باشم؟ میخواهم بهتر باشم. چطور بهتر باشم؟ گریهام گرفته. باید بهتر مینوشتم؟ باید پرزنتیشن بهتر میبود؟ باید مسلطتر میبودم؟ باید بهتر میبودم؟ چطور باید بهتر میبودم؟ چرا نگفت آفرین؟ آیا اودی فکر میکند من نویسندهی بدی استم؟ اودی فکر میکند دانشمند ضعیفی استم؟ اودی فکر میکند بد دادم؟ چرا نگفت آفرین؟ اینهمه ماه استرس کشیدم و کار کردم و دریغ از یک حرف مثبت. دریغ از یک ذره تشویق. بابا میگه اودی مهم نیست. ایستون میگه ادوی بره به جهنم. من میخواهم اودی، استاد سرد و بیخیالم به من افتخار کند و غیر از این هیچ چیزی به نظرم مهم نیست.
گفت «خوب است که هر دو اینقدر تجربه داریم که بدانیم این چی است.» منظورش کششی است که بین ما است. گفتم «اگر تجربه نمیداشتیم احتمالا فکر میکردیم عاشقیم.» گفت «دقیقا. منظورم همین است.» امروز از آشناییمان یک هفته گذشت. حقیقتا تجربهام به اینکه این کشش چی است قد نمیدهد. فقط میدانم کنارش خوش میگذرد ولی اینطور نیست که صرف به خاطر بودنش حالم خوب باشد. میدانم که وقتی نیست بهش فکر میکنم ولی وقتی زیاد کنار هم باشیم ازش مثل تمام آدمهای دیگر خسته میشوم. میدانم که وقتی به لحظهی دیدار نزدیک میشویم بیصبر میشوم. میدانم که از دانشش لذت میبرم و از اعتماد به نفس وافرش بیحوصله میشوم. میدانم که چشمهایش را دوست دارم و خودش را نمیشناسم. میدانم که مشتاقم بشناسمش و میدانم که تمام خواهد شدیم.
با صدای زنگ مبایلش بیدار شدم. زنگ را از اپلواچ جواب داد. مادرش بود. گفت «بابی دارد میمیرد. اگر میخواهی ببینیش بیا شفاخانه.» بعد از اینکه قطع کرد توضیح داد که بابی مادربزرگ مادریش است. میدانستم. دفعهی دومی که همدیگر را دیدیم، همان شبی که ازم خواست پارتنرش باشم بهم گفت که در موردم به مادرش و به بابی، مادربزرگش، گفته. ازم خواست که به شفاخانه برسانمش. در مسیر بودیم که پدرش زنگ زد و گفت بابی تمام کرده. گوشه خیابان پارک کردم. به من گفت «دور بزن. برگردیم.» گفتم «نمیخواهی همراه فامیلت باشی؟» گفت «نه. نمیخواهم بدن بیجانش را ببینم.» بغلش کردم. بردمش به قنادی مورد علاقهام و برایش صبحانه خریدم. در قنادی به مادرش زنگ زد. بهش تسلیت گفت. مادرش بهش گفت «به بابی گفتم دختری که ایوانز همراهش آشنا شده دارد از هاروارد دکترا میگیرد. تا نام هاروارد را شنید گل از گلش شگفت.» ایوانز خندید و گفت «پس با لبخند راهیش کردی.»
پیام دادم گفتم «دارم بهت فکر میکنم. حواسم پرت است. اصلا حس خوبی نیست.» جواب داد «منم ترجیحم این بود که خیلی خیلی کمتر ازت خوشم آمده بود.» هیچی دیگه. ما که تازه آشنا شدیم ولی انشالله همینطور پیش بره ۷ یا ۸ سال دیگه عروسی دعوتید.
ربهکا داشت با جزئیات عمق تنهاییش را توصیف میکرد. گفت « تنهایی بعد از همراه داشتن به مراتب سختتر است. قبل از عاشق شدن فکر میکردم تنها استم؟ بیا و حال الانم را ببین. قبل از عاشق شدن حوصلهام سر رفته بود. حالا بیکسم.»
در بار پدیز دیدمش. نامش درو/Drew بود. چند ساعت با هم گپ زدیم. گفت « در یک کمپ تابستانه شرکت کردم فقط و فقط چون برادرم شرکت کرده بود. وقتی تمام بچهها دور هم جمع شدیم و با هم موسیقی مینواختیم، کیهان دهان باز کرد و مرا بلعید. از همان لحظه میدانستم من زاده شدهام که با موسیقی کار کنم. از باقی بچهها عقب بودم. این بچهها از خردسالی مینواختند و من از ۱۳ سالگی تازه داشتم شروع میکردم. بعد از آن، تا ۵ سال هر روز از مکتب تا خانه را میدویدم. مــــیدویـــــــــدم. خودم را در اتاقم قفل میکردم و نواختن را تمرین میکردم تا مادرم صدا میزد که بروم شام بخورم. بعد از غذا باز تمرین میکردم و درس نمیخواندم. آخرش در یکی بهترین دانشگاههای موسیقی در کشور داخل شدم. عاشق بودم. عاشق کارم بودم.» گفت «چند سال هم در سیرک کار میکردم. با سیرک سفر میکردم و کارهای شاقه را انجام میدادم. از تمیز کردن زیر پای فیل گرفته تا حمل و نقل وسایل سنگین. روزی که داشتم سیرک را ترک میکردم، از یکی از دوستهایم که او هم داشت سیرک را ترک میکرد پرسیدم که رویایش چیست. سریع گفت "من رویای خاصی ندارم." ولی تا ازش پرسیدم "در زندگی دنبال چی استی؟" گفت "میخواهم آرامش داشته باشم و سربار جامعه نباشم" و من به نظرم آمد که این عاقلانهترین و منطقیترین چیزی است که میشود در زندگی خواست. حالا منم دنبال همانم.» نوشیدنیم تمام شده بود. گفت «میتوانم برایت یک نوشیدنی دیگر بخرم؟ میتوانی به اندازهی یک نوشیدنی دیگر بمانی؟» قبول کردم. از من در مورد تحقیقم پرسید. تا گفتم ستارههای نیوترونی، گفت «پس الکترونها و پروتونها کجا شدند؟» با هیجان گفتم «الکترونها با پروتونها ادغام میشوند و نیوترون میسازند.» ازم خواست LIGO را برایش توضیح بدهم. با پنسل روی دستمال کاغذی روی میز شروع به رسم کردن ساختار لایگو و تعریفش کردم. خیلی قشنگ درک میکرد چون کار خودش هم تولید صدا و تصویر بود. بیمقدمه ازم پرسید «بعد از دکترا اگر کارت ربطی به نجوم نداشته باشد، میتوانی خوشحال باشی؟» گفتم «فقط در صورتی که یا در اوقات خالیم وقت برای خواندن فزیک و نجوم داشته باشم، و در کارم به اندازهی کافی یاد بگیرم و جا برای پیشرفت داشته باشم. اگر در کارم جایی برای رشد نداشته باشم یا اگر فرصت یادگیری نداشته باشم، نمیتوانم خوشحال باشم.»
پرسید «اگر کاری مطابق میلت پیش نرود چیکار میکنی؟» گفتم «عصبانی میشوم. خیلی عصبانی میشوم. بعد بیوقفه در موردش مینویسم و مینویسم تا خالی شوم. وقتی آرامتر شدم چارهی کار را پیدا میکنم» گفت «همین اتفاق برای من هم پیش آمد. من در یک عبادتگاه کار میکردم که یهودیها و مسیحیها و هندوها، هر کسی از هر فرقهیی مراسم عبادتشان را آنجا برگذار میکردند. وقتی پروژهیی را پیشنهاد میکردم، همه موافقت میکردند ولی در آخر هیچکس برای انجامش کمکم نمیکرد. منم عصبانی شدم. بعد صبر کردم. آرام که شدم صحنه را ترک کردم.» نوشیدنی هر دویمان تمام شده بود. گفتم «بگذار اینبار من مهمانت کنم. چی میخواهی؟» گفت «بیر گنیس.» رفتم که دوتا بیر گنیس بگیرم.
نیک که پشت بار بود گفت «چرا چند وقت بود ندیده بودمت؟» گفتم «درگیر کار بودم. الان هم درگیر کارم. امروز بلاخره گفتم به جهنم. هیچ چیز برایم مهم نیست. خودم را در رستورانت محبوبم مهمان کردم. بعدش هم آمدم اینجا.» مرد دیگری از آن طرف بار [نامش یادم نیست] گفت «لیزای من هم همینطور است. دخترم، لیزای من، کار ۳-۴ نفر را در دفترش انجام میدهد. تمام آدمهایی زیردستش میایند پیش او که مشکلشان را حل کنند. تمام وقت لیزای من صرف حل کردن مشکلات آنها میشود و وقتی برای انجام کارهای خودش ندارد.» یاد بابا افتادم. بابا هم مرا «الههگک مه» صدا میکند. گفتم «بیچاره لیزا. خیلی سخت است. آدم از یک جایی دیگر نمیکشد.»
