یادت است وقتهایی که خیلی افسرده میشدم، میامدی و کنارم روی تخت مینشستی؟ بلندم میکردی که دوش بگیرم، آب و نان بخورم؟ یادت است در روزهای بد برایم glimmer/کورسوی خوشی بودی؟ امروز رنجور نشستم پیش داکتر که تومور فکر تو را از سرم بردارد. حتی قبل از رفتنت دلم برایت تنگ شد. اشک ریختم. دکتر حالم را پرسید. گفتم «نمیخواهم رهایش کنم، ولی درستش همین است.» و تو را با درد، با تیغ، با خون، از خودم جدا کردم.
+ دیوان حافظ ندارم. فال بیدل گرفتم. بیدل میگه: مپسند که امروز من گمشده فرصت/ در کشمکش وعدهی فردای تو افتم
- //][//-/
- چهارشنبه ۲۱ فوریه ۲۴
- ۰۸:۵۷