دل شده مایلت ای یار تو بگو چطور کنم؟

جمعه که پیام داد و گفت تب دارد من خانه بودم. مامان گفت چیزی نیست. پی‌دی گفت باید از خانه بروم بیرون. هیچکدامشان نمی‌دانستند که من ۶ ساعت قبل با این پسری که حالا تب دارد پشت میز صبحانه نشسته بودم. وسایلم را سریع جمع کردم. اتاقم را ضدعفونی کردم و آمدم بیرون. مامان گریه کرد. البته مامان تقریبا ۷ ماه است که با هر حرکت من میزند زیر گریه و من هنوز هر بار دلم با دیدنش مرگ میخواهد. متاسفانه نه گریه کردن مامان و نه مرگ خواستن من هیچکدام اغراق نیستند. برگشتم به آپارتمانم. روز بعدش تست کرونا دادم. برخلاف دفعه‌ی اولی که تست داده بودم داکتر سواب را به دست من نداد و خودش تا ته در بینی‌م طوری فرو کرد که حس کردم قطعا نوک سواب به مغزم خورد. ارمیا هم یک ساعت بعد از من تست داد. این چند روز گذشته را او در آپارتمانش با تب و سردرد گذرانده و من در آپارتمانم با خوردن و خوابیدن. دست و دلم به کار نمی‌رود. یکبار اِم خیلی با احتیاط بهم گفته بود که ناراحت نشو ولی ممکن است که در حال خوردن احساساتت باشی!‌ you might be eating your emotions. که یعنی چون به هر دلیلی ناراحتی یا استرس داری اینهمه غذا میخوری. البته من فکر می‌کردم پرخوری بابت استرس به حالتی گفته میشود که نفر بدون اینکه گشنه باشد بخاطر استرسی که حس میکند میرود غذا میخورد. در حالی که من ۲ ساعت بعد از غذا خوردنم طوری گشنه میشوم که انگار ساعت ۳ بعد از ظهر است و من تمام روز غذا نخورده‌ام. امروز به فاصله‌ی دو ساعت از هم به اندازه‌ی دو وعده‌ی کامل غذا خوردم. حالم بد نیست اما از منطقه‌ی امنم بیرونم. قشنگ از اینکه دلم میخواهد ببینمش پیش خودم خجالت میکشم. از اینکه دلتنگش میشوم پیش خودم شرمنده‌ام. میگم از ذهنم بیرون نمی‌روی. خوشم نمیاید. میگه من خوشم میاید وقتی تو از ذهنم بیرون نمی‌روی. فرق ما همین است. از او قرار است همین را یاد بگیرم. که احساسات آدم‌گونه داشته باشم. فکر کن آدم جِرم یک خوشه کهکشانی از ۱۲ ملیارد سال قبل را بتواند محاسبه کند، بعد از نگاه کردن به صورت یک پسر بلاند با چشم‌های عسلی و عینک‌های قهوه‌ای بترسد :/ فکر کن آدم عزیزترین آدم‌های زندگیش را سالهای سال نبیند و حالش بد نشود، اما از ندیدن یک نیمچه فزیکدان که هیچ نسبتی بهش ندارد در ۲ ساعت ۲ وعده غذا بخورد. یکی مرا بکشد از این ذلت راحت شوم. 

پ.ن. من از ۵ سالگی به این آهنگ گوش می‌کنم. این روزها هر بار میشنومش خنده‌ام می‌گیرد. ۱۵ سال است به این آهنگ گوش می‌کنم و هیچوقت با خودم فکر نکردم ممکن است متن آهنگ اینقدر با زندگیم تطابق پیدا کند. نکته: اگر بخاطر محرم به آهنگ‌های شاد گوش نمی‌کنید لطفا روی لینک کلیک نکنید. آهنگ نسبتا شاد است. 

جواب تست منفی آمد. 

  • //][//-/
  • سه شنبه ۱ سپتامبر ۲۰

گفت با هم مرسدس می‌خریم...