نوشیدنی را گرفتم و برگشتم پیش Drew. و یاد گرفتم که مادرش نقاش است. بهش گفتم که از افغانستانم. در مورد خواهرم، تی، پرسید. در مورد فرکانس صدای آدمها بهم گفت. ازم خواست که Parallax را برایش توضیح بدهم چون چندبار سعی کرده بفهمد ولی هربار موفق نشده.همان وسط بار برایش یک تجربهی کوچک طراحی کردم که parallax را توضیح بدهم. ساعت نصف شب شد. تولد کریس بود. برای کریس آهنگ تولدت مبارک پخش کردیم. در مورد پردازش موسیقی توسط مغز انسان گفت. شب تمام شد. رفت خانه. هیچ شماره و راه تماسی همراهش ندارم. احتمالا هرگز قرار نیست ببینمش. تقریبا ۶۰ سالش بود و اینقدر شب زیبایی با هم داشتیم که برای اولین بار با خودم فکر کردم فلان دانشمندی که با مردی ۴۰ سال بزرگتر از خودش ازدواج کرده را درک میکنم.
+ واااای خدای من! همین الان از Drew ایمیل دریافت کردم!!! آنلاین دنبالم گشته و پیدایم کرده. چقدر خوشحال شدم که تا ابد گمش نکردم :)))))
ساعت تقریبا یک بعد از نیمه شب بود. در دانشگاه برای امتحان درس میخواندیم که خبر آمد که امتحان لغو شده. استرسم به مراتب کمتر شد. گفتم «ایستون من از گشنگی دارم میمیرم.» با تعجب گفت «تو که تا حالا خوب بودی که.» گفتم «استرس داشتم. غیر از استرس چیزی حس نمیکردم. استرسم رفت و حالا میبینم بینهایت گشنهام.» امروز که زنگ زد آمده بودم خانه که غذا بخورم. استرسم به سقف رسید و بعد کاملا فروریخت. گشنه شدم. گفتم «کاملا بیحس شدم. اینقدر استرس کشیدم که دیگر حالا هیچ چیزی مهم نیست. استرس ندارم. هیچ حسی ندارم. خوبم. آمدهام خانه غذا بخورم.» من فقط و فقط برای این نجوم میخوانم که خوشحالم میکند. این رشتهی سخت که نه پول دارد و نه آنطوری که باید به آدم حس مفید بودن میدهد را برای این انتخاب کردم که خوشحالم میکند. با عالم و آدم جنگیدم که بروم دنبال رشتهیی که حالم را خوب میکند. حالا این فشارها سگ کی باشند که بخواهند آرامش مرا از من بگیرند؟ نمیخواهم. هیچ چیزی جز آرامشی که این رشته برایم دارد را نمیخواهم. گفت «چی شده؟» گفتم «مدلی که استفاده میکنم تنها مدل در این پکیج است که تاثیر خاک/گرد/غبار کهکشان روی رنگ نوری که میبینیم را در نظر نگرفته و من نمیدانستم. همه چیز را باید از سر انجام بدهم و اینبار تاثیر غبار روی رنگها را در نظر بگیرم. امتحانم دو هفته بعد است. وقت ندارم.» نظرش این است که هیچ چیزی را دست نزنم. امتحانم را با نتیجهی همین مدل بدهم و بعد از امتحان دوباره همه چیز را از سر انجام بدهم. باید ببینم اودی نظرش چیست. آخ اودی... آخ که چقدر به من حس حقارت میدهی. مرگ بر من که سه سال در تلاش این بودم که خودم را به تو ثابت کنم. کاری کنم حس کنی فوقالعادهام. تازه فهمیدهام به نظر تو هیچکسی فوقالعاده نیست. لعنتی.
از چیزی ناراحت بود. بهش دلداری دادم و گفتم حالش را درک میکنم. هر کس دیگری هم جای او بود ناراحت میشد. گفت «هیچوقت تائیدم نکن. من به تائید تو و هیچکس دیگری نیاز ندارم. خودم میدانم که حسم به جا است. من زنگ زدم که شاید مثلا مرا بخندانی. چی میدانم. کاری کنی بهتر شوم. ولش کن.» گفتم «بو فاکین هو. مردم معشوقههایشان را رها میکنند و میروند جنگ. در جبهه کشته میشوند و تکه تکه به خانه برمیگردند. تو بابت این موضوع ناراحتی؟ جمع کن برو بابا. خجالت بکش.» صدای خندهاش بلند شد.
گپ زدیم و گپ زدیم و گپ زدیم. بینهایت با او احساس راحتی میکنم. خیلی دوستش دارم. در عین حال، یک لحظه هم موقتی بودن آدمها از یادم نمیرود. باور ندارم که تا همیشه همینطور بمانیم. نباشد چیکار کنم؟ ساعت از نیمه شب گذشته بود. گفت میخواهد قسمتهایی از فلان کتاب که او را یاد من میاندازد را برایم بخواند. اینقدر توصیفات کتاب شبیه من بودند که هر دو به خنده افتاده بودیم. نمیدانم کی خوابم برد.
شروع دکترا برای من و بسیاری از دوستهایم آغاز تغییرات درونی خیلی شگرفی بود. ربهکا در مسیر تغییر جنسیت است. جیا بچهدار شد. من و لیزا برای اولین بار به دور از خانواده دنبال پیدا کردن خودمان درآمدیم و هر دو سخت درگیر التیام دادن زخمهای بیست ساله، تراپی و دروننگری استیم. کیوان رابطهی چهار سالهاش را تمام کرد و تقریبا هر ماه در سفر است. مریسا همراه پارتنرش، سایمون، همخانه شد و این همزیستی آنها را تا مرز جدا شدن برد و پسشان آورد. حالا میدانی به چی فکر میکنم؟ به اینکه اگر این دغدغههای شخصی بزرگ را نمیداشتیم، تجربهی علمیمان چگونه بود؟ اگر امسال اولین سال دکترایم میبود، یا حتی اگر ده سال بعد دکترا را شروع میکردم، آیا میتوانستم بازدهی بهتری داشته باشم؟ امکانات و منابعی که در دسترسم استند تقریبا بیانتها است. پر سرعتترین کمپیوترها، نخبهترین آدمها، بزرگترین کتابخانهها در دسترسم استند و من حتی اگر از همین امروز شروع به قدر دانستن کنم، سه سال را هدر دادهام کمتر از حدی که مرا راضی کند تلاش کردهام. نمیتوانست طور دیگری باشد. من باید دنبال درمان دردهایم میرفتم یا نمیتوانستم به زندگی ادامه بدهم. اینبار درستش این بود که از بین خودم و کار، خودم را انتخاب کنم. صحیح است. ولی نمیتوانم به این فکر نکنم که لعنتی اگر من شکسته نمیبودم، اگر زخمخورده نمیبودم، میتوانستم از همان روز اولی که پا به این دانشگاه شگفتانگیز گذاشتم شروع به شگفتانگیزشدن کنم.
معتاد نوشتنم. دستهایم، بدنم، وجودم پر میکشد که بیایم و خودم را ابراز کنم. بیایم بنویسم بلکم خودم را از زاویهی دیگری ببینم. بلکم آرام شوم. نمیشوم. آرام نمیشوم. زیر فشار زندگی دارم له میشوم. دیروز که داشتم به سمت آستن پرواز میکردم، به گروه بچهها پیام دادم و گفتم «شما برای استرس من خوبید. خانه که آمدم برایم غذا، سکوت و بغل فراوان آماده داشته باشید.» بعد که رسیدم کار کردم. شب کار کردم. بعد از غذا وقتی همه دور هم نشسته بودند من از استرس کف اتاق راه رفتم. زیر فشار زندگی داشتم له میشدم. به پیدی میگم «مه دیگه نمیخوام کار کنم. مره بُکُش.» بعد اینقدر به این حرفم میخندم که کم است از روی چوکی به زمین بیافتم. برمیگردم و کار میکنم.
از آن قسمتهای زندگی که با خودم میگم «نکند هر چه تلاش میکنم کافی نباشد؟» کمتر از تمام قسمتهای دیگر خوشم میاید. فکر میکنم اینبار با تمام دفعات دیگر فرق دارد. فکر میکنم اینبار حتی اگر موفق شوم اینقدر این موفقیت طول کشید که نمیتوانم به نتیجهش افتخار کنم. برای همین تلاش کردن حتی سختتر است. حتی اگر کار به بهترین نحو ممکن تمام شود، قرار نیست بابتش افتخار داشته باشم. وقتی قرار نیست یک ماه بعد با غرور به نتیجهی کارم نگاه کنم، چرا باید تلاش کنم؟ سعی میکنم نصیحت امیلیو را اجرا کنم «نتیجه مهم نیست. کار کن چون تو کار کردن را دوست داری.»
میدانی، من زیاد پیش میاید که به خودم باور ندارم. گاهی اوقات استادی، مرشدی، دوستی، پارتنری، کسی است که به من باور داشته باشد و من از آنها امید قرض میگیرم. گاهی اوقات مثل حالا، دست میاندازم و دستم به هیچ چیزی بند نمیشود. اودی تلاشم را نمیبیند.
