مُرده
تا دو سال از مرگش مینوشتم. از حس گناهم و اینکه چطور بعد از رفتنش آواره شدم. بعد از دو سال، در هفدهسالگی تصمیم گرفتم داغش را فراموش کنم. این روزها در تراپی مرگش را کاوش میکنیم و در ذهن من الههی ۱۵ ساله روی مبل دراز کشیده و از بیخوابی، از درد احساس مرگ دارد. منتظرم باز مثل ۱۵ سالگی فرو بریزم. منتظرم غم نبودنش باز بیدار شود و بیخ گلویم را بگیرد. منتظرم لبریز از گناه شوم و دیگر هرگز نتوانم بخوابم.
جورج
رهایت کردهام که تنهاتر باشم. که خوشتر باشم. رهایم نمیکنی. دلم برای خودمان میسوزد. به روی خودم تسلط دارم. کار میکنم، گاهی تنها و گاهی با ایستون. میل عمیقی به تنهایی دارم و روانشناسم برایم کارخانگی داده که با این میل بجنگم. نقطه ضعفم را میداند. مگر شده من کارخانگی را انجام ندهم؟ دیشب با لیزا بودم. امشب با سام استم. فردا با مریسا و الکسیا. دلم هیچ گفتگوی عمیقی را نمیخواهد. گند بزنند به دنیا و حس ندانستن. هیچ چیزی را نمیدانم. دیشب دلم خواست کاری بکنم که دقیقا تا ۲ فبروری، روز ِآمدنش، در خواب، کما، در بیخبری، در مرگ باشم. از اینکه کار به اینجا رسیده تعجب کردم. چقدر من در صبر بیتجربهام. چقدر من از صبر نفرت دارم.
رهایت کردهام که تنهاتر باشم. که خوشتر باشم. تنهاترم. خوشترم. باثباتترم. پرکارترم. ولی بین خودمان بماند، هنوز هم مثل همیشه بدون حضورت ناامنم. ترسیدهترم.
کاش خودم برای خودم از همه لحاظ کافی بودم.
او
امشب وقتی رو به روی سام در برگرفروشی محبوبش نشسته بودم، چشمم به تابلوی تیاتر رنگارنگ بیرون از پنجره بود و به او فکر کردم. چنان لبخند بزرگی روی لبهایم نشست که سام اصرار داشت بگویم به چی فکر میکنم. نمیتوانستم حرفی بزنم. از سطحی بودن خسته شدهام. ولی به او، به آمدنش، به نرفتنش فکر میکردم. در ذهنم خودم را دیدم که وسط همین خیابان، در میان برفهای کثیف هفتهی گذشته، در میان رانندههای بیحوصله، از خبر اینکه قرار است بماند با خنده میدوم و میپرم. با این تصویر لبخندم حتی بزرگتر شد و سام کنجکاوتر. ولی عزیزم... حالا که از خوشحالیم از فکر آمدنت مینویسم، به این فکر میکنم که بیایی و نمانی. بیایی و مرا برهنه، تنها، با بغض، با درد، پیچیده در ملحفههای سفید هتل لعنتیت رها کنی و بروی. بعد از رفتنت آواره شوم. تا سالها از نبودنت بنویسم. بدانم که میتوانستی برایم رحمت باشی و مصیبت شدی.
اینکه با فکرت میتوانم در خیابانها پرواز کنم و با فکرت میتوانم قلبم را در مشتم بگیرم و روی مبل مچاله شوم باعث میشود از زندگی بیزار باشم. من نمیخواهم حالم تابع کس دیگری باشد. میخواهم که نباشی.
از سطحی بودن خسته شدهام.
- //][//-/
- جمعه ۱۹ ژانویه ۲۴
- ۰۹:۰۵