بعد از دو ساعت خواب، ساعت ۶ صبح بیدار شدم. ماجراهای شب گذشته از ذهنم گذشت. از شرم می‌خواستم سر به تنم نباشد. می‌دانستم بیدار که شد باید در مورد رفتار دیشبم حرف بزنیم. میدانستم باید عذرخواهی کنم. فقط باید چند ساعت صبر می‌کردم تا بیدار شود. چیزی از گلویم پایین نمی‌رفت ولی باید حتما آب می‌نوشیدم. شب گذشته با ایوانز و یکی از دوست‌هایم بیرون رفته بودیم که خوش بگذرانیم. در نوشیدن زیاده‌روی کردم و کاملا بار دوش ایوانز و دوستم بودم. یک سیاه مست سربار احمق بودم. حالا اگر آب نمی‌نوشیدم، با آنهمه زهر و سمی که دیشب به بدنم زده بودم از پا میافتادم. بلند شدم. آب نوشیدم و یک آسپرین خوردم. می‌خواستم خودم را تا بیدار شدنش مشغول کنم ولی دست و دلم به کار نمی‌رفت. کتاب نمی‌توانستم بخوانم. فیلم نمی‌توانستم ببینم. برگشتم به تخت کوچکم که او رویش خوابیده بود. کنارش دراز کشیدم. از شرم داشتم می‌مردم. زمان نمی‌گذشت. میخواستم هر چه زودتر بیدار شود که ازش عذرخواهی کنم. بعد از یک ساعت که کنارش بی‌حرکت دراز کشیده بودم و به حماقتم فکر می‌کردم، در خواب و بیداری سرم را روی سینه‌اش گذاشت و با صدای گرفته گفت «دوستت دارم.» یک بار بزرگ از روی شانه‌ام برداشته شد.

مدیون تمام آدم‌هایی استم که مرا دوست‌دارند وقت‌هایی که خودم از خودم شرم دارم، نفرت دارم و شکایت دارم. بیدار شد. حرف زدیم. عذر خواستم. هنوز دوستم داشت.


یکی از چیزهایی که هر دو رویش توافق داریم این است که نمی‌خواهیم بچه‌دار شویم. امشب می‌گفت «بچه‌های من و تو خیلی زیبا میشن ولی. چند زبانه هم استن. آه... من باید فارسی یاد بگیرم. تو با بچه‌ها فارسی حرف می‌زنی و من نمی‌فهمم چی گفتین. دوست دارم بچه‌های ما نام خارجی/فارسی داشته باشند.» از بین نام‌هایی که گفتم از ونوس خوشش آمد. گفت «ونوس حسینی ایوانز. نام خارق‌العاده‌یی است.»


امشب رفته بودم خانه‌شان. برایم وینگز/بال مرغ پخت. من کارخانگیم را انجام میدادم و او آشپزی می‌کرد. پدر و مادرش بیرون بودند که تولد پدرش را تجلیل کنند. خانه آمدند. ملاقات کردیم. آخر شب وقتی برمی‌گشتم خانه، با ایوانز دم در ایستاده بودیم. خم شد که مرا ببوسد. داشت می‌بوسیدم که پدرش آمد بیرون. ای خدا...


به قول بند محبوبم، Glass Animals:

we were young and so in love, we were just creatures in heaven

ما جوان و عاشق بودیم، موجوداتی در بهشت