برایم پنج صفحه در دفترش نوشته، عکس گرفته و فرستاده. در آخر روزی که بعد از جلسهام با استادم سردرد گرفته بودم، مثل نوشیدن یک گیلاس آب خنک در وسط تابستان بود. گفته «روی یک چیز تمرکز کنم» خودم را غرقش کنم و به هیچ چیز دیگری، به استانداردها، به توقعات، به نتیجه، به هیچ چیزی فکر نکنم. گفته «یادت است زمانی را که گذر لحظهها فقط با خود شیرینی حل سوالات، و خوابالودگی ناشی از خستگی را به همراه داشتند؟ برای این بود که چیزهای کوچکی مثل ظاهر، موقعیت، نمره و چیزهایی از این قبیل برایت مهم نبودند. این چیزهای کوچک زندگی را سختتر نمیکردند، و باعث نمیشدند بیشتر ِ لحظهها روی تیغی بین نابودی و امید راه بروی. ذهنت را از این چیزهای حقیر آزاد کن. فراموششان کن. حتی اگر شده فقط برای لحظاتی که مشغول انجام کارت استی، فراموششان کن.
مردمان ابله اطرافت خوششانساند؛ تو با حضورت و با کارت زندگیشان را منور میکنی.
با خودت مهربان باش. زمانی که توقعات و موضوعات حقیر را رها میکنی، و تبدیل به یک ماشین میشوی، لطفا کمی مهر برای خودت نگه دار. شرایط فقط نابهینه نیستند، شرایط یک دنیا از مناسب فاصله دارند. تمام تقاضاهای اساسی وجود، استراحت، درد و ناراحتی، همه اینها عملکرد بهینه را کاهش میدهند. تو بیرحمانه به سمت موفقیت شتاب کن، و وقتی که خستهیی، وقتی ذهنت خاموش و بدنت سنگین است، خودت را اینقدر دوست داشته باش که به خود اجازهی استراحت بدهی.
اگر با تمام اینها شکست خوردی، با خودت مهربان باش. اگر تو تمام تلاشت را بکنی و شکست بخوری، ضعیت نیستی. کمتر چیزی قویتر از این است که تمام تلاشت را برای کار شریفی بکنی و شکست بخوری. مهری که ازش حرف میزنم قرار نیست درد شکست را کم کند. نه. ولی با خودت مهربان باش و به یاد بیار که تو تمام تلاشت را کردی و به خاطرش مغرور باش.
همه چیز خوب خواهد شد.
تو از زمان تولد چشمهای پر از نور و امید داشتی. تو دختر ستارههایی. تو بهترین دختر ستارههایی. مثل یک ستاره بدرخش.»
خدای من! خدای من! مهر به خودم را ولش کن، تمام وجودم پر از مهر برای این پسر است.
ایستون داشت ازم یک سوال برنامهنویسی میپرسید. گفتم «ببخشید میشه یک لحظه این سوال را کنار بگذاریم؟ به نظرت در مورد چیزی نیاز دارم.»
آوی (همان ابراهیم خودمان) پیام داد که تاریخی که برای امتحان ماستری من در نظر گرفته بودیم دیگر برایش مناسب نیست و باید وقت امتحانم را تغییر بدهم. به استادم، اودی، پیام دادم و پرسیدم چیکار کنیم. اودی گفت «سعی کن به هفتهی بعدش منتقلش کنی.» ایستون زنگ زد. ماجرا را شرح دادم و گفتم « چیکار کنم؟ به باقی پروفسورها چی بگویم؟ از همه مهمتر، به نظر تو اودی فکر میکند آماده نیستم و از خدا خواسته سریع نظرش این است که یک هفته امتحان را به تعویق بیاندازد؟» حتی قبل از اینکه حرفم تمام شود گفت «نه. به هیچ وجه. اودی اگر فکر میکرد آماده نیستی اصلا نمیگذاشت امتحان بدی. فکر میکنی نشسته و دارد نقشه میکشد چطور یک هفته بیشتر به تو وقت بدهد؟ اگر فکر میکرد آماده نیستی که نمیگذاشت اصلا امتحان بدهی.» قطعیت صدایش دلم را آرام کرد. من نمیتوانم همیشه به خودم باور داشته باشم. هزار شکر که این آدمها را دارم که وقتی خودم به خودم باور ندارم، آنها به من باور دارند. سریع برنامه ریختیم که چطور به بهترین شکل ممکن با این وضعیت برخورد کنم و دنیا دوباره امن و امان بود :)
بعد از اینکه مشکلم حل شد برایش کُدی که نیاز داشت را نوشتم.
در مسیر برگشت حرف روی آهنگهای هندی رفت و ازش خواستم پلیلیست آهنگهای هندی مرا پلی کند. گفت «هندی مخلوطی از سانسکریت، فارسی و عربی است.» او کلمات سانسکریت را معنا میکرد و من کلمات فارسی را. آهنگها را به کمک هم معنا میکردیم و از عمیق بودن شعرهای شرقی لذت میبردیم. گفت «دوتای ما را جمع بزنند هندی را میفهمیم.»
این یکی بودن محدود، این ارتباط کوچک، این connection ریز را من همیشه خریدارم. عاشق وقتهایی استم که اتفاقی بین ما میافتد که فقط و فقط میتوانست بین ما دوتا بیافتد. تجربهیی با هم داریم که نمیتوانیم با هیچ یک از دوستهای دیگرمان داشته باشیم. با تمام استرسی که داشتم که زودتر خانه برسم و کار کنم، دلم خواست که مسیر طولانیتر میبود. دلم خواست که شب درازتر میبود. دلم خواست که برایش پلی کنم:
مرغ سحر تو گم شوی، یار بدین بهانه رفت ...
معمولا مطالب را در ذهنم کاملا آماده میکنم و وقتی مینویسم اول، وسط و پایان ماجرا مشخص است و فقط جاهای خالی را پر میکنم. این روزها وقت فکر کردن ندارم و بداهه نویسی میکنم :) دیشب به خودم میگفتم «عزیزم، هیچ مقداری از کار قرار نیست برای کم کردن استرست کافی باشد.» درست است ولی خب چیکار کنم؟ چارهیی به ذهنم نمیرسد.
با کارتیک آمدهام به یک شهر ساحلی که حدود یک ساعت با بوستون فاصله دارد، کیپ کاد. در یک کتاب فروشی نشستهام و دارم مقاله میخوانم که آخرش یک خط در مورد نتیجهشان در مقالهی خودم بنویسم. به شرط این قبول کردم بیایم که بگذارد من رانندگی کنم. رانندگی ذهنم را آرام میسازد.
از استرس کار نمیتوانم نفس بکشم. داشتم برای ایستون توضیح میدادم که دنبال آمفتامین استم که بازدهیم را بالا ببرم. گفت «تو همین حالا هم داری بیحد کار میکنی» و برای نیم ساعت حالم خوب بود. انگار من به همین تائید نیاز داشتم. به اینکه کسی مرا دیده باشد. به اینکه کسی بفهمد من اگر چیزی برای نشان دادن ندارم بخاطر این است که تحقیق و پژوهش سخت است. برای این است که نوشتن مقاله سخت است. برای این است که زندگی لعنتی سخت است. وگرنه من هر روز تا شب که از کافه به کافه دارم ساعتهای متوالی کار میکنم. آرام گرفتم. گفتم «ولش کن. به جای دنبال دوای غیرقانونی بودن شروع میکنم به قهوه نوشیدن.» و قهوه نوشیدم. بدن من خیلی به کافئین حساس است. تمام دیروز میلرزیدم و کار میکردم. دلم آرام نمیگیرد. از همه چیز عقبم. تراپیست جدیدم، نتاشا، داشت میگفت «خودت را با کار نکش.» و من فکر میکردم با مردن در حال کار کردن مشکلی ندارم. در کار و در عشق هر چیزی روا ست :') من فقط میخواهم اینهمه عقب نباشم.
پ.ن. کلیفرنیا که بودم فرشید بهم گفت هوای پیدی را داشته باشم که تنهاست. من بیشتر از دو هزار کیلومتر با خانوادهام فاصله دارم و پیدی در خانه است. فرشید میخواهد من از این فاصله هوای پیدی را داشته باشم که کنار مامان و بابا و خواهر برادرمان است. یک گردنبند طلا به دستم داده که وقتی تگزاس رفتم بدهمش به پیدی. من خودم همانجا بودم و میتوانست گردنبند را بدهد به من. ولی نه. پیدی خواهرزادهی دلخواه همه است. پیدی عزیز دل همه است. پیدی جان همه است. پیدی نفس همهی ما است. چقدر برای یک لبخندش میمیرم.
پ.ن. من که سوشیال میدیا ندارم. بگذارید یکی از عکسهای کلیفرنیا را اینجا پست کنم.