هربار که می‌بینمش ذره ذره حس می‌کنم موضوع برای او جدی‌تر از چیزی است که فکر می‌کردم. دیشب می‌گفت «نمی‌دانم تابستان سال بعد تو کجایی. من کجایم. حتی معلوم نیست که سال بعد هر دو در یک ایالت باشیم. معلوم نیست که در یک کشور باشیم. نمی‌دانم چیکار قرار است بکنیم. اما من دنبال رابطه‌های تفریحی و موقتی نیستم.i am in it for the long run» تمام بدنم از حرفهایش بی‌حس میشود. من به تابستان سال بعد فکر نمی‌کنم. در برنامه‌های آینده‌ی من هیچکسی جز خودم نیست. بعد از تولد ۱۶ سالگی پی‌دی، وقتی از رستورانت برمیگشتیم پی‌دی بهم گفته بود «فکر می‌کنم از بین ما تو از همه coolتر میشی. در مراسم‌های خانوادگی ما درگیر بچه‌ها هستیم و تو با موتر مرسدس و عینک‌های گران میآیی. بچه‌های ما دور و برت جمع میشوند. تو را بیشتر از همه دوست دارند. با اینکه تو نصف بقیه محبت خرجشان نمی‌کنی. دوستت دارند چون خیلی cool هستی و برایشان هدیه می‌خری. احتمالا مغز آنها را هم با ترجمه‌ی آهنگ‌های پشتو و فارسی میخوری. بهشان موضوعات علمی ِ مهم را تشریح می‌کنی.» قضیه این نیست که من هیچوقت فکر نمی‌کردم درگیر رمانس شوم، قضیه این است که هیـــــچـــــکس فکر نمی‌کرد من درگیر رمانس شوم. 

ایستون برایم خوشحال است اما نسبت به قضیه خوش‌بین نیست. ایستون و کرستینا تنها کسایی هستند که از این موضوع باخبرند. کرستینا از خوشحالی در پوست خود نمی‌گنجد. ایستون اما می‌پرسد «خب، شما دوتا با هم دوست‌های مشترک زیاد دارین. وقتی از هم جدا شدین و اینقدر از هم نفرت پیدا کردین که نمی‌توانستید با هم در یک اتاق باشید ما چیکار باید بکنیم؟» و خب من می‌دانم چرا فکر می‌کند من و ارمیا برای هم مناسب نیستیم. در ذهن ایستون من احتمالا قرار بوده اگر با کسی باشم طرف حتما باید یکی دیوانه‌تر از خودم در عرصه‌ی علم می‌بوده. چه می‌دانم. یکی که رزومه‌ی طولانی‌تری از من داشته باشد. ایستون میگه «نباید برای خوشحالی یا برای هیچ چیز دیگری وابسته‌ی ارمیا باشی. نباید اگر روزی رسید که دیگر نبود، یادت رفته باشد که زندگی بدون او چطور بود.» من خودم تمام اینها را میدانم. میگم «به چیزهایی که میگی فکر کرده‌ام. اما قرار نیست ازش نفرت داشته باشم. برایم غذا می‌پزد ایستون. وقتی من آشپزخانه را مرتب می‌کنم او اتاق را مرتب می‌کند. وقتی من نجوم می‌خوانم او برنامه نویسی یاد میگیرد. قرار نیست من بخاطرش از کارم عقب بمانم. من عاشقش نیستم. اما احتمال اینکه عاشقش شوم هست. احتمال اینکه ازش نفرت پیدا کنم کم است.» ایستون منطق ِناطق است! دلیل اینکه اینقدر با او احساس نزدیکی میکنم همین است. حرفهایی که زد را دوست داشتم. اما با این حال دلیلی برای عوض کردن چیزی با ارمیا نمی‌بینم. بعد شنیدن حرفهایم میگه «برای غذا درست کردن وابسته‌ی او نباش.» لعنتی!‌ ارمیا برایم غذا می‌پزد. حرکتی شیرین‌تر و رمانتیک‌تر از اینکه پسری برای دختری که خوش دارد غذا بپزد نمیشناسم. در طول هفته‌ی گذشته بیشتر از تمام مدتی که تنها بوده‌ام غذای خوب خورده‌ام. ایستون در این مورد افراط میکند. ایرادی در اینکه ارمیا برایم غذا بپزد نمی‌بینم. 

