میدانم که سعی میکند خودش را نگهدارد ولی برایش باب خنده است. از این میفهمم که هر بار از تو حرف میزنم میپرسد «همانی که از کهولت سن به رحمت خدا رفت؟» فکر میکند چون تو ۸۴ ساله بودی که مُردی، من باید مرگت را به راحتی قبول میکردم. ولی نتوانستم عزیز من. انگار نه انگار که تو بیشتر از ۱۰ سال است که رفتهیی. به سختی میتوانم از تو حرف بزنم. به سختی میتوانم خاطراتت را به خاطر بیاورم. هنوز وقتی چشم میبندم و چهرهات را در ذهنم میبینم، میل دارم که شیون کنم. میل دارم چشمهایم را از کاسه در بیاورم که نبیند جهانی را که تو را ندارد. میل دارم ناخن بکشم به پوستی که هیچوقت قرار نیست تو نوازشش کنی. میل دارم قلبم را در مشتم مچاله کنم. میل دارم مغزم را با کارد صبحانهخوری قطعه قطعه کنم. میل دارم جمجمهام را با سنگ در هم بشکنم. میل دارم اعضا و جوارحم را پاره پاره کنم. میل دارم نیست شوم که تو نیستی.
- //][//-/
- يكشنبه ۴ آگوست ۲۴
- ۲۳:۱۱