شاید یک ماه از جداییش گذشته باشد. هی ناله میکند که بیحس است و درد جدایی را حس نمیکند. یک روز حتی گفت «میشه اینقدر در مورد تینا ازم سوال بپرسی تا بلاخره از دلتنگیش گریه کنم؟» و من میتوانستم ازش بپرسم ولی کار داشتیم و وقت برای احساسات نداشتیم. شبی که خواهرانه روی تخت کنارم دراز کشید و گفت «موقتی است. خوب میشی.» خودش مریض بود. بلند شدم و برایش چای دم کردم تا راه نفسش باز شود. روی زمین داشت چای میخورد و من کنارش از خستگی خوابم میبرد. گفت «آهنگهایی که تو گوش میکنی همیشه مرا تا مرز گریه میبرند.» گفتم «خوب است دیگه. مگر دنبال این نیستی که گریه کنی؟» داشت خوابم میبرد که صدای هقهقش آمد. زار میزد. بلند شدم دستمال به دستش دادم و گفتم «آفرین. گریه کن.» و باز کنارش در بین خواب و هشیاری دراز کشیدم. او همینطور زار میزد و من هر چند دقیقه با چشمهای بسته تشویقش میکردم. نمیدانم چقدر گذشت. صدای گریهاش دیگر نمیامد. از سکوتش بیدار شدم. به دیوار زل زده بود. بلند شدم. کنارش نشستم. دستهایم را دورش پیچیدم و پرسیدم «میخواهی امشب اینجا بمانی؟» حرف نمیزد. انگار اینجا نبود. چند دقیقه بعدش خداحافظی کرد و خانه رفت.
دیروز که با کیوان دعوا کرده بودم، سام پیام داده بود، اضطراب کار یک لحظه رهایم نمیکرد، جورج با دوستم دیت رفته بود، و نمیتوانستم با ایمیلو گپ بزنم، گفتم «ربهکا یک کاری کن گریه کنم.» بعد حتی قبل از اینکه او چیزی بگوید یادم آمد که نفس بیبی به نفس مصطفی بند بود. بیبی مُرده. مصطفی قرار است برود خانهی بیبی، دیدن عمهها و بیبی ۱۰ سال مصطفی را ندید و مُرد. بیبی جانم مُرده. قلبم سنگین شد. دردش طاقتفرسا بود. زیرش له میشدم. گفتم «نه. نه. چیزی نگو. کاری کن فراموش کنم.» و بعد هر دو مشغول کار شدیم.
به کیوان گفتم «روز جمعه تراپیست جدیدم، نتاشا، داشت میگفت تو اگر با فلان کس بری بیرون و اوضاع آنطوری که تو میخواهی پیش نرود چیکار میکنی؟ هدفش این بود که چطور قرار است از خودم مواظبت کنم اگر این مرد بیگانه حرفی بزند که ناراحت شوم. به نتاشا گفتم "من این آدم را نمیشناسم. هر حرفی بزند، هر کاری بکند، برایم مهم نیست. در تمام زندگیم قرار نیست بیشتر از چند ساعت را با او وقت بگذرانم. هیچ نفوذی رویم ندارد." تو، کیوان، ولی دوستم استی. با هم کار میکنیم. هر هفته در جلسهها و برنامهها میبینمت. نمیتوانم کنارت بگذارم. دوستم استی. رویم نفوذ داری. برای همین اذیت شدم.»
پنجره را باز کردم چون از عصبانیت گُر گرفته بودم. گفتم «فکر میکردم حماقت کردی چون مست بودی. ولی تو در هشیاری هم احمقی.» گفت «راست میگی.» و خب، وقتی اشتباهش را قبول داشت جایی برای دعوا نمیماند. در سکوت نشسته بودیم. حس کردم سعی دارد از لرزش چانهاش جلوگیری کند. آهسته گفتم «میدانم که عمدا اذیتم نکردی.» گفت «حرف برای گفتن دارم ولی حس میکنم هر چی بگم اوضاع بدتر میشه.» و بعد که حرف زد، اوضاع بدتر نشد ولی بهتر هم نشد. گفت «چیکار کنم که جبران کرده باشم؟» و من نمیدانستم.
پر از غصه بودم و احساس تنهایی میکردم. تصمیم گرفتم همراه ایمیلو گپ بزنم. بهش زنگ زدم که رازی را که ازش پنهان کرده بودم را بگویم. استرس داشتم. گفتم «خواهش میکنم نگذار بابت این ماجرا دیدت خیلی به من عوض شود.» وقتی قضیه را تعریف کردم، گفت «اشتباه کردی. فدای سرت. دیدم به تو عوض نشده.» انگار که خود ِخدا مرا بخشیده باشد، نفس راحتی کشیدم. گفتم کیوان سر این قضیه اذیتم کرده. کلی کیوان را ملامت کرد. یک جای قصه در مورد پسری گپ میزدیم که در قراری که داشتیم اصلا از من سوال نمیپرسید و هی در مورد خودش گپ میزد. مثل یک برادر بزرگتر گفت «هر کاری میخواهی بکن، ولی سعی کن کمتر با آدمهای اینطوری نشست و برخاست کنی. ارزش تو بیشتر از اینهاست که با آدمهای خودشیفته تعامل کنی.»
بعد از اینکه بخاطر اختلافم با سام دوستیمان بهم خورد، فکر این به جانم افتاده بود که اگر روزی با امیلیو اختلاف داشته باشم هر دویمان اینقدر روحیهی بیرحمی داریم که بی درنگ صحنه را ترک میکنیم. من نمیخواهم از دستش بدهم، ولی واقعا ما تا تقی به توقی بخورد آدمها را ترک میکنیم. اینکه ۷ سال است رفیق استیم خودش یک معجزه است. چطور تا حالا کاری نکرده که اذیتم کند؟ چطور تا حالا نرفتهام؟ چطور تا حالا اذیتش نکردهام؟ بهش از تشویشم گفتم. گفت «نه. دلتنگ صمیمیتی که داریم میشویم. برمیگردیم. ولی مجبورم نکن که قول بدم برگردم. میدانی که از تعهد بدم میاید.» حرفش دلگرمکننده نبود. دیروز در ذهنم چیزی جرقه خورد و بعد از دو هفته آرام گرفتم. گفتم «من که روی رفتار تو کنترل ندارم. نمیتوانم مجبورت کنم نروی. نمیتوانم مجبورت کنم که به جای رفتن اختلافاتمان را حل کنیم. ولی میدانی میتوانم چیکار کنم؟ منتظر بشینم تا عصبانیت خودم فروکش کند بعد با زور، با تلاش فراوان تو را برگردانم. اجازه نمیدهم ترکم کنی. روزی صدبار بهت زنگ میزنم. سفر میکنم به آن سر کشور و میایم پشت در خانهات. نمیگذارم بروی. به این سادگیها که نیست. تو بهترین دوست منی. یک درصد فکر کن که من از تو بگذرم! هه! خودم دلت را نرم میکنم. خودم برت میگردانم.» در بین خندههایش گفت «تو بهترین دوست منی. دوستت دارم.» بعد گفت «میخواهی قبل از خواب داستان جادوگر چخوف را برایت بخوانم؟» و در حالی که غصهام تمام شده بود، استرس در هیچ بندی از وجودم نبود، با لبخند، با صدای او خوابم برد.
در طیاره استم و دارم میرم طرف کالیفرنیا. دفعهی قبلی که سنفرانسیسکو بودم دیدن تو آمده بودم. یک گوشه از زندگیم از همان روز تا حالا در خودش فروریخته. نتاشا از من خواسته در موردت بنویسم و من فقط دارم به وظیفهام عمل میکنم. ولی خواهش میکنم بفهم که با رنجش و انزجار به این وظیفه عمل میکنم. از اینکه اینهمه تو را تحلیل کنم خسته شدهام. نتاشا از من خواسته در موردت بنویسم. به من گفته صبور باشم و نمیداند که من از صبوری نفرت دارم عزیزم. نمیخواهم. هیچکدام اینها را نمیخواهم. کلیفرنیا را نمیخواهم. تو را نمیخواهم. نتاشا گفته باید زندگی کنم، صبور باشم، و تو وقتی آماده بودی خودت میایی دنبالم. عزیز دلم، قندم، من هیچوقت منتظر تو و یا هیچ کس دیگری نمیمانم. این زندگی لعنتی باارزشتر از اینهاست. من بار ارزشتر از اینها استم. نمیتوانی مرا به بازیچه بگیری. از تو متنفرم که فکر میکنی میتوانی هر وقت خواستی بیایی و هر وقت خواستی بروی. اگر بیایی، با حرفهایم تو را ترور میکنم. کاری میکنم دیگر هیچوقت جرات نکنی بیایی سراغم.
