یکبار به امیلیو گفتم «امیلیو من یک رازی دارم که نمیخواهم بهت بگویم. میترسم وقتی خبر شوی ناراحت شوی.» سریع گفت «فدای سرت. نگو.» خیالم راحت شد. گفتم «تشکر که درک میکنی.» گفت «مگر چاره دارم؟ اصرار کنم که کنارم بگذاری؟» گفتم «تو فکر میکنی من چقدر سرد و بیاحساسم؟» گفت «خیلی. دست از پا خطا کنم دورم میاندازی. همراهم گپ نمیزنی.» چیزی نگفتم چون یادم آمد که پ. که با بیاحترامیش قلبم را شکست، دفعتا از همه جا بلاکش کردم و سالها گپ نزدیم.
سام روز سهشنبه به من یک پیام زشت فرستاد. اینقدر ناراحت و عصبانی شدم که مثل ماهی در کرایی میتپیدم. قرار شد رو در رو، پنجشنبهشب گپ بزنیم. میرفتیم به کافهی همیشگی. گفت «بیایم دنبالت؟» و من فکر میکردم احتمالا نخواهم در راه برگشت وقتی مسیرمان از هم جدا شده کنارش بشینم تا مرا خانه برساند. من با موتر خودم رفتم و او با موتر خودش. شب قبلش از عصبانیت نمیتوانستم روی کارم تمرکز کنم. بعد از وقت گذراندن با دوستهایم و دوتا بیر، اینقدر آرام شدم که کار کنم ولی باز از عصبانیت خوابم نمیبرد. طرف کافه که میرفتم فکر اینکه ممکن است امشب برای آخرین بار ببینمش حتی یک ذره اذیتم نمیکرد. آمد. کنارم نشست. بهش گفتم «هیچکس نباید با کسی آنطور که تو با من حرف زدی، حرف بزند. فرق نمیکند که چقدر حال تو بد بوده، یا چقدر کاری که من کردهام بد بوده.» معذرت خواست. توجیه نکرد. اشتباهش را قبول کرد. گفتم «فکر میکنم شاید ما در قسمتهای مختلفی از زندگی استیم. رشد من در مسیر تعیین کردن معیارها و خواستههایم در پارتنر آیندهام است، و جواب دادن این سوال که آیا اصلا پارتنری میخواهم یا نه. تو این مسیر را در ۱۶ سالگی رفتی. تو دنبال پیدا کردن اعتماد به نفس و تعیین اولویتهایت استی. مسیری که من در ۱۹ سالگی طی کردم. شاید بهتر است وقتی مسیرهایمان اینهمه از هم متفاوت است از هم دوری کنیم.» وحشت کرد. گفت دوری را نمیخواهد. از جدایی منصرفم کرد. ولی لعنتی، چرا رها کردن و رفتن اینهمه از ماندن آسانتر است؟
- //][//-/
- جمعه ۹ فوریه ۲۴
- ۰۷:۱۶