+ به ایستون میگویم نظرش برایم مهم است چون بهترین دوستم است. در آن لحظه ارمیا و حرفهایی که میخواست بزند کامل از یادش میرود. مثل وقتی تیم فوتبال محبوب کسی گُل میزند با جیغ و هیجان و سر و صدا میگه «I AM YOUR BEST FRIEND! YES!» :) 

  • //][//-/
  • جمعه ۲۸ آگوست ۲۰

قاب دلخواه

من عاشق آپارتمان جدیدم هستم. اینقدر که به خودم گوشزد میکنم عادی نیست اینقدر آپارتمانم را دوست داشته باشم و سعی می‌کنم در مورد آفتاب‌های سر صبح، آرامش شب، راحتی بین‌بگ عزیزم و باقی زیبایی‌هایی که تجربه می‌کنم حرف نزنم. برای این چالش میخواستم یک عکس با لنز واید از آپارتمانم بگیرم و یک دل سیر در مورد جزئیاتش حرف بزنم. اما سه شب پیش ایستون یک عکسی گرفت که یک لحظه‌ی قشنگ در آپارتمان ِقشنگم را ماندگار کرد.

تولد کرستینا دو ماه پیش بود اما چون دور از هم بودیم سه شب پیش جشنش گرفتیم. شب زیبایی بود. ایستون گفت:«میخواهی ۵ اتفاق خوبی که برایت افتاده را نام بگیرم؟ کایل، جرمی، کرستینا، جک و ایستون.» تمام این آدم‌ها در این لحظه دور هم جمع‌اند و این یکی از زیباترین قاب‌های چند ماه اخیر زندگیم است. ایستون در این عکس نیست چون دارد عکس می‌گیرد. از چپ به راست: کایل با سگ ِکرستینا بی‌بی، جرمی، الهه، کرستینا، جک. 

با تشکر از مونولوگ عزیز.

  • //][//-/
  • سه شنبه ۲۵ آگوست ۲۰

my happy little pill

تو نباشی دنیا به آخر نمیرسد. هر روز بیدار میشوم. کار میکنم. با رفقا فیلم می‌بینم. با مردم حرف می‌زنم. می‌خندم. غذاهای خوب می‌خورم. لباس‌های زرد می‌خرم. شاید شب‌ها به یادت بیافتم و خوابم نبرد اما فردا همیشه روز بهتری است. من میتوانم بدون تو خوب باشم. تو میتوانی بدون من خوب باشی. با بچه‌ها ویدیوگیم بازی کنی. درس بخوانی. کار کنی. لِگو بخری و بسازی. شب‌ها بی‌هدف رانندگی کنی. برای خودت آشپزی کنی. شاید در عالم مستی به یاد من بیافتی و اشکی بریزی. شاید شب‌ها احساس خلاء کنی و یاد من بیافتی. حقیقت این است که من به تو نیاز ندارم. تو هم به من نیاز نداری. من به تو نیاز ندارم اما تو را انتخاب می‌کنم. شاید آنطوری که تو دوست داری رویایی نباشد اما حقیقت همین است. من تو را انتخاب می‌کنم. ممکن است پایان ماجرا خوب نباشد اما تو تا همین جای کار اینقدر مرا از لبه‌ی پرتگاه دور کرده‌ای که ارزش تمام دردهای احتمالی آینده را داشته باشد. کنار هم بزرگ می‌شویم. من کمکت می‌کنم نیکوتین را ترک کنی. من کمکت می‌کنم پایتان یاد بگیری. من کمکت می‌کنم برای دکترا اپلای کنی. تو دستم را بگیر. مرا به زندگی برگردان. برایم غذا بپز. برایم کتاب بخوان. کمکم کن در لحظه زندگی کنم. کمکم کن ریسک‌پذیر باشم. کمکم کن بزرگ شوم. کمکت می‌کنم بزرگ شوی.