از وسط پارتی بلند شدم و آمدم اتاق خودم. بیرون پر از سر و صدا بود. پیام دادم که «بیداری؟» سریع زنگ زد. لباسهایم را عوض کردم و گپ زدیم. دندانهایم را نخ کردم و گپ زدیم. بیرون پر از آدم بود. سر و صدا بود. گپ زدیم. در تختم دراز کشیدم. گپ زدیم. برایم از رویاهای برادرش گفت و از خریدهایش. برایش از عطر تازهام گفتم و از مهمانهایی که به فاصلهی یک دیوار از من مست و سرخوش با الکسیا پارتی داشتند. گفتم «میدانی، من دوستهای فوقالعادهیی دارم. با الکسیا زندگی میکنم و همراهش اینقدر راحتم که میتوانیم از همه چیز با هم گپ بزنیم. با این حال، به نظرم یک دوست درجه دو میرسد، میدانی چرا؟ چون تو در جایگاهی استی که بقیه هر قدر هم که خوب و نزدیک باشند در مقایسه با تو کم میارن.» گفت «و زیباییش اینجاست که ما تمام این سالها از پشت تلفن این رابطه را ساختیم. باقی دوستهایت را از روی اجبار، از روی عادت، اینقدر میبینی که بینتان بخواهی یا نخواهی صمیمیت به وجود میاید. من و تو ولی هر بار عمدا به همدیگر روی آوردیم. از فاصلهی دور این دوستی را ساختیم.» راست میگه. تقریبا هر سال فقط برای یک هفته یا دو هفته میبینمش. در حالی که آمادهی از دست دادن تمام رابطههای زندگیم استم (سام رفت و عین خیالم نیست)، ایمیلیو برایم مثل خانواده است. از فکر از دست دادنش مثل فکر از دست دادن مصطفی وحشت میکنم.
دور از تو غریب و بینوا میمانم
بی هیچ کس و کوی خدا میمانم
ای جفت من، ای عزیز، ای نیمهی من
خاکم به سر از تو گر جدا میمانم
- قهار عاصی
میدانی چی به یادم آمده؟ آرامش روزی که سه ساعت را از نیویورک تا خانه تنها رانندگی کردم. جورج را رساندم به کانفرانسی در یک نقطهی دور افتاده از نیویورک و به سمت خانه حرکت کردم. کسی را دوست داشتم که دوستم داشت. با این حال قرار بود سه روز تنهای تنها و به دور از او باشم. این تعادل بین تعلق و رهایی برای من خود ِخودِ زیبایی است.
مسیرم از دشت و دمن و کوه و صحرا بود. بدون کفش رانندگی میکردم و به کتاب فوقالعادهی All the Living and the Dead گوش میدادم. وقتی از تاریکی کتاب و تاریکی هوا خسته شدم به یکی از کتابهای سبک و زیبای David Sedaris گوش دادم. در مسیر به سرم زد به جای غذا بروم و یک شکم سیر آیسکریم بخورم. از روی نقشه یک آیسکریم فروشی پیدا کردم. با پاهای برهنه رفتم و یک قیف بزرگِ بزرگ آیسکریم خریدم. همزمان با من یک تیم ورزشی کودکان هم آمده بودند آیسکریم بخرند. حال خوبی بود. خانه که آمدم با اینکه هنوز سر ِشب بود از خستگی خوابم برد. چقدر گاهی خوشحالی برایم ساده است.
از استرس دارم خفه میشم. دیشب کای برد اینجا در مورد کتاب اپنهایمر و فیلمی که نولان ازش ساخته حرف میزد. من میخواستم کای برد باشم که پولیتزر برده. میخواستم نولان باشم که فیلمش نامزد ۱۳ جایزهی اسکار شده. میخواستم استادهایی باشم که مصاحبهش میکردند و در هاروارد درس میدهند. میخواستم میشا باشم که با مغز پُرش یک گوشه نشسته بود. اطرافم پر از آدمهای فوقالعاده است. من همیشه میخواستم در کاری که میکنم بهترین باشم. دارم از غصهی اینکه بهترین نیستم میمیرم. دارم از استرس اینکه ممکن است تا همیشه متوسط باشم میمیرم.
امتحانم تمام شده. باز میخواهم فلک را سقف بشکافم :) ولی قبلش بگذارید ذهنم را اینجا خالی کنم :)
۱. مامان زنگ زده بود. شکایت میکرد که هیچکدام از بچههایش نمیخواهند پزشک شوند. هر کاری میکنم نمیتوانم درکش کنم. گفتم «من اگر یکی از اعضای فامیلم، مخصوصا دخترم، در هاروارد داشت دکترا میگرفت دیگه هیچ دنبال افتخار بزرگتری نمیبودم.» گفت «نه خب. هر چیزی به جای خودش.» آخ خدای من... هیچ چیز هیچوقت برای او کافی نیست.
۲. الکسیا میگه «الان درگیر شغلش است و تو به حیث دوستش کنارش استی. وقتی به ثبات رسید، اگر روزی کنارش نبودی، به خودش میاید و میبیند که از دستت داده. دوان دوان برمیگردد. من مطمئنم که این پسر میاید سراغت.» میخواهم سرم را بکوبم به دیوار. میگم «اگر سراغم بیاید به چشمهایش نگاه میکنم و قاه قاه میخندم. من اینهمه مدت روی خودم کار کردم، درد کشیدم تا وقتی به صورتش نگاه میکنم قلبم از عشق پاره نشود. وقتی که دیگر بهش فکر نمیکنم برگردد؟ برای چی؟ نمیفهمم. برای چی برگردد؟»
۳. دارم روی کاغذ فرمولها را برای امتحان فردایم مینویسم. جورج زنگ زده که حالم را بپرسد. میگم «خوبم. داکترم یک نامه داده که بدهم به پروفسورم. در نامه نوشته که از من نباید امتحان بگیرند چون حالم بد است. ولی نمیخواهم از نامه استفاده کنم. فردا امتحان میدم.» ده دقیقه بعد میگه «الی چرا حس میکنم ناراحتی؟» عزیز من، ناز من، احمق من، عمر من، خیلی کشف بزرگی کردی که ناراحتیم را حس کردی. نمیدانم. تا الان فکر میکردی من از خوشحالی است که قلبم دارد میایستد و دکتر بهم توصیه کرده امتحانم را ندهم؟
۴. برای امتحان حق داشتیم یک ورق پشت و رو پر از فرمول و یادداشت با خودمان بیاریم. من فرمولها را در آیپدم نوشته بودم که هر قدر دلم خواست کوچکشان کنم. ورق را که چاپ کردم دیدم اینقدر کوچکند که چشمم نمیبیند. روی زمین نشسته بودم و سایز نوشتهام را کلانتر میکردم. ساعت هشت و نیم صبح بود- یک ساعت مانده به امتحان. رالف آمد که مقالهیی را چاپ کند. روی زمین نشسته بودم و لپتاپ، آیپد و کُت جین زمستانیم دورم پخش بود. با خنده بهم نگاه کرد. توضیح دادم که دارم کاغذ فرمولهایم را آماده میکنم. چند دقیقه بعد وقتی کارش تمام شد، با خنده سرش را تکان داد و گفت «تو بهترینی. تو قطعا بهترینی.» و رفت! خندهام گرفت. در بیچارهترین حالت خودم بودم. نمیدانم منظورش چی بود. از دخترهای شلخته خوشش میاید؟ :]
مغزم برای یک لحظه هم که بگویی آرام نمیگیرد. به طور متداوم، پیوسته و بیوقفه به کارهایم فکر میکنم. تمام چیزی که از دنیا میخواهم این است که بتوانم یک گوشه بدون فشار امتحانها و ارزیابیها چیزهایی که بهشان علاقه دارم را یاد بگیرم. ولی نه. خواستهی زیادی است. روز سهشنبه امتحان Machine Learning دارم و با تمام علاقهام به این درس، وقت کافی برای خواندنش ندارم و مطلقا هیچ چیزی ازش نمیفهمم. از غصهی نفهمیدنش همین حالا بغضم گرفته.
دلم برای روزهایی که در دانشجو بودن بهترین بودم تنگ شده. شدهام ورژن آبکییی از خودم. در هیچ چیزی بهترین نیستم. میخواهم سرم را بگذارم روی ریل راه آهن و دیگر نخیزم. از متوسط بودن متنفرم و درگیرش شدهام. من قرار نبود هیچوقت متوسط باشم. قلبم از بیهمتی و تنبلیام به درد آمده. باورم نمیشود که یاد گرفتن Machine Learning را گذاشتم به دو-سه روز قبل از امتحان. باورم نمیشود نوشتن مقالهام را گذاشتهام به ماه قبل از دفاع ماستریم.
بر علاوهی تمام اینها، فکر پول و برنامهریزی برای خرجهایم هم هر لحظه با من است. روانشناسم ازم خواسته فردا همراهش ملاقات کنم و من به این فکر میکنم که لعنتی آیا پولش را دارم؟ دلم خانهی خودم را میخواهد و درآمدی که دیگر حداقل برای غذاخوردن صرفهجویی نکنم.
از فکر اینکه بعضی کارها را باید تا آخر عمر انجام بدهم، دلم از زندگی سیر میشود. مثلا نمیتوانم به این فکر کنم که من تا آخر عمر باید غذا بپزم، اتاقم را جاروبرقی بکشم، تراپی بروم، همیشه وقتی راه میروم حواسم به این باشد که پشتم صاف باشد، روغن موترم را هر شش ماه عوض کنم، هر هفته چند بار ورزش کنم و هر سال لباسهایی که دیگر نمیپوشم را دور بیاندازم. در عوض، بعضی کارهای ساده و شاقه را حاضرم تا آخر عمر انجام بدهم. هر شب روتین پوستیم را اجرا کنم، اگر خدا بخواهد هر هفته را با ایستون کار کنم، هر جمعه شب به ایمیلیو زنگ بزنم، هر ماه به سیتا نامه بنویسم، هر هفته کتاب بخوانم، و اگر زندگی اجازه میداد تا ابد هر روز اینقدر سخت تو را در آغوشم میفشردم که امنیت ِبودنم تمام استرس دنیا را از شانههایت بردارد.
