ایوانز رابطهی صمیمی با پدربزرگش نداشت، ولی از آنجایی که من هلاک و دلتنگ پدربزرگهای از دست رفتهی خودم استم، با اصرار من یک روز رفتیم دیدنش. بسیار دیدار پرباری بود. اینقدر که در دو هفتهی گذشته سه بار رفتیم پیشش. پدربزرگش پرفسور بازنشستهی افتخاری دانشگاه MIT در رشتهی Chemical Engineering است! گفت در اوقات فراغتش لکچرهای فاینمن را دارد میخواند و بهش گفتم من عاشق فاینمن استم. یک سوالهای زیبا و قشنگی در مورد فزیک از من میپرسید که من قلبم مالامال خوشی شده بود. از من پرسید امواج الکترومقناطیسی چطور بدون نیاز به Medium در خلاء حرکت میکنند؟ میتوانم کمکش کنم خاصیت موجی و ذرهای امواج طویل، مثل رادیو را تصور کند؟
در بین گفتگوهای زیبای ما در مورد فزیک و ساینس، ایوانز ازش سوالهای سیاسی میپرسد. پدربزرگش ۸۸ ساله است. ازش پرسید در ۷۰ سال گذشته به کیها رای داده و سوالهایی از این قبیل. دفعهی دومی که رفتیم دیدنش در مورد بعضی پروژههای ماستری و دکترا که سرپرستی کرده بود داشت بهم میگفت. دیشب گفت امروز یک مراسمی برای پروفسورهای بازنشستهی MIT بوده و فلان فزیکدان در مورد primordial blackholes سخنرانی میکرده. خواسته مرا دعوت کند ولی نشده. منم در مورد سخنرانی کیپ تورن در هاروارد بهش گفتم. در مورد پروژهی خودم بهش گفتم.
دیشب ایوانز ازش در مورد عکس زنی که روی دیوار بود پرسید. پدربزرگش گفت «نامش هوانیتا است. در سلسله کوههای اندیز بدن مومیایی شدهاش را پیدا کردند.» صدایش داشت غمگین و غمگینتر میشد. با غصه ادامه داد «قربانی برای خدایان بوده. دانشمندها چهرهاش را از روی مومیایی بازسازی کردن. عکسش را قاب گرفتم و زدم روی دیوارم چون نمیخواستم فراموش شود. دخترک سیزده سال بیشتر نداشت. اینطوری حداقل کسی به یادش است.» و اشک چشمش را پاک کرد. به ایوانز نگاه کردم. از احساسی شدن پدربزرگش احساسی شده بود. تمام شب به فکر مهربانی و نازکدلی پدربزرگش بود.
- //][//-/
- يكشنبه ۲۰ اکتبر ۲۴
- ۰۹:۲۷