  • //][//-/
  • سه شنبه ۱۸ آگوست ۲۰

تا چه مقدار شکستن؟

سختترین بخش ماجرا اینجاست که فکر می‌کنی همه چیز را تحت کنترل داری. فکر میکنی دیگر قرار نیست از تاریکی بترسی. فکر می‌کنی قرار نیست دیگر خواب بد ببینی. فکر میکنی دیگر قرار نیست از حرف زدن بترسی. فکر می‌کنی دیگر بعد از اینهمه سال یادگرفتی که چطور در این توفان‌ها غرق نشوی. بعد می‌بینی که اشتباه کرده بودی. می‌بینی طی یک شب برگشتی همان جایی که بودی. من از این پسرفت ناراحتم. میترسم هیچوقت نتوانم برای همیشه راحت باشم. از اینهمه تلاشی که می‌کنم و یکدفعه نابود میشود خسته‌ام. 

  • //][//-/
  • دوشنبه ۱۰ آگوست ۲۰

count your luck

داشتم از پشت تلفن توضیح میدادم که وقتی با چاقو یخ را می‌شکستم احساس قهرمان بودن داشتم. برخلاف من او از این حرکتم ترسیده بود. همان پشت تلفن در بین اعتراض‌های من که من از چیز مفت خوشم نمیاید برایم قالب یخ سفارش داد. امروز قالب‌ها به دستم رسیدند. 


حرفش ذهنم را درگیر کرده بود. سعی می‌کردم فراموشش کنم ولی باز نمیشد و نیم ساعت بعد باز عصبانی میشدم و می‌توپیدم که «ببین، تو نمیتوانی دوست خوب من باشی وقتی من دوست خوب تو نیستم. تو به چه حقی فکر می‌کنی تو از دوست‌های نزدیک منی ولی من از دوست‌های نزدیک تو نیستم؟ تو هم دوست نزدیک من نیستی پس. چرا اینطوری گفتی اصلا؟» مثل کسی که کُد نوشته باشد و از خط اول شروع کند به مرور کردن تا مشکل را پیدا کند، شروع کرد از همان اول توضیح دادن. شاید درست متوجه حرفم نشدی. من گفتم ... خب شاید من متوجه حرفت نشدم. تو چی گفتی؟... خب شاید تو فکر کردی که من منظور دیگری داشتم. منظورم فقط این بود که ... مشکل از هیچکدام اینها نبود. بعد با کلافگی گفت 

look, if you are not number one you are a close second. a very close second.

گل از گلم شکفت. مشکلم حل شده بود. او و زک چهار سال است با هم زندگی می‌کنند. قرار نیست من طی چند ماه از زک به او نزدیکتر باشم. همانطوری که او از کرستینا به من نزدیکتر نیست. 


داشتیم در مورد دلایل خوشحالی حرف می‌زدیم. با خجالت لبخند می‌زد. سرش خم بود. لبخندش جمع نمیشد. شبیه دختر شرقی‌ای که مثلا بخواهد با مادرش از نظر مثبتش نسبت به خواستگارش حرف بزند. خنده‌ام گرفته بود. همانطور با سر خم و خجالت و لبخند گفت «من از وقت گذراندن با دوستهایم خوشحال میشم.» خنده‌ام گرفت. گفتم «الان خوشحالی؟» همانطور با سر خم و خجالت و لبخند با سرش جواب مثبت داد. 


گفتم «من همیشه برای دعوتت بهانه پیدا میکنم. مثلا بیا امشب غذای ویتنامی گرفتم با هم بخوریم. یا بیا فلان فیلم را ببینیم. کاش میشد بدون بهانه فقط بگویم بیا.» گفت «منم همیشه دنبال بهانه می‌گردم اما نیازی به بهانه نیست. الی، تو هر وقتی به من نیاز داشته باشی، فقط یک جمله پیام بفرستی که باید ببینمت، من وسط شیفت کاری بیرون میزنم و میایم پیشت. من وسط مهمترین مصاحبه‌ی کاری عمرم بیرون میزنم و میایم پیشت. مهم نیست روز باشد یا شب باشد. تو بخواهی مرا ببینی هیچ چیزی جلودارم نیست.»


گفتم «وقتی کسی برایت مهم است ناراحتیش ناراحتت میکند. خوشحالیش خوشحالت میکند. موفقیتش برایت افتخار است. مهم نیست که دلیل ناراحتی تو اشتباه من است یا انتخاب تو. وقتی تو ناراحتی من هم ناراحتم.» گفت «این خالصانه‌ترین نوع عشق است.» گفتم «این وصله‌ها به من نمی‌چسپد :) »


کنار فواره‌ی little field نشسته بودیم. گفتم «تولد ۱۸ سالگیم را اینجا تجلیل کردم. کنار همین فواره. احساس تنهایی می‌کردم.» گفت «تاریخ تولدت را میدانم. آدرست را میدانم. بخواهی یا نخواهی شب تولدت می‌کشانمت کنار همین فواره و تولد ۲۱ سالگیت را با هم تجلیل می‌کنیم.»


 

دستم عرق کرده بود. دستش را ول کردم که عرق دستم را خشک کنم. با دستم هوا را باد میزدم که گفت دستم را ول کردی چون عجیب است که دست به دست راه برویم؟ گفتم نه. دستش را دوباره گرفتم. تا آخر دنیا هم میتوانستم دستش را در دستم بگیرم. 

 


با مهر حرف میزد. گفت «من از همان اول از تو خوشم میامد. you were so open to friendship.» منم از همان اول ازش خوشم میامد چون خیلی شبیه flint lockwood بود :)


روی سبزه‌ها دراز کشیده بودیم. سبزه‌ها تَر بودند. هوا گرم بود. حس خیلی خوبی داشت. نمیخواستم بلند شوم. پاهایم لخت بودند و سردی و نرمی سبزه‌ها داشت مرا به بهشت میبرد. به چشم‌های خوابآلود و خسته‌اش نگاه کردم. به یاد یک جمله از کتاب مارگارت اتوود گفتم «count your luck» یک خاطره از ۱۸ سالگیش را گفت که چطور شانس آورده و غیرقانونی وارد bar شده و دستگیر نشده. بزرگترین شانس من؟ داشتن دوست‌های خوبی مثل آنها است. 

  • //][//-/
  • چهارشنبه ۵ آگوست ۲۰

ممکن است سالها بعد باشد اما آمدنی است

آمده بود با هم شیر شاه را ببینیم. فیلم بعد از مرگ موفاسا متوقف شد که به من کلیپ انیمه‌ محبوبش را نشان بدهد. بحث از خنده روی آپارتمان خالی من، خاطره‌های جالب دفعه‌های قبلی که با هم وقت گذرانده بودیم، سوار شدن روی پشتش، زنگ زدن به ایستون و کرستینا و تمام اتفاقات خنده‌دار دیگر رسید به اینکه چرا آن شب برایم آن پیام را فرستاده بود. من روی مبل بودم و او پشت میز. بلند شدم و سرش را بغل گرفتم. احمقانه موهای نرمش را بوسیدم. گفتم متاسفم که ناراحت است. دو دقیقه بعد نمی‌دانم چرا باز گریه‌اش گرفت و باز بغلش کردم. با خنده و جوک اتفاقات ۵ سال پیش را برایش تعریف کردم. حالمان دوباره خوب شده بود. بعد من داشتم در مورد مامان حرف می‌زدم که گریه‌ام گرفت. از روی مبل بلند شد. پتو را دورم پیچید و سرم را بغل گرفت. خودم را جمع کردم. روی مبل کنارش نشستم. بعد به سرم زد که من چرا اینقدر باید خودم را نگه‌ دارم؟ گفتم can I cry for a little bit? با اجازه‌اش ساکت چند دقیقه اشک ریختم. او در مبایلش دنبال مطلب خاصی می‌گشت. مطلب را پیدا کرد. سرم را روی شانه‌اش گذاشتم. شروع کرد به خواندن. لامذب در آن لحظه غمگین‌ترین چیزی بود که میتوانست بخواند. نه من گریه‌ام را کنترل می‌توانستم نه او. مطلب که تمام شد با خنده گفتم «میدانی ارمیا؟ باورش سخت است اما بلاخره یکی از این شب‌ها من و تو با هم وقت می‌گذرانیم، می‌نوشیم، تا صبح حرف می‌زنیم و هیچ گریه نمی‌کنیم

  • //][//-/
  • جمعه ۳۱ جولای ۲۰

FML. آخرش هم فقط یک ماه با هم کار کردیم

آن روز پیش آسانسور طبقه دوم را یادت است؟ از خوشحالی می‌پریدم؟ طولانی نبود. دلیل خوبی نداشت. اما خوشحال بودم. به هیچ چیزی فکر نمی‌کردم و فقط خوشحال بودم. حتی به عواقب کار کردن با نابغه‌ای مثل کریس فکر نمی‌کردم. فقط خوشحال بودم که پیشنهادم را قبول کرده. قبلش مدتها بود که بی‌حس بودم. بعد یک خبر خوش تمام بی‌حسی‌ام را شکستاند و برای چند دقیقه عمیقا خوشحال بودم. من توقع زیادی ندارم کرستینا. خانه، عشق، فرزند و مادیات نمی‌خواهم. با همین که هر از گاهی زندگی طبق برنامه پیش برود، یک چیزی بِبَرم، یا کسی پیشنهادم را قبول کند راضیم. اما مگر همین اتفاق‌های کوچک چقدر برای من میافتند؟ برای همین اتفاق‌های کوچک باید به معنای واقعی کلمه ماه‌ها کار کنم. ماه‌ها! بعد اتفاقات بد از در و دیوار، با دلیل و بی‌دلیل از همه‌جا روی من میریزند. من برای یادآوردن اینکه خوشحالی چه حسی دارد باید برگردم به خاطره‌ی ۳ دقیقه‌ای ۸ ماه پیشم. 

  • //][//-/
  • چهارشنبه ۲۹ جولای ۲۰

دلخوشی‌ها

۱. نگفته‌ام اما میداند که حوصله‌ی حرف زدن ندارم. گهگداری یک موج انرژی از وجودم عبور می‌کند و در همان لحظه‌ها یک پیام کوتاه برایش می‌فرستم اما کلا حوصله‌ی حرف زدن ندارم. امشب پیام داده که «سلام [قلب]اگر میخواهی قبل از خواب برایت کتاب بخوانم فقط به این پیام React کن» لعنتی چقـــــدر خوب است... چه شب‌هایی که مرا با مغز خمیر شده‌ام با کلمه به کلمه‌ی Oryx and Crake از پشت تلفن قدم به قدم به دنیا بازگشتانده...

۲. بهش یکی از خاطرات شخصیم را صادقانه گفته بودم. گفته بودم بچه که بودم میخواستم پیلوت (مثلنی میگم) شوم. گفت اگر خواسته باشم به آرزویم برسم هیچ چیزی جلودارم نیست. هیچکس تا حالا این حرف را به من نگفته بود. بعد دیشب خیلی Casual مرا Ms. Pilot صدا زد. اصلا باقی حرفش یادم نیست از بس نزدیک بود از دلگرمی پرواز کنم. حرفش مثل آرامبخش تزریقی در وسط یک حمله‌ی عصبی بود. اینقدر حس خوبی داشت که مثلا اگر در آن لحظه ازم خواسته بود چپس و آلبالو و انار و تمام خوردنی‌های دیگرم را بهش بدهم، نه نمی‌گفتم. چیزی نگفتم ولی هنوز صدای Ms. Pilot گفتنش در گوشم است. آوای خوبی داشت. 

  • //][//-/
  • شنبه ۲۵ جولای ۲۰

بی مهری زمانه، نمانه، نمانه

۱. بی‌تکلف است. نمی‌دانم بی‌تکلف لغت مناسبی است یا نی. منظورم این است که رفتارش دقیقا ضد یک آدم دراماتیک (من) است. وقتی گریه‌اش می‌گیرد برایش مهم نیست که با گریه کردن تصویر مناسبی خلق می‌کند یا نه. صورتش را میچسپاند به پتو. خفه گریه می‌کند. بعد سرش را بلند می‌کند می‌پرسد «گشنه خو نیستی؟» یا مثلا در بغلت گریه می‌کند و بعد که تمام شد مثل اینکه اتفاقی نیافتاده باشد میگوید «برم بخوابم که ناوقت شده» و میرود. این مدل گریه کردن های بی‌هوا بیشتر از کسی که روی مبل با کارتن دستمال‌کاغذی نشسته است و بلند بلند هق می‌زند حالم را خراب می‌کند. 

۲. آخرین‌باری که با هم بیدار بودیم شب ِقبل از امتحان الکترو بود. در اتاق خالی ِطبقه ۱۳ بودیم که رانی و دوست‌هایش آمدند. به او پیام دادم و گفتم میروم جایی که شلوغ نباشد. همزمان با من کتاب‌هایش را جمع کرد و زد بیرون. من مغرورتر (بخوانید احمق‌تر) از آنم که ازش بخواهم با من درس بخواند اما او همیشه دنبالم میاید. در عین کوشا بودن خیلی مثبت است و همیشه استرسم را کم میکند. ساعت از ۱۱ گذشته بود که ایمیل آمد که دانشگاه از هفته‌ی آینده بسته میشود. خوشحال شدیم. قبل از ایمیل من از استرس زیاد اشتها نداشتم. حالا که هیجانم بیشتر از استرس بود مثل سگ گشنه شده بودم. وقت غذا خوردن نبود و در یخچال دانشگاه یک چیزهایی داشتم و همان‌ها را خوردم. ساعت ۲ که به طرف خانه می‌رفتم پلیس دستور داد موتر را نگهدارم. در جاده‌ی ۷۰ داشتم ۱۱۰ می‌رفتم :| از استرس کم بود بیهوش شوم. البته پولیس که فهمید تا این ساعت درس میخواندم جریمه‌ام نکرد :)

۳. روزانه چندبار استرسم اینقدر زیاد میشود که حس می‌کنم دست‌ و پایم می‌لرزد. از ساعت ۸ تا ۴ تحقیق می‌کنم و از ۴ تا ۱۱ درس می‌خوانم. با این حال اینقدر استرس، غصه و گناه دارم که گاهی حس می‌کنم دارم له میشوم و نمی‌توانم نفس بکشم. از روزی که باعث شدم ارمیا گریه کند تصمیم گرفته‌ام مردم را با بدبختی‌هایم ناراحت نکنم اما لعنتی حالم خوب نیست. حالا کاش ایستون یا کرستینا اینجا بودند. به مثبت‌اندیشی ایستون و به محبت کرستینا نیاز دارم. کایل که غیب شده. 

۴. حقیقت تلخ: زندگی همین است. ما بدبخت‌تر از بقیه نیستیم. زندگی همین است. آغا مرده. مروارید دیروز به قصد خودکشی دوا خورده و حالا در شفاخانه است. شیرین غذا نمیخورد. فرشید خودش را با گریه می‌کشد. آرش بعد از جراحی مغزی که داشت هنوز دست راستش کار نمی‌کند. ترامپ رئیس‌جمهور است. کرونا روز به روز بدتر میشود. مامان غصه‌ی تمام این آدم‌ها را میخورد و من غصه‌ی مامان را. من امتحان GRE و PGRE دارم. باید نمره‌ی خوب بگیرم که ناممکن به نظر میرسد. باید برای دکترا اپلای کنم. باید در شرایطی که هیچ چیزش عادی نیست سعی کنم که عملکرد فوق‌العاده داشته باشم. 

۵. یک چیز خوب با من شریک می‌شوید لطفا؟ خبر خوش، دلگرمی، هر چیزی که باعث شود باور کنم این روزها می‌گذرند. 

  • //][//-/
  • پنجشنبه ۲۳ جولای ۲۰
امیدوارم روزی که من رفته‌ام، کسی، جایی، روح من را از این صفحات برداشته و بگوید: "من عاشق او می‌شدم."
-نیکول لیونز
آرشیو مطالب