آخرش یک روزی زنگهای من و ایمیلیو تمام میشوند، ایستون باز غیبش میزند، سیتا جواب نامههایم را نمیدهد. هر روز، تنها، با پوست فوقالعادهام خانه را جاروبرقی میکشم، غذا میپزم، ورزش میکنم، و منتظر این میباشم که شب شود که در تنهاییم کتاب بخوانم. بلی. آخرش دلم از زندگی سیر میشود.
*سخی راهی
به عنوان کسی که مرا رها کرده نمیدانم چطور توانست بپرسد که «چطور اینقدر راحت دل میکَنی؟» بعد از هفتهها خون دل خوردن، حالا که ۶ ماه گذشته و با دیدنش دلم نمیخواهد دست بیاندازم در دهنم و قلبم را از حلقم بکشم بیرون، ناراحت بود که بهترم؟ گفتم «آدمها میایند که بروند. اگر دل نکنم چطور زندگی کنم؟» نمونهش همین خود احمقش که آمده بود که بماند ولی رفت. نهایتا دلِ رفتن را هم نداشت و حالا هر دو-سه هفته باز به زندگیم سرک میکشد و من باید آرام شوتش کنم بیرون. من ذاتا آدم آرامی نیستم ولی. از هر فرصتی برای اینکه یادآوری کنم که خودش کرده که لعنت بر خودش باد استفاده کردم. گریهش گرفت وقتی گفت فلان رفتارت را درک نمیکنم و من گفتم «خوبیش این است که دیگر هرگز نیازی نیست که درکم کنی. میتوانیم مشکلاتمان را همینطور که هستند، بگذاریم.» گفت «ولی من دوست داشتم وقتی مشکلاتمان را حل میکردیم.» قبل از اینکه بتوانم خودم را کنترل کنم گفتم «به اندازهی کافی دوستش نداشتی دیگه. وگرنه نمیرفتی که.» حتی وقتی از زیباییم تعریف کرد گفتم «پس به خاطر شخصیتم ولم کردی؟» با این حال، آخر شب نمیخواست برگردد. هوا برای اولین بار در ماههای اخیر، قابل تحمل بود و سرد نبود. رفتیم آیسکریم خوردیم. با تمام تلخیهای دیدارمان، وقتی کنارش دراز کشیده بودم امتحانم مهم نبود، جلسهام با اودی مهم نبود، مقالهی نصفه نیمهم مهم نبود، امن بودم و هیچ چیز مهم نبود. با تمام اینها، آخر شب وقتی رساندمش خانه و دلش به خداحافظی راضی نمیشد، گریهام گرفت.
من میگفتم زندگیم به هیجان نیاز دارد. مثلا یک عشق پنهان، یا یک رازی که از درون مرا بسوزاند و همه چیز را برایم بیمعنا کند. امیلیو گفت «تو طاقت بار احساسی این هیجانات را نداری.» فکر کردم راست گفته. مگم باور به خدا کن که معتاد وقتهایی استم که از درد ِدوری، از لذت صمیمیت، از داشتن و نداشتن توأمانش وقتی ساعت دو صبح تلفن را قطع میکنم «چون برگ سپیدار به چنگ پاییز» تمامم میلرزد.
احساس جوانی میکنم.
درد دارم. بند بند وجودم درد ِندانستن را دارد. استخوانهایم از نتوانستن میسوزند. مگر مثل اینکه زندگی همین است. شکایتی ندارم. حرف از عقل و تجربه آمد. تمام عقل دنیا را هم اگر داشته باشم دلم برای ضعف زانوهایم وقتی با نفوذ نگاهم میکند تنگ خواهد شد. گپ به عقل نیست. گپ به این است که آدم بودن سراسر ضعف است و بعد از بیست سال من تازه دارم حس میکنم که این ضعف لعنتی که سالهای سال است همراهش در جنگ استم، زیباست. سرسخت بودن زیباست. هر بار آغوشت را به روی زندگی باز میکنی، به بالهایت تیر میزنند و تو باز با لبخند و بالهای خونی به استقبال زندگی میروی. این ضعف، این انتخاب، این درد زیباست. تو درد بیست و چهار سالگی منی. تو تیر این روزهای زندگی در بالهای منی.
---------------
یادم آمد از شبی که اینقدر با ایمیلیو گپ زدیم که صدایش دیگر در نمیامد. آدمهای زیادی کسی را ندارند که اینقدر پیششان گپ بزنند تا دیگر صدایشان در نیاید. دردها را بودنش آسانتر میکند. با بودنش احساس جوانی و خوشبختی میکنم.
یادت است وقتهایی که خیلی افسرده میشدم، میامدی و کنارم روی تخت مینشستی؟ بلندم میکردی که دوش بگیرم، آب و نان بخورم؟ یادت است در روزهای بد برایم glimmer/کورسوی خوشی بودی؟ امروز رنجور نشستم پیش داکتر که تومور فکر تو را از سرم بردارد. حتی قبل از رفتنت دلم برایت تنگ شد. اشک ریختم. دکتر حالم را پرسید. گفتم «نمیخواهم رهایش کنم، ولی درستش همین است.» و تو را با درد، با تیغ، با خون، از خودم جدا کردم.
+ دیوان حافظ ندارم. فال بیدل گرفتم. بیدل میگه: مپسند که امروز من گمشده فرصت/ در کشمکش وعدهی فردای تو افتم
گفت «تو با حیوانها نمیتوانی ارتباط برقرار کنی. غیر از آن پیشک زردی که در پارک پیدا کرده بودی و مامانت نگذاشت بیاری خانه.» گفتم « او پیشک احتمالا مُرده. همان چهار سال پیش هم مریض و کثیف بود.» فکر کرد بابتش ناراحتم. سعی داشت سناریو بچیند که نه معلوم نیست که مُرده باشد. گفتم «خیر است اگر مُرده باشد. برایم مهم نیست.» خندهاش گرفت. گفت «بعد میگی نمیدانم چرا مردم به من میگن سایکوپت. ببین ده دقیقه با من گپ زدی به شناخت بهتری نسبت به خودت رسیدی. دیگه چی در مورد خودت یاد گرفتی این روزها؟» گفتم «امشب با ربهکا بودم و به این فکر میکردم که من دوستهای فوقالعادهیی دارم. احتمالا دوست بدی نیستم که اینهمه آدم خوب با من دوستند.» گفت «تو همیشه گفتی من آدم عوضی استم و دوست بدی استم. چرا از بین اینهمه آدم خوب من یکی از نزدیکترین دوستهایت استم؟» میخواستم بگم به قرآن حاضرم یک سال از عمرم کم شود ولی جواب این سوال را بدانم. حاضرم بچهی اولم را بدهم به جادوگر شهر و جواب این سوال را بدانم. حاضرم ده سال نوشابه نخورم و جواب این سوال را بدانم. حاضرم پنج سال کتاب ترموداینامیک شرودر را در کتابخانهام نداشته باشم و جواب این سوال را بدانم. حاضرم شش ماه رانندگی نکنم ولی جواب این سوال را بدانم. بعد از یک نفس عمیق نامحسوس، گفتم «تو آدم عوضی نیستی. من هیچوقت نگفتم تو آدم بدی استی. دوست خیلی بدی هم نیستی. فقط بیثباتی. میایی و میروی. تابستان ۲۰۱۹ رفتی. بعد از فراغت رفتی. پارسال رفتی. حالا کی گفته تو نزدیکترین دوست منی؟» گفت « خودت دو هفته پیش وقتی از پدیز تا مترو پیاده میرفتیم گفتی.» گفتم «از دو هفته پیش تا حالا خیلی چیزها عوض شده.» و خبیثانه خندیدم.
یکبار به امیلیو گفتم «امیلیو من یک رازی دارم که نمیخواهم بهت بگویم. میترسم وقتی خبر شوی ناراحت شوی.» سریع گفت «فدای سرت. نگو.» خیالم راحت شد. گفتم «تشکر که درک میکنی.» گفت «مگر چاره دارم؟ اصرار کنم که کنارم بگذاری؟» گفتم «تو فکر میکنی من چقدر سرد و بیاحساسم؟» گفت «خیلی. دست از پا خطا کنم دورم میاندازی. همراهم گپ نمیزنی.» چیزی نگفتم چون یادم آمد که پ. که با بیاحترامیش قلبم را شکست، دفعتا از همه جا بلاکش کردم و سالها گپ نزدیم.
سام روز سهشنبه به من یک پیام زشت فرستاد. اینقدر ناراحت و عصبانی شدم که مثل ماهی در کرایی میتپیدم. قرار شد رو در رو، پنجشنبهشب گپ بزنیم. میرفتیم به کافهی همیشگی. گفت «بیایم دنبالت؟» و من فکر میکردم احتمالا نخواهم در راه برگشت وقتی مسیرمان از هم جدا شده کنارش بشینم تا مرا خانه برساند. من با موتر خودم رفتم و او با موتر خودش. شب قبلش از عصبانیت نمیتوانستم روی کارم تمرکز کنم. بعد از وقت گذراندن با دوستهایم و دوتا بیر، اینقدر آرام شدم که کار کنم ولی باز از عصبانیت خوابم نمیبرد. طرف کافه که میرفتم فکر اینکه ممکن است امشب برای آخرین بار ببینمش حتی یک ذره اذیتم نمیکرد. آمد. کنارم نشست. بهش گفتم «هیچکس نباید با کسی آنطور که تو با من حرف زدی، حرف بزند. فرق نمیکند که چقدر حال تو بد بوده، یا چقدر کاری که من کردهام بد بوده.» معذرت خواست. توجیه نکرد. اشتباهش را قبول کرد. گفتم «فکر میکنم شاید ما در قسمتهای مختلفی از زندگی استیم. رشد من در مسیر تعیین کردن معیارها و خواستههایم در پارتنر آیندهام است، و جواب دادن این سوال که آیا اصلا پارتنری میخواهم یا نه. تو این مسیر را در ۱۶ سالگی رفتی. تو دنبال پیدا کردن اعتماد به نفس و تعیین اولویتهایت استی. مسیری که من در ۱۹ سالگی طی کردم. شاید بهتر است وقتی مسیرهایمان اینهمه از هم متفاوت است از هم دوری کنیم.» وحشت کرد. گفت دوری را نمیخواهد. از جدایی منصرفم کرد. ولی لعنتی، چرا رها کردن و رفتن اینهمه از ماندن آسانتر است؟
ربهکا که شش ماه پیش هورمونتراپی و تغییر جنسیتش را شروع کرد، هفتهی پیش بهم گفت «Tina loved him but not me.» تینا کسی که بودم را دوست داشت ولی مرا دوست ندارد. دلم برای تنهاییش، برای حس ناامنیش، برای بیچارگی شرایطش سوخت. پارمیدا از سر دلتنگی وویسهای پر از گریه در مورد مردی که دوستش داشت برایم میفرستد. لیزا پنجشنبه با گریه آمد و از عشق ممنوعه به همکارش گفت. جک، شبی که نیویورک را ترک میکرد برای دختری که دو سال دوستش داشت نامه نوشت و به عشقش اعتراف کرد. عکس نامه را برایم فرستاد. تلخی این خداحافظی و اعتراف مرا پر از حسرت ساخت. قلبم از خواندنش فشرده شد، خون شد، منسجم شد. دلم برای جک گرفت. دلم برای جوانیهای پر از دردمان گرفت.
تنهاییم را میپرستم. باور کن که تنهاییم را میپرستم. احساس رهایی میکنم. پنج ماه است که هیچ اثری از افسردگی در من نیست و این یک معجزه است. خوبم. آزادم. گوشهی ذهنم ولی، حسرت تو را دارد. میترسم این حسرت از یادم نرود. میدانم که همه چیز را پیچیده میکنیم. میدانم که حتی در ذهن خودم معلوم نیست که دوستت دارم یا ندارم. میدانم که معلوم نیست که دوستم داری یا نداری. میدانم که حتی اگر عشق ما را در آسمانها نوشته باشند هم زمین و فاصلهها نمیگذارند با هم باشیم. میدانم که شرایط پیچیده است؛ ولی خوبم، آرامم، رهایم. با این حال میخواستم بنویسم و بگویم که اگر میتوانستم یک گره از تمام گرههای زندگیم باز کنم، تو را انتخاب میکردم.
اتاقم، آشپزخانه و سالن را تمیز کردم. همه جا را جارو کشیدم. میز دفترم را مرتب کردم. ظرفهای کثیفی که در دفترم بودند را شستم. رابرت را برای اولین بار از وقتی که خریدهام کارواش/موترشویی بردم. آشغالهای داخلش را دور انداختم و همه جایش را جاروبرقی کشیدم. برایت نوشیدنی دلخواهت را خریدم. در رستورانت گوردون رمزی برای شاممان وقت رزو کردم. ناخنهایم را رنگ ِناخن زدم. با وسواس زیاد لباسم را انتخاب کردم. منتظرم. منتظرم که بیایی.
نوشیدنیش را بلند کرد و گفت «با چهار ماه تاخیر…»حیران بودم که چی میخواهد بگوید. گفت «تولدت مبارک.» گفتم «باید همان روز بهم تبریکی میدادی.» گفت «۲۴ سپتامبر، درست است؟ به یادم بود. ببخشید که پیام ندادم. »
از سرما میلرزیدم و با اینکه از این کارها به شدت متنفرم، به اعتراضاتم گوش ندادی و کت زمستانیت را دورم پیچیدی. حرف زدیم و من شجاع و احمق بودم. یک ساعت بعد داشتی میگفتی «حس بد نداشته باش.» با اعتماد به نفسی که فقط از یک الهه برمیاید گفتم «ندارم. چرا حس بد داشته باشم؟» دم هتل محکم بغلم کردی. محکمتر از وقت آمدنت. در مسیر برگشت، در موتر تنها بودم. یادم از وقتی آمد که بابا با من گپ نمیزد و افسرده بودم. هر هفته که خانه به دیدنش میرفتم، هر لحظه آرزو میکردم که تصادف کنم. باز دلم خواست. دلم خواست یک تریلی بزرگ بزند به رابرت، موترم.
ایستون: از کجای بوستون بیشتر از همه خوشت میاید؟
من: دفترم.
ایستون: نه. خارج از محل کارت.
من: آپارتمانم.
ایستون: واو! فکر میکردم من گوشهگیرم.
بهش گفتم «میخواهی فردا شب وید بخریم بکشی؟» با مهربانی دستش را روی زانویم گذاشته گفت «این سفر یک سفر کاری است. باش برگردم. مثلا برای رخصتیهای بهاری شاید برای دو سه روز بیایم. اگر آمدم وید بکشیم.»
به قول شاعر: دامن مرا از گل سرخ آرزوها پر کدی.
به قول من: دامن گل سرخ آرزوهایم لای چرخهای مغزم گیر کرد و پاره شد. حتی قریب بود خودم لای چرخها کشیده شده و تکه تکه شوم. خدا رحم کرد که زنده استم.
عرضم به حضور شما که، کمتر از دو ساعت بعد از نشر این پست همراهش تماس گرفتم. میدانستم که صبر من تا آمدنش قد نمیدهد :) از ساعت ده شب تا ۲ صبح چت کردیم. با درد، با خجالت، همه چیز را تشریح دادیم. عذر خواست و احساس ندامت و پشیمانی کرد. دلداریش دادم و سوال پرسیدم و سوال پرسیدم. گفت آن یکسالی که گپ نمیزدیم سخت گذشت. گفت «به نظر من از یک جایی رابطههای خیلی نزدیک را سخت است که تعریف کنی. مخصوصا اگر خیلی با طرف احساس صمیمیت کنی و عمیقا بهش اعتماد داشته باشی. پیدا کردن خط مرز بین دوستهای خیلی صمیمی و عشق سخت میشه، حتی اگر هیچکدام از طرفین این موضوع را نبینند و یا به صراحت تائیدش نکنند.» با این پیامش حس کردم میتوانم دوباره نفس بکشم. گفت «کلیشه است ولی ۵ ورژن عشق یونانی به ذهنم میرسد. مشخصا فیلیا و ستورگه.» خندهام گرفت. فیلیا عشق برادر به برادر است. یادم آمد که ایمیلیو گفته بود که چون خواهر ندارد نمیداند چطور مرا مثل خواهرش دوست داشته باشد، مرا مثل برادرش دوست دارد. ایستون هم خواهر ندارد. مرا مثل برادرش دوست دارد.
یک قسمتی را از استرس در تشناب استفراغ میکردم. یک قسمتی را کنار بخاری به زیبایی زندگی فکر میکردم. یک قسمتی را میخواستم بدوم در خیابانها پرواز کنم. بعد از چهار ساعت تلاطم، رأی ما این است که برای همدیگر مهم استیم. حماقتهای گذشته را در گذشته رها میکنیم و برمیگردیم به بهتر بودن، به رشد کردن کنار همدیگر. هر چی نباشه یکی از بهترین دوستهایی است که در تمام عمرم داشتهام. یکی از بهترین دانشمندهایی است که میشناسم.
مُرده
تا دو سال از مرگش مینوشتم. از حس گناهم و اینکه چطور بعد از رفتنش آواره شدم. بعد از دو سال، در هفدهسالگی تصمیم گرفتم داغش را فراموش کنم. این روزها در تراپی مرگش را کاوش میکنیم و در ذهن من الههی ۱۵ ساله روی مبل دراز کشیده و از بیخوابی، از درد احساس مرگ دارد. منتظرم باز مثل ۱۵ سالگی فرو بریزم. منتظرم غم نبودنش باز بیدار شود و بیخ گلویم را بگیرد. منتظرم لبریز از گناه شوم و دیگر هرگز نتوانم بخوابم.
جورج
رهایت کردهام که تنهاتر باشم. که خوشتر باشم. رهایم نمیکنی. دلم برای خودمان میسوزد. به روی خودم تسلط دارم. کار میکنم، گاهی تنها و گاهی با ایستون. میل عمیقی به تنهایی دارم و روانشناسم برایم کارخانگی داده که با این میل بجنگم. نقطه ضعفم را میداند. مگر شده من کارخانگی را انجام ندهم؟ دیشب با لیزا بودم. امشب با سام استم. فردا با مریسا و الکسیا. دلم هیچ گفتگوی عمیقی را نمیخواهد. گند بزنند به دنیا و حس ندانستن. هیچ چیزی را نمیدانم. دیشب دلم خواست کاری بکنم که دقیقا تا ۲ فبروری، روز ِآمدنش، در خواب، کما، در بیخبری، در مرگ باشم. از اینکه کار به اینجا رسیده تعجب کردم. چقدر من در صبر بیتجربهام. چقدر من از صبر نفرت دارم.
رهایت کردهام که تنهاتر باشم. که خوشتر باشم. تنهاترم. خوشترم. باثباتترم. پرکارترم. ولی بین خودمان بماند، هنوز هم مثل همیشه بدون حضورت ناامنم. ترسیدهترم.
کاش خودم برای خودم از همه لحاظ کافی بودم.
او
امشب وقتی رو به روی سام در برگرفروشی محبوبش نشسته بودم، چشمم به تابلوی تیاتر رنگارنگ بیرون از پنجره بود و به او فکر کردم. چنان لبخند بزرگی روی لبهایم نشست که سام اصرار داشت بگویم به چی فکر میکنم. نمیتوانستم حرفی بزنم. از سطحی بودن خسته شدهام. ولی به او، به آمدنش، به نرفتنش فکر میکردم. در ذهنم خودم را دیدم که وسط همین خیابان، در میان برفهای کثیف هفتهی گذشته، در میان رانندههای بیحوصله، از خبر اینکه قرار است بماند با خنده میدوم و میپرم. با این تصویر لبخندم حتی بزرگتر شد و سام کنجکاوتر. ولی عزیزم... حالا که از خوشحالیم از فکر آمدنت مینویسم، به این فکر میکنم که بیایی و نمانی. بیایی و مرا برهنه، تنها، با بغض، با درد، پیچیده در ملحفههای سفید هتل لعنتیت رها کنی و بروی. بعد از رفتنت آواره شوم. تا سالها از نبودنت بنویسم. بدانم که میتوانستی برایم رحمت باشی و مصیبت شدی.
اینکه با فکرت میتوانم در خیابانها پرواز کنم و با فکرت میتوانم قلبم را در مشتم بگیرم و روی مبل مچاله شوم باعث میشود از زندگی بیزار باشم. من نمیخواهم حالم تابع کس دیگری باشد. میخواهم که نباشی.
از سطحی بودن خسته شدهام.
یکی از چیزهایی که بهش افتخار میکنم این است که میگویند آدم امنی استم. یعنی مردم کنارم احساس آرامش میکنند و حس میکنند بدون اینکه قضاوتشان کنم یا واکنش منفی داشته باشم میتوانند هر حرفی که میخواهند را بزنند. پیدی و روانشناسم این فکر را میکنند. آستن که یکی دو ساعت بعد از اولین ملاقاتمان گفت کنارم احساس امنیت میکند. بگذریم. حالا یکی دو ماه پیش این باورم یک لطمهی بزرگ خورد. رفتم از کریس بپرسم که چرا چند وقت است دعوتهایم را رد میکند. گفت «برای اینکه من هر بار میبینمت تو با حرفهایت ناراحتم میکنی.» با آرامش تمام ازش مختصرا عذر خواستم و گفتم «حاجت به گفتن نیست که ناراحت کردنت عمدی نبوده. اگر خواستی یک شانس دیگه به دوستیمان بدی، سعی میکنم اینبار بیشتر به رفتارم توجه کنم.» و ازش خداحافظی کردم. دیشب، بعد از حدود ۲ ماه پیام داد و بعد از احوالپرسی خواست که همدیگر را ببینیم. یکشنبه قرار است بیاید خانهام و من برایش نوشیدنی مارگاریتا درست کنم. وقتی به دیدنش فکر میکنم خندهام میگیرد. با خودم میگم اینبار کریس از دهان من فقط نقل و نبات میشنود. فقط عزیزم، عشقم، عسل، sweetheart، handsome و sweety.
----------------
چند وقت پیش با یک دانشجوی دکترای ادبیات قرار داشتم و خیلی خوب گذشت. برای اولینبار از کتابهایی که میخوانم با کسی حرف میزدم که رشتهاش همین است. یک عالمه در مورد گابریل گارسیا مارکز، داستایوفسکی، کافکا، کامو و سارتر گپ زدیم. بیچاره خیلی از ملاقاتمان خوش بود و هیجان داشت. میگفت «انگار که تو جاسوسی، چیزی باشی. چطور ممکن است تمام کتابهای محبوب مرا خوانده باشی؟» و منم همینطوری با شکستهنفسی کاذب از تعریفهایش لذت میبردم :) در حقیقت اعتمادبهنفسم به عرش رسیده بود از اینکه در گفتگو با دانشجوی دکترای ادبیات حرفی برای گفتن داشتم :) ولی متاسفانه نمیدانم چرا نمیتوانستم به چشمی غیر از چشم برادری بهش نگاه کنم. آخرش گفتم «از ما و از شما نمیشه. خدافظ» ولی این روزها هر بار کتابی میخوانم و بابتش هیجان دارم، میگم کاشکی بهش پیشنهاد میدادم که دوست عادی باشیم.
شاید ۹ ساله بودم. خاله قصهی کابل رفتنش را میکرد. کابل از مزارجان با بَس حدود ۸ ساعت راه بود. گفت تمام راه درایور آهنگهای امیرجان صبوری را گذاشته و خاله از مزار تا کابل را فقط کیف کرده. شیرین هیچ کاری نکرده باشد حداقل عشق موسیقی را در من کاشته. برای یک سفر اینطوری دلم آب آب بود. در میدان هوایی استم. به بوستون برمیگردم. آهنگهای امیرجان صبوری را آماده کردهام. کتاب The Trial از کافکا را در کیفم دارم. شاید برای اولین بار حس میکنم که دارم به خانه برمیگردم، نه غربت. شاید چون سام قرار است بیاید دنبالم. شاید چون سفرم اینبار عالی بود و حالم خیلی خوب است.
- بیشتر از ۴ ماه از جداییم از جورج میگذرد. تنهاییم را دوست دارم و نمیدانم دیدم واقعگرایانه است یا چون دو هفتهی گذشته را کنار فامیل پرجمعیتم بودم این احساس را دارم. فعلا که احساس رهایی دارم.
- بوستون قرار است با برف از من پذیرایی کند... ای لعنت به سرما.
- از کدامین سفر، از کدامین شب آهنگی بخوانم؟ که در دل تو بشینه، غم دلت ره بچینه
امشب به پروژهم و کارهای نکردهم فکر کردم و اضطراب داشت خفهام میکرد. یادم آمد که خانه استم و تک تک آدمهای این خانه هوایم را دارند. رفتم به اتاق سیتا و تی. تی مثل همیشه داشت کتاب میخواند. گفتم «اضطراب دارم. بغلم میکنی؟» کنارش روی تخت برایم جا باز کرد و پتو را زد کنار. از پشت بغلم کرد و سرش را روی سرم گذاشت. چشمهایم را بستم و روی نفس کشیدنم تمرکز کردم. کم کم ضربان قلبم آرام گرفت. چشم که باز کردم دیدم سیتا دارد از ما عکس میگیرد :)
شجاع بودهام. این مدت اخیر خیلی شجاع بودهام. دیروز زنگ زدم به ارمیا. میخواستم ازش تشکر کنم که بعد از کوچ کردنم به بوستون حمایتم کرد. نمیخواستم فردا روز اگر بچههای دانشگاه جمع شدند که همدیگر را ببینند، بعد از سالها حرف نزدن ببینمش و معذب شویم. گفتگوی بیدردسری بود. برایم از شغلش گفت. در یک سوپرمارکت زنجیرهای معروف در تگزاس data engineer است. برایش بینهایت خوشحالم. دلم نمیخواست گفتگو طولانی باشد. گفتم آرامم. گفت آرام است. تشکری کردم. گفت برایش خیلی ارزش دارد که زنگ زدهام که تشکر کنم. بعد از حرف زدن احساس آرامش و احساس قدرت کردم. حالا با تمام دوستهای دوران لیسانسم در ارتباطم. قرار نیست هر ماه بهش زنگ بزنم، ولی راه ارتباطی بینمان دوباره باز شد و من همین را میخواستم.
امروز به دیدار رئیس دوران لیسانسم رفتم. منظورم advisor پژوهش دوره لیسانسم است. این مرد مرا از وقتی ۱۸ ساله بودم میشناسد. پدر اکادمیکم است. میخواهم که به من افتخار کند. میخواهم که دوستم داشته باشد. و خب، فکر کنم به من افتخار میکند. فکر کنم مرا دوست دارد.