و خیلی سریع، جای درست و غلط برعکس شد. رهایش کردم. رهایش کردم و متوجه شدم در همین دو هفته بسیار چیزها ازش یاد گرفتم. یاد گرفتم که عشق را همانطوری دوست دارم که مرگ را برای خودم. در روزهایی که بار نفس کشیدن برایم غیرقابلتحمل میشود میخواهم در جستجوی آرامشی که مرگ (یا عشق) مژدهاش را داده همه چیز را رها کنم؛ و در روزهایی که هوا آفتابی است و دلم گرم است، تنهایی، کامپیوتر و کتابهایم را به بهترین مرگ (مرد) های دنیا ترجیح میدهم.
با اینکه رسیدن به عمقی از عشق که برایم آرامش بیاورد معمولا ماهها و گاهی بیشتر از یک سال طول میکشد، ولی دیدم که انگار اگر او عاشق بودن را بلد باشد قلبم میتواند بعد از حتی یک هفته درگیر شود. آخ... چقدر غیرمنطقی بود فکر آینده. چقدر سکرآور بود که اینقدر برایت خاص بودم.
امروز صبح تو یادم آمدی و گفتم درد نبودنت به حدی سطحی است که ضرور نیست هیچ کاری بکنم. معمولا همیشه باید کاری بکنم، و اینکه مشکلی اینقدر کوچک باشد که نیاز نباشد کاری برایش بکنم، فکر آرامشبخشی بود. میگذارم که درد نبودنت سینهام را بفشارد هر وقت یادم میاید که گفتی «کنارت احساس امنیت میکنم.» و وقتی بیمقدمه از پوستم تعریف کردی و از اتاقم و از دفترم و از چهرهام؛ وقتی بیمقدمه گفتی به نظرت هات است که اینقدر عاشق فزیک استم و اینقدر نجوم میدانم و از بار و کلب رفتن متنفرم و اینکه نمیتوانم دوستت باشم چون برایم جذابی و اینکه فارسی حرف میزنم و حتی اینکه آیفون دارم :) چقدر از تو ممنونم که یادم آوردی میتوانم کنار کسی تمام و کمال خودم باشم و پذیرفته شوم.
میخواهم برگردم به خودم. آمدهام به کافیشاپی که چند هفته است شیفتهاش شدهام. تمام وسایلم را پخش کردهام روی مبل کنار شومینه انگار که کافیشاپ پدرم باشد. انگار که شبیه سه چهار سال پیش در یکی از صنفهای خالی با ایستون باشم، کار میکنم، مینویسم، کتاب میخوانم و از بیحسیام به عشق، از بیتفاوتیام به مرگ، لذت میبرم.
بزرگ نبودن دردهای کوچک جای تجلیل دارد. دارم فکر میکنم که زندگی احتمالا همین کلکسیون زخمها و مرهمهایی است که میایند و میروند. چیزی قرار نیست تغییر کند.
شومینه گازی است و شعلهها در عکس دیده نمیشوند، ولی باور کنید که گرم است.
- //][//-/
- دوشنبه ۴ دسامبر ۲۳
- ۰۸